تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكات عقل تحمّل نادانان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812825202




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گزارشي از ماجراي ترور 6/4/60:سر خمّ مي سلامت شكند اگر سبويي


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: گزارشي از ماجراي ترور 6/4/60:سر خمّ مي سلامت شكند اگر سبويي
يكي از محافظ‌ها پرسيد: «حالا كجا برويم!؟» پرستار گفت: «بيمارستان بهارلو، پل جواديه». ماشين انگار ترمز نداشت. محافظ بيسيم را برداشت. كُدشان «حافظِ هفت» بود. «مركز 50- 50»؛ اين رمزِ آماده‌باش بود، يعني حافظ هفت مجروح شده. كسي كه پشت دستگاه بود، بلند زد زير گريه.
مصطفي غفاري: چهار پنج روز از عزل بني‌صدر مي‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقين بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوري اسلامي، بحث داغ محافل بود. آيت‌الله خامنه‌اي كه از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسيده بودند، بعد از ديدار، طبق برنامه‌ي شنبه‌ها، عازم يكي از مساجد جنوب‌شهر براي سخنراني بودند.

خودرو حامل آيت‌الله خامنه‌اي كه از جماران حركت مي‌‌كرد، آن روز مهمان ويژه‌اي داشت؛ خلبان عباس بابايي كه مي‌خواست درد دل‌هايش را با نماينده‌ي امام در شوراي عالي دفاع در ميان بگذارد. آن‌ها نيم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسيدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.‌

نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تريبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌هاي نوشته‌ي مردم را به سخنران مي‌دادند، اگرچه بعضي از پرسش‌ها تند و حتي گاهي بي‌ربط بود.

آقا در سخنراني مقدمه‌اي ‌چيدند تا به اين‌جا ‌رسيدند كه: «امروز شايعات فراواني بين مردم پخش شده و من مي‌خواهم به بخشي از آن‌ها پاسخ بدهم.»

بين جمعيت ضبط صوتي دست به دست شد تا رسيد به جواني با قد متوسط و موهاي فري و كت و پيراهن چهارخانه و صورتي با ته‌ريش مختصر كه آن روزها كليشه‌ي چهره‌ و تيپ خيلي از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تريبون. ضبط را گذاشت روي تريبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روي دكمه‌ي Play. شاسي تق تق صدا كرد و روشن نشد؛ مثل حالت پايان نوار، اما او رفت.

يك دقيقه نگذشت كه بلندگو شروع كرد به سوت كشيدن. آقا همين‌طور كه صحبت مي‌كردند، گفتند: «آقا اين بلندگو را تنظيم كنيد.» بعد خودشان را به سمت چپ كشيدند و از پشت تريبون كمي عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان اميرالمؤمنين، زن در همه‌ي جوامع بشري -نه فقط در ميان عرب‌ها- مظلوم بود. نه مي‌گذاشتند درس بخواند، نه مي‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سياسي تبحر پيدا بكند، نه ممكن بود در ميدان‌هاي... انفجار!

آقا كه هنگام سخنراني رو به جمعيت و پشت به قبله بودند، با يك چرخش 45 درجه‌اي به طرف چپ جايگاه افتادند. اولين محافظ خودش را بالاي سر آقا رساند. مسجد كوچك بود و همان يك محافظ، به تنهايي تلاش كرد كه آقا را بياورد بيرون.

امام جماعت، متحير وسط مسجد مانده بود. چشمش به يك ضبط صوت ‌افتاد كه مثل يك كتاب، دو تكه شده بود. روي جداره‌ي داخلي ضبط شكسته، با ماژيك قرمز نوشته بودند «عيدي گروه فرقان به جمهوري اسلامي».

بيرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتي به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بليزر سفيد را انگار كه ترمز نداشت، با سرعتي غير قابل تصور مي‌راندند.

در مسير بيمارستان، هر وقت به هوش مي‌آمدند، زير لب زمزمه‌اي مي‌كردند؛ شهادتين مي‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تكان مي‌خوردند؛ خيلي كم البته.

در خيابان قزوين، خودرو به يك درمانگاه كوچك رسيد. پنج نفر آدم با قيافه‌ي خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روي دست اين طرف و آن طرف ‌بردند.

با آن صورت خون‌آلود، كسي امام جمعه‌ي شهر را نشناخت. دكتري با گوشي، دكتري ضربان قلب را گرفت: «نمي‌شود كاري كرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجي رفتند. پرستاري كه تازه از راه رسيده بود، پرسيد: «ايشان كي هستند‌؟ دارند تمام مي‌كنند» اسم آقاي خامنه‌اي را كه شنيد، گفت: «ببريدشان بيمارستان؛ اما يك كپسول اكسيژن هم با خودتان ببريد.»

انگار كسي صداي آن پرستار را نشنيد. كپسول را برداشت و خودش را به ماشين رساند. «آقا اين كپسول لازمتان است.» كپسول اكسيژن و پايه‌ي آهني چرخدار را نمي‌شد برد توي ماشين. پايه‌هاي كپسول را تكيه دادند روي ركاب ماشين، پرستار هم نشست بالاي سر آقا. در تمام راه، ماسك اكسيژن را روي صورت آقا نگه داشت و به همه دلداري ‌داد.

يكي از محافظ‌ها پرسيد: «حالا كجا برويم!؟» پرستار گفت: «بيمارستان بهارلو، پل جواديه». ماشين انگار ترمز نداشت.

محافظ بيسيم را برداشت. كُدشان «حافظِ هفت» بود. «مركز 50- 50»؛ اين رمزِ آماده‌باش بود، يعني حافظ هفت مجروح شده. كسي كه پشت دستگاه بود، بلند زد زير گريه.

محافظ يك‌دفعه توي بيسيم گفت: «با مجلس تماس بگير.» اسم دكتر فياض‌بخش و چند نفر ديگر از پزشك‌هاي مجلس را هم گفت؛ «منافي، زرگر، ... بگو بيايند بيمارستان بهارلو.»

ماشين را از در عقب بيمارستان بردند توي محوطه‌. برانكارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دكتر محجوبي از همدان آمده بود بيمارستان بهارلو. تازه جراحيش‌ را تمام كرده بود. داشت دستش را مي‌شست كه از اتاق عمل خارج شود. آقا را كه با آن وضع ديد، گفت خيلي سريع دوباره اتاق عمل را آماده كنند.

سمت راست بدن پر از تركش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتي از سينه كاملاً سوخته بود. دست راست از كار افتاده بود و ورم كرده بود. استخوان‌هاي كتف و سينه به راحتي ديده مي‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌هاي خوني به آقا زدند. اين همه خون، واكنش‌هاي انعقادي را مختل ‌كرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز كنند و دوباره رگ‌ها را مسدود كنند. كيسه‌ها‌ي خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزريق ‌مي‌كردند، اما باز هم خون‌ريزي ادامه داشت.

يك‌دفعه يكي از دكترها دست از كار كشيد. دستكشش را درآورد و گفت: «ديگر تمام شد.» بي‌راه نمي‌گفت؛ فشار تقريباً صفر بود. يكي ديگر از دكترها به او تشر زد كه چرا كشيدي كنار؟

فشار كم‌كم بالا آمد و دوباره شروع كردند.

دكتر منافي، همان‌ طور كه مي‌آمد بيمارستان بهارلو، تلفن زده بود كه دكتر سهراب شيباني، جراح عروق و دكتر ايرج فاضل هم بيايند. آقاي بهشتي هم دكتر زرگر را خبر كرده بود.

دكتر محجوبي كه حال و روز دكتر زرگر را ديد، گفت: «نگران نباش، من خون‌ريزي را بند آورده‌ام.»

عمل تا آخر شب طول كشيد، اما ديگر نمي‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. كنترل امنيتي بيمارستان بهارلو مشكل بود. تنها بيمارستاني هم كه مي‌شد بعد از عمل مراقبت‌هاي لازم را به عمل آورد، بيمارستان قلب بود. آن موقع رئيس بيمارستان قلب دكتر ميلاني‌نيا بود. چند ماه بعد، نام همين بيمارستان را گذاشتند «بيمارستان قلب شهيد رجايي».

هلي‌كوپتر خبر كردند. نمي‌توانستند بيمار را از ميان ازدحام مردم نگران بيرون ببرند. محافظ پشت بي‌سيم گفته بود كه قلب ايشان صدمه ديده؛ راديو هم همين را اعلام كرده بود. مردم نگران بودند كه نكند قلب ايشان از كار افتاده باشد، آمده بودند و مي‌گفتند «قلب ما را برداريد و به ايشان بدهيد.»

با هزار ترفند، هلي‌كوپتر را وسط ميدان بيمارستان نشاندند. تا برسند به بيمارستان قلب، خط مونيتور وضعيت نبض، دو بار ممتد شد.

دكترها مي‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. يك‌بار همان انفجار بمب بود، يك‌بار خون‌ريزي بسيار وسيع و غير قابل كنترل بود، يك‌بار هم جمع شدن پروتئين‌ها در ريه و حالت خفگي. همه‌ي اين‌ها گذشت، اما بيمار تب و لرز شديدي داشت. چند پتو مي‌‌انداختند روي‌ آقا. گاهي حتي دكترها بغلشان مي‌كردند تا لرز را كمتر كنند. معلوم نبود منشأ اين تب‌ها كجاست؟ ضايعه‌ي كوچكي هم در ريه ديده بودند.

آقا لوله‌ي تنفس داشتند و نمي‌توانستند حرف بزنند. خودشان كاملاً حس كرده بودند كه دست راستشان كار نمي‌كند. اولين چيزي كه با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من كار خواهد كرد يا نه؟»

دكتر باقي روي سطحي از پوست بدن كار مي‌كرد كه براي ترميم و پيوند به قسمت‌هاي آسيب‌ديده برداشته بودند. زخم‌ها زياد بودند. درد زخم‌ها خيلي زياد بود، اما دكترها مي‌گفتند تحمل‌ آقا زيادتر است. مي‌گفتند «اصلاً مسكّن‌ها به حساب نمي‌آيند.»

بحث دكترها اين بود كه بالاخره تكليف اين دست چه مي‌شود؟ شكستگيش رو به بهبود بود، ولي هيچ‌ علامت حركتي نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث مي‌كردند كه دست قطع شود يا بماند.

***

امام مرتب پيغام مي‌دادند و از اطرافيان مي‌پرسيدند كه: «آقاسيدعلي چطورند؟» پيامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دكتر ميلاني‌نيا راديورا گذاشت بيخ گوش آقا. آن‌ موقع ايشان به هوش بودند؛ روح تازه‌اي انگار در وجودشان دميد، جان گرفتند.

حالشان بهتر بود، اما هنوز قضيه‌ي هفتاد و دو تن را نمي‌دانستند. از تلويزيون آمدند كه گزارش تهيه كنند. يك ساعتي معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسيدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خيلي خوب است» و شعر رضواني شيرازي را خطاب به امام خواندند:

«بشكست اگر دل من به فداي چشم مستت/ سر خُمِّ مي سلامت شكند اگر سبويي»

آقاي هاشمي مي‌گفت «اگر يك روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس مي‌كنم چيزي كم دارم.» براي همين مرتب از ايشان احوال‌پرسي مي‌كرد. حاج احمدآقا هم همين‌طور؛ مرتب احوال مي‌پرسيدند و روزانه به حضرت امام خبر مي‌دادند.

كم‌كم به اطرافيان فشار مي‌آوردند كه: «آقاجان من بايد از وضع كشور اطلاع پيدا كنم. شما هم راديو را از من گرفته‌ايد، هم تلويزيون را.» دكترها بهانه مي‌آوردند كه امواج راديويي، دستگاه‌هاي درماني ما را به‌هم مي‌ريزد و عملكردشان را مختل مي‌كند!

خيلي از چهره‌هاي انقلاب براي عيادت مي‌آمدند، اما آقا مرتب از شهيد بهشتي مي‌پرسيدند: «چرا همه مي‌آيند، اما ايشان نمي‌آيد؟» شك كرده بودند كه يك خبرهايي هست. دور و بري‌ها هم مانده بودند كه چطور به ايشان بگويند. دكتر منافي گفت بهترين راه اين است كه بگوييم حاج احمدآقا و آقايان رجايي و باهنر و هاشمي رفسنجاني بيايند و كم‌كم ايشان را مطلع كنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگويند. گفتند فقط يكي‌ دو نفر شهيد شده‌اند.

آقا از جمع آن شهيدها به دو نفر خيلي علاقه داشت؛ دكتر بهشتي و محمد منتظري. اولين كسي هم كه به بيمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظري بود. آقا اول پرسيدند آقاي بهشتي چطورند؟ گفتند يك‌ مقدار پاهايش مجروح شده است. آقايان كه رفتند، ايشان رو كردند به دكتر ميلاني‌نيا و پرسيدند شما از حال ايشان خبر داري؟ دكتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسيدند: «مراقبت جدي از حال ايشان مي‌شود؟ آن‌جا هم سر مي‌زنيد؟» بعد هم دكتر را سؤال‌پيچ كردند. دكتر ميلاني‌نيا با بغض از اتاق زد بيرون. دوباره كه آمد، آقا را ديد كه‌ بچه‌هاي همراه را جمع كرده‌اند و ازشان بازجويي مي‌كنند. دكتر دست و رويش را شسته بود. نشست و يكي يكي اسم همه‌ي شهداي حزب را به آقا گفت.

***

شيريني عيدي گروهك فرقان، به كام مردم نشست. هر وقت كه در حزب جلسه بود، آقا آخرين نفري بود كه از حزب مي‌آمد بيرون.
 پنجشنبه 6 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 292]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن