تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 دی 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):دعاى شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851482117




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وانت آبي رنگ، خانه اي براي راضيه و مرضيه


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: وانت آبي رنگ، خانه اي براي راضيه و مرضيه چند وقتي نگذشت که متوجه سختي کار جديد شد. پيکان را در قبال يک چک چهار ميليوني و يک زمين فروخت. اما بخت با علي اکبر و خانواده اش يار نبود چرا که خريدار يک کلاهبردار حرفه يي و فراري از آب درآمد. «تا فهميدم چه خبر است من ماندم و يک چک چهار ميليون توماني از حسابي بسته شده و يک زمين با دو صاحب ديگر.» خيابان نياوران، روبه روي کلانتري، در کنار پارک ، وانتي آبي رنگ، دو ماهي است که پارک کرده؛ وانتي که زندگي خانواده يي در آن جريان دارد؛ تنها مامن و سرپناه چهار انسان. نزديک وانت مي شوم. قدم هايم را کندتر مي کنم تا تصويري که از محل زندگي شان در ذهنم در حال شکل گرفتن است واضح ترسيم شود. مرد پشتش به من است و در گوشه يي تاريک صورت دخترکي پيداست که مرا مي بيند و ديگران را از حضورم مطلع مي کند. علي اکبر پدر اين خانواده از ماشين پياده مي شود. نگاهم داخل آن مکعب کوچک را جست وجو مي کند. زني در حالي که شانه هايش تکان مي خورد پشت به من در کنار دو دختر کوچک که سر به زير مرا نگاه مي کنند، نشسته و گاهي مي خندند. پنج ماه است که ديوارهاي خانه شان پلاستيک هاي کشيده شده دور وانت است و فرش زير پاي شان موکتي سبزرنگ که شب ها يک تکه پرده مي شود براي در و پنجره خانه کوچک شان، تا شايد بتوانند حداقل هنگام خوابيدن چيزي شبيه به امنيت در خانه بودن را حس کنند. علي اکبر 49 ساله است، هر چند که سن واقعي او بسيار بيشتر به نظر مي آيد. او و خانواده اش روزگار سختي را مي گذرانند. زماني نه چندان دور خانه يي در رباط کريم اسلام شهر داشتند. خانه کوچک و محقري که سرپناه شان بود. شغل جوشکاري علي اکبر درآمد ثابتي برايش نداشت. به همين خاطر خانه شان را فروخت. با 7 ميليوني که از فروش خانه به دست آورد يک پيکان خريد تا به وسيله مسافر کشي درآمد ثابتي داشته باشد و کمي هم پس انداز کند. چند وقتي نگذشت که متوجه سختي کار جديد شد. پيکان را در قبال يک چک چهار ميليوني و يک زمين فروخت. اما بخت با علي اکبر و خانواده اش يار نبود چرا که خريدار يک کلاهبردار حرفه يي و فراري از آب درآمد. «تا فهميدم چه خبر است من ماندم و يک چک چهار ميليون توماني از حسابي بسته شده و يک زمين با دو صاحب ديگر.» مدتي را در جست وجوي کار به ده عباس آباد در ساوه رفت. با پول باقي مانده، خانه خرابه پدري خود را تعمير کرد و در شرکت خاکسر شروع به کار کرد. با تمام شدن کار و پايان قرارداد با پيمانکار باز هم علي اکبر بيکار شد. «در عباس آباد بايد زمين کشاورزي داشته باشي تا بتواني روزگارت را بگذراني. ما که هيچي نداشتيم. مجبور شديم اثاث مان را جمع کنيم و بگذاريم داخل انباري همان خانه قديمي. چند وقت بعد فهميديم که همان خرت و پرت ها را لات و لوت هاي آنجا دزديده اند. آنجا اصلاً امنيت نداشت.  نمي توانستم زن و بچه هايم را شب ها تنها بگذارم. براي همين به اجبار با خودم آوردم شان تهران.» علي اکبر و پسر 25 ساله اش مي توانند کاري در تهران پيدا کنند. آنها هم به جرگه هزاران افرادي درآمده اند که از طريق جمع آوري ضايعات (پلاستيک و مواد قابل بازيافت) زندگي شان تامين مي شود. حدود 10 ساعت در روز هر دو کار مي کنند تا در آخر هفته بين 30 تا 35 هزار تومان درآمد داشته باشند. مدتي است پسرش شب ها در انبار مي خوابد تا از ضايعاتي که جمع آوري مي کنند مراقبت کند و خواهرانش فضاي بيشتر براي خوابيدن داشته باشند. در ميان صحبت هاي من و علي اکبر، زن رويش را به سمت ما برمي گرداند تا صاحب صدايي را که از زندگي شان مي پرسد، ببيند. با گوشه روسري اشک هايش را پاک مي کند و سعي مي کند با لبخند جواب سلامم را بدهد. اولين جمله يي که مي گويد برايم جالب است «نمي دانم چرا گريه ام گرفته. من حالم خوب است و خدا را شکر مي کنم. فقط نمي دانم چرا امروز ياد خانواده ام افتاده بودم.» دختر ها مادرشان را نگاه مي کنند و بعد باز هم هر کدام مشغول کار خود مي شوند و من تعجب مي کنم که او چگونه در اين شرايط براي گريه کردن ، دنبال دليل است. مرضيه 12 سالش است؛ دختري دوست داشتني با چشمان درشت مشکي در حالي که موهاي سياهش را روسري سياه و سفيدي پوشانده است. از آبان ديگر نتوانسته به مدرسه برود و اين روزها همدمش مجله جدولي است که سعي مي کند خود را با حل آن مشغول کند. وقتي با لبخند نگاهم مي کند سوال کليشه يي وقتي که بزرگ شدي دوست داري چه شغلي داشته باشي را مي پرسم. مي خندد و سرش را پايين نگه مي دارد. در مقابل اصرار مادرش آرام مي گويد «اول دوست داشتم بازيگر بشوم ولي الان مي خواهم وکيل بشوم تا بتونم از کسايي که حق شان خورده شده دفاع کنم.» راضيه دختر کوچک 8 ساله خانواده با تي شرت آستين کوتاه در گوشه يي نشسته و با دو عروسک کوچک پلاستيکي که پدر ديروز براش خريده بازي مي کند؛ عروسک هايي که لحظه يي از خودش جدا نمي کند. او هم مانند مرضيه فرصت خداحافظي از دوستانش را نداشته است. دفترچه کوچک مشقش را نشانم مي دهد و مي گويد؛ «منم دوست دارم يک روز معلم مهدکودک بشوم.» رقيه از ماموران شهرداري مي گويد که هر روز مهمان ناخوانده شان هستند و از انتخاب اين مکان برايم مي گويد؛ «بالاي اين پارک حمام و دستشويي است. يک روز صبح مرضيه و راضيه به دستشويي مي روند. بيرون در يک مرد ميانسالي ايستاده بوده که به بچه ها مي گويد بياين برويم اون بالا تا بهتون پول بدم. بچه ها حسابي مي ترسند و سريع برمي گردند. بعد از چند دفعه ديگر که آن مرد را در همين اطراف ديدند جريان را گفتند. از آن روز به بعد يک ثانيه هم تنهاشان نمي گذارم. روبه روي مان کلانتري است. ما براي اينکه امنيتش از جاهاي ديگر بيشتر است ماندگار شديم تا مواقعي که همسرم نيست امنيت داشته باشيم اما شهرداري مي گويد برويد در کوچه پس کوچه. مگر مي شود رفت جلوي در خانه مردم زندگي کرد.» رقيه 29 سالش است اما او هم مانند همسرش بسيار شکسته شده است. وقتي از خانواده و بستگانش مي پرسم باز هم اشک هايش سرازير مي شود. از خواهرهايش ناراحت نيست چون به قول خودش«در خانه مردي غريبه هستند و کاري نمي توانند بکنند.» اما او هرگز نمي تواند فراموش کند که چگونه پدر و دو برادرش آنها را تنها گذاشته اند. در حالي که سرش را بالا مي گيرد و خدا را شکر مي کند مي گويد؛ «مردم اينجا خيلي مهربان هستند. براي مان غذا مي آورند و بعضي وقت ها هم پولي مي دهند. مرد رستوران داري است که هر شب به ما سر مي زند و کمي کمک مان مي کند اما همين که به ما سر مي زنند و دلداري مان مي دهند براي مان کافي است. حتماً که نبايد پدر و مادر باشند. اين آدم ها از برادرهايم برادرتر هستند.» رقيه تمام اتفاقات اخير را امتحان الهي مي داند و خدا را شکر مي کند و مي گويد؛ «اين شرايط باعث شد تا خانواده ام را بشناسم. آنها زماني که وضع مان خوب بود ما را تنها نمي گذاشتند اما الان که به کمک شان نيازمنديم از ما فراري هستند. دلم روشن است که به زودي اين وضع تمام مي شود و شرايط مثل سابق خواهد شد. آن وقت من هم ديگر با هيچ کدام شان کاري ندارم اما محبت اين خواهر و برادر هاي رهگذر را که هر روز به ما سر مي زنند فراموش نخواهم کرد.» مردي به ما نزديک مي شود و کيسه يي از حبوبات را به رقيه مي دهد اما او مي خندد و به خاطر نداشتن گازي که بشود روي آن چيزي پخت همراه با تشکر فراوان حبوبات را پس مي دهد. علي اکبر در پشت وانت را باز مي کند و پتويي رويش مي اندازد تا بنشينم و آن وقت است که سختي نشستن روي کفه آهني را بهتر درک مي کنم. وقتي مي نشينم بهتر مي توانم داخل وانت را ببينم. حسابي تاريک است. روبه رويم تلويزيون 14 اينچ قديمي قرمز رنگي روي چند پتو قرار دارد و بالاي سرم چراغي آويزان است و يک فلاکس چاي که به ديوار پلاستيکي آويزان است.  تقريباً تمام اثاث شان همين است. از بچه ها مي پرسم که چرا برنامه کودک را نمي بينيد. رقيه مي خندد و برايم مي گويد که ديشب يک نفر براي مان اين تلويزيون را آورد. همسرم از تير چراغ برق نزديک مان برق گرفته است. براي همين فقط شب ها است که برق داريم و بچه ها مي توانند تلويزيون ببينند.  به رقيه مي گويم که همسرت خيلي پير شده اما قبل از اينکه او چيزي بگويد مرضيه سرش را بالا مي آورد و مي گويد؛ «خيلي سخت است براي کسي که دو سال ژاپن بوده است حالا ضايعات جمع کند» و بعد سرش را دوباره در کتاب حل جدول فرو مي برد. وقتي علي اکبر بعد از دو سال کار در ژاپن به ايران برمي گردد متوجه مي شود که همسر اولش او را ترک کرده است و رقيه مي شود همسر دوم و مادر دختر و پسرش.  دختر علي اکبر که از رقيه سه سال کوچک تر است از پيش آنها رفته تا با مادرش زندگي کند. رقيه مي گويد در زمستان که هوا سرد بود پسرش رفت تا براي مرضيه و راضيه جايي در خانه آنها براي مدت کوتاهي پيدا کند که آنها هم در را به روي شان بستند. مرضيه آرزويش داشتن يک خانه همانند همه است و مي گويد؛ «اگه يک عالمه پول داشتم براي مامانم يک ماشين مي خريدم تا مثل خانوماي اينجا پشت ماشين بشينه. براي بابام هم يک ماشين بهتر مي گرفتم.» ساعت هفت است و علي اکبر با وانت جمع آوري پسماندهاي پلاستيکي به سر کار مي رود تا بتواند 30 تا 40 کيلو پلاستيک براي دو تا سه هزار تومان جمع آوري کند. موقع حرف زدن با رقيه متوجه تيک هاي عصبي اش مي شوم.  او بيماري کم خوني و سرگيجه دارد و از 5 ماه پيش نتوانسته داروهايش را تهيه کند. اما همچنان اميدوار است که به زودي وضع زندگي شان تغيير مي کند. از هواي خنک پارک سردم شده است در حالي که راضيه يک تي شرت آستين کوتاه پوشيده و با عروسک هايش مشغول بازي است. حتماً بعد از پنج ماه زندگي درون وانت در سرماي زمستان هواي اين روزها برايش گرم است. مرضيه و راضيه به پارک مي روند تا تاب بازي کنند و لحظاتي گريه هاي مادرشان و شانه خم شده پدرشان را در زير خنده هاي کودکانه شان از ياد ببرند. وقت رفتن است. وقتي بلند مي شوم پشتم از سفتي آهن درد گرفته است. آنها هم از ماشين پياده مي شوند و مرا بدرقه مي کنند. هر سه مي خندند در حالي که چشمان شان را بغضي عميق فرا گرفته است.  پشت ديوارهاي بلند خانه هاي نياوران وانت آبي رنگي خانه اين روزهاي مرضيه و راضيه است؛ خانه يي متفاوت با آنچه که ما در آن زندگي مي کنيم. منبع: اعتماد




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن