واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: به جاي نوشتن هرگونه اشاره يا ليد براي شعرهاي اين هفته صفحه شعر جوان بدون هيچ مقدمه سطرهايي از نامه آقاي شمسالدين بختكي از شهرستان تكاب را با هم ميخوانيم: با سلام: وقتي بعضا اسم و رسمها ، پذيرفته شدگان در جشنواره و كنگرهها را مشخص ميكند، عليرغم شعارها، شهرستانهاي گمنام مجالي براي ابراز وجود نمييابند و بد به حال شاعري كه پايگاهي در جشنوارهها نداشته باشد حتي در صورت راه يافتن به كنگره بزرگي مثل دفاع مقدس نيز، باز هم از حضور در پشت تريبون براي قرائت شعر محروم ميماند. انگار تريبونها فقط براي عدهاي خاص اعم از جوان و پيشكسوت ساخته شده است. اينك جاي خوشحالي است كه در وسعت پايتخت، صفحهاي براي شعر شهرستانها اختصاص داده ميشود و عضويت در اين باشگاه (شعر جوان جامجم) براي حقير افتخار است. هزار جور قفس جمعه غروب، خلوت سرد اتاقها معجون يكنواختي اتفاقها سر رفته است، حوصلهاي كه نداشتي مثل ظروف خالي روي اجاقها چيزي درون مغزت هي ضربه ميزند با تيكتاك ساعت، مثل چماقها از خانه ميروي كه هوايي عوض كني خيلي گرفته است هواي اتاقها در كوچههاي بيسروته پرسه ميزني بيهيچ سهم سادهاي از اشتياقها بين هزار جور قفس، گير كردهاي مثل پرندهاي وسط باتلاقها وقتي به وضع دور و برت فكر ميكني شايد حسوديات بشود به كلاغها ... چاه عريضه در نامهاي كه باز برايت نوشتهام از سير تا پياز برايت نوشتهام دلتنگيام بهانه اين عاشقانههاست من از سر نياز برايت نوشتهام اين نامه هم دوباره پر از نقطهچين شده است چون با زبان راز برايت نوشتهام رفتم سرقرار، دوباره نيامدي اين را به اعتراض برايت نوشتهام شب مدتي است روي تن شهر مانده است از اين شب دراز برايت نوشتهام ميسوزم از درون و كسي بو نميبرد چون گفتهاي بساز برايت نوشتهام نامه به (السلام عليكم) رسيده است از اول نماز برايت نوشتهام *** از چاله در ميآيد و در چاه ميرود اين نامهاي كه باز برايت نوشتهام... سعيد حيدري برف و بنفشه مرا به كجا ميبرند؟! عقربهها در سالهاي برف و بنفشه اينجا انتهاي 20 سال است 20 خيابان خاطره 20 كوچه تلخ و شيرين *** مرا ببخشيد! تمام لحظههاي از دست رفته آرزو كعبه عطر اهورايي نه! نگو شاعر تو خسته و ترسو شده است! چه كنم پيش تو دست دل من رو شده است! خانه خال تو آباد! لبت خندان باد! باعث كفر من مسلم هندو شده است! «من و انكار شراب، اين چه حكايت باشد پير ما هر چه كند...» با مدد هو شده است چه بگويم كه نگفته است كسي چون حافظ؟ وصف تو در غزل سعدي و خواجو شده است! من و وصف تو و اين حال و هواي پر عشق؟ شعر ميخواهي ازين مرد كه جادو شده است؟ لاكپشتي شدم آرام كه در ذهن و دلم غزل انگار كن اين بار، پرستو شده است ... مثل باد از نفس گرم تو جا ميمانم غزلم خواب و خودم خاك... دل آهو شده است دست بسته شدم از جاذبه محض نگاه تا بجنبم به خودم قافيه، گيسو شده است قافيه، محض مراعات نظير چشمت قافيه، مست غزلخواني ابرو شده است قافيه ريخته روي تن تو... آه! ببخش! چشم اين شاعر سودا زده، كم سو شده است!! شعر ميخواهي ازين گيج پر از واژه چرا؟ دست او نيست كه اينگونه غزلگو شده است!! باغ آرامشتان بركه غوغاي من است اردك زشت به اعجاز شما، قو شده است! پشت در مانده كسي تا كه بگويند... درآ! من ماتي است كه ديگر همهاش او شده است *** صبح ميآيد و من، مات غزل مانده كه باز... پر از آن عطر اهورايي شب بو شده است امير مرزبان 8 شنبه ساعت به خواب رفته، قرارت نميرسد پاييز ميدود به بهارت نميرسد هر چه گل است، من به تو تقديم ميكنم يك شاخه هم به خواستگارت نميرسد انگار در نشاني تو دست ميبرند از نامهها يكي به ديارت نميرسد حتي براي خاطر چشمان كور من تصويرهاي تيره و تارت نميرسد هر 8 شنبه را تو به من فكر ميكني پاهاي من به روز شمارت نميرسد «ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد*» آقا! دلت خوش است، نگارت نميرسد حتي اگر اصالت كاشانيات دهند قدري گلاب هم به مزارت نميرسد تا ارتفاع موي تو قدم بلند نيست لبهاي من به سرخ انارت نميرسد زاينده رود با پل خواجو براي تو اين ميهمان به ميز ناهارت نميرسد چون بچهها به شوق تو پر در ميآورم پرواز من ولي به قطارت نميرسد! حالا كه دير آمدهاي، زود ميروي آهوي من به فصل شكارت نميرسد اين بيت آخر است، سلامت رسيدهام يعني سرم به حلقه دارت ... نه! ميرسد! * ليلا دوباره قسمت ابنالسلام شد عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد «زندهياد حسين منزوي» امضاي غزل خستهام، اين دل تنهاي مرا خاك كنيد وقت آن است كه روياي مرا خاك كنيد نامم از دفتر عشاق جهان خط خورده آه! اين خورده الفباي مرا خاك كنيد باز هم جادهها منتظرم ميمانند باز هم رو به سفر پاي مرا خاك كنيد آه اي آينهها! آه مرا پس بدهيد بعدهم شوق تماشاي مرا خاك كنيد در سمرقند نگاهش كه جدا ماندم از آن تا ابد ميل بخاراي مرا خاك كنيد دفترم را بفرستيد به دريا برسد آخر هر غزل امضاي مرا خاك كنيد من كه مردم مثلا، گريه برايم كافيست دير وقت است، غزلهاي مرا خاك كنيد شمسالدين بختكي مهر زهرا كوچه را درد گرفت پيرهن خاكي شد تكيه زد مرد بزرگ پشت آن ديوار سرخ *** حرمت زمين شكسته بود ذره ذرههاي نور روي دستها ميرفت چاه، بيتاب، هنوز مهر «زهرا» ميخواست آسمان هم قطره قطره پاسخش را ميريخت *** كودكان بيقرار! بي صدا. بي صدا تكه خورشيد آرام ميرود در دل خاك فاطمه خداكرمي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 521]