واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: در نيم قرن اخير، جهان داستان کوتاه آبستن شکلهاي نويني از روايت داستاني بوده است. گونهاي که هر روز کوتاه و کوتاهتر ميشود. اين خوشاقبالترين نوع ادبي مدرن، در طول اين سالها دستخوش تغييرات مهمي بوده است. در مغرب زمين، که موطن اصلي اين گونه ادبيست، شکلهاي تعريف شدهاي از آن ثبت شده است.
جنبش فرماليست که در دهه 1920 شکوفا شد، به نوعي موجد اصلي پديد آمدن نظريات تئوريک درباره داستان کوتاه بود. نظريه پردازاني چون بوريس آيخنباوم و ويکتور اشکلوفسکي و حتي روايتشناساني چون تسوتان تودورف و کلودبرهمون و... در بسط و گسترش آن تأثير داشتند.
مينيماليستها را ميبايد فرزند خلف جنبش فرماليستها به حساب آورد. گرچه در پديد آمدن آن خيزشهاي فلسفي و سياسي سالهاي پس از جنگ جهاني دوم بيتأثير نبود.
فرماليست تجلي روح صورت در ساخت اثر هنري بود که در حوزههاي مختلف هنر از جمله موسيقي، نقاشي، شعر، داستان و ... نفوذ کرد.
مينيماليسم تجلي و بروز تلاش فرماليستها در ايجاد شکلهاي جديد بود. تلاشي در جهت تجربههاي نو در پديد آوردن شيوههاي تازه که شعار اصلي فرماليستها بود.
در فرهنگ بريتانيکا ذيل واژه مينيماليسم آمده است:
جنبشي که در اواخر دهه 1960 در عرصه هنرها، به ويژه نقاشي و موسيقي در امريکا پا گرفت و بارزترين مشخصه آن تأکيد بر سادگي بيش از حد )صورت( و توجه به نگاه عيني و خشک بود. آثار اين هنرمندان گاهي کاملاً از روي تصادف پديد ميآمد و گاه زاده شکلهاي هندسي ساده و مکرر بود. مينيماليسم در ادبيات سبک يا اصلي ادبيست که بر پايه فشردگي افراطي و ايجاز بيش از حدِ محتواي اثر بنا شده است. آنها در فشردگي و ايجاز تا آنجا پيش ميروند که فقط عناصر ضروري اثر، آن هم در کمترين و کوتاهترين شکل باقي بماند. به همين دليل برهنگي واژگاني و کم حرفي از محرزترين ويژگيهاي اين آثار به شمار ميرود.
(فردريک بارتلمي )که خود از نويسندگان مينيماليست محسوب ميشود( اتهامهايي را که به مينيماليستها ميزنند اين چنين برميشمارد:
1- حذف ايدههاي فلسفي بزرگ
2- مطرح نکردن مفاهيم تاريخي
3- عدم موضعگيري سياسي
4- عميق نبودن شخصيتها به اندازه کافي
5- توصيف ساده و پيش پا افتاده
6- يکنواخت بودن سبک
7- بيتوجهي به جنبههاي اخلاقي
و بعد اضافه ميکند که خيلي عجيب است اگر داستاني همه اين چيزها را نداشته باشد و به اين خوبي باشد که اينها ميگويند، پس اين داد و فريادها براي چيست
تفاوت داستان کوتاه با داستان ميني مال را نبايد تنها در اندازه حجم آن جستجو کرد. چرا که ويژگيهاي ديگري جز کوتاهي حجم در اين آثار به چشم ميخورد. تفاوت عمده اين دو بيش از آنکه کمي باشد کيفي است.
از خصيصههاي مهم اغلب داستانهاي مينيماليستي داشتن طرح ) ساده و سرراست است. در اين نوع داستانها طرح چندان پيچيده و تو در تو نيست. تمرکز روي يک حادثه اصلي است که عمدتاً رويداد شگرفي هم به حساب نميآيد. در بعضي داستانها طرح چنان ساده ميشود که به نظر ميرسد اصلاً حادثهاي رخ نميدهد، که البته عدم پيچيدگي طرح را نبايد به بيطرحي تعبير کرد.
از خصوصيتهاي ديگر داستانهاي مينيماليستي محدوديت زمان و مکان است. به دليل کوتاهي حجم روايت داستان، زمان رويداد و حوادث بسيار کوتاه است. اغلب داستانهاي مينيماليستي در زماني کمتر از يک روز، چند ساعت و گاهي چند لحظه، اتفاق ميافتد. چون زمينه داستانها ثابت است و گذشت زمان بسيار کم است. تغييرات مکاني هم بسيار ناچيز و به ندرت رخ ميدهد. به همين دليل اغلب يک موقعيت کوتاه و برشي از زندگي براي روايت داستاني انتخاب ميشود. اين اصل مسئله انتخاب طرح و روايت را در اين گونه داستاني پر اهميت ميکند.
کانون طرح در داستانهاي مينيماليستي يک شخصيت واحد يا يک واقعه خاص است و نويسنده به عوض دنبال کردن سير تحول شخصيت، يک لحظه خاص از زندگي او را به نمايش ميگذارد و اين همان زمان مناسب براي تغيير و تحول است.
در اغلب داستانهاي مينيماليستي هدف نويسنده نشان دادن يک واقعه بيروني است. چنانکه خواننده احساس کند حوادث پيش رويش رخ ميدهد. به همين دليل واسطهاي ميان ما و حوادث وجود ندارد.
آنچه در طرح اين گونه داستانها مهم است انتخاب لحظه وقوع حادثه است. چون هر برشي از زندگي نميتواند تمامي اطلاعات طرح را منتقل کند.
درونمايه داستانهاي مينيماليستي اغلب دغدغههاي کلي انسان است: مرگ، عشق، تنهايي و... و کمتر به روايت رويدادهاي اقليمي ميپردازد.
انديشههاي سياسي و فلسفي و اعتقادي راهي به دنياي اين داستانها ندارد. چرا که کوتاهي حجم داستان اجازه پرداختن به اين انديشهها را به نويسنده نميدهد.
در داستانهاي مينيماليستي همه عناصر داستان در حداقل خود به کار گرفته ميشوند. اما در ميان اين عناصر، گفتوگو، تلخيص و روايت يشترين کاربرد را دارد. چرا که اين سه عنصر، سرعت بيشتري در انتقال اطلاعات داستاني بر عهده ميگيرند
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتابهای زیادی درباره طبیعتپرستی خوانده بود و تحت تاثیر همین کتابها دلش میخواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشمهایش را بسته بود و با دستهای باز دور خودش میچرخید و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر میکرد و همینطور که میچرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!
برق تیغه ی چاقو
--------------------------------------------------------------------------------
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد. چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
مامان!یه سوال بپرسم؟زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
زن سر جلو برد: مامان خدا زرده؟
- چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد. پسرك هويج را روي ميز آشپزخانه گذاشت.
بو كشيد:بازم سوپ؟!
مادر به هويج نگاه كرد:از كجا آوردي؟
پسرك پشت ميز نشست:از تو صورت آدم برفي.
تكه ايي نان كند:امروز سوپ مون هويج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هويج را برداشت.آن را شست.
همان طور كه آن را در ظرف سوپ رنده مي كرد،
گفت:چه آدم برفي ي سخاوتمندي!!!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 180]