تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):مشورت با عاقلِ خيرخواه، خجستگى، بركت، رشد و توفيقى از سوى خداست. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820451270




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دانلود کتاب داستان الکترونیکی آب زندگی صادق هدایت


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: انلود کتاب داستان صوتی آب زندگی
نوشته زیبای صادق هدایت

حالا تو که جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین به بعد اگه میخوایی بیا همینجا با ما زندگی کن
احمد روزها میرفت پیش دوا فروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان بر میگشت. کم کم با سواد شد و کار مشتریهای دوا فروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون پدرش نصیحت کرده بود که یک کارو کاسبی هم بلد بشود . بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد . اما تنها دلخوری که داشت این بود که نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور همیشه بهار میشد پرسش هائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش با خبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوا فروش که از کشور زرافشان آمده گرم گرفت و زیر پاکشی کرد.



[تصویر: 74466735946133192357.jpg]



من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم : احمدک جواب داد
«! آفرین بشیر پاکی که خورده ای، قدمت روچش -» : یکی از قراولان گفت احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور . کثیف و ناخوش و فقیر کنار رودخانه ای که از بس که خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانه شان که کلبه هائی بیشتر شبیه لانه جانوران بود بسته شده بودند . با دستهای پینه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیک چی هائی که دائمًا پاسبانی میکردند طلا میشستند . زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود . تنها تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود . دلش به حال این مردم سوخت نی لبکش را در آورد و یک آهنگی که در کشور همیشه بهار یاد گرفته بود زد . گروه زیادی دورش جمع شدند . برایش کیسه های پر از خاک طلا
من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارید شما رو از » : آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند. احمدک به آنها گفت «. زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه بهار اومدم و آب زندگی با خودم آوردم در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته ای از آنها حاضر شدند . احمدک هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگی بچشمشان مالید، همه بینا شدند .



جهت دانلود کتاب صوتی آب زندگی نوشته صادق هدایت بر روی لینک زیر کلیک بفرمائید


دانلود کتاب داستان الکترونیکی آب زندگی صادق هدایت| Download





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 596]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن