واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفت و گو با خسرو معصومي، فيلمنامه نويس «باد در علفزار مي پيچد» عشقي در محاصره خشونت نزهت بادي خسرو معصومي با فيلم باد در علفزار مي پيچد سه گانه خود را کامل مي کند، سه گانه اي که بيش از هر چيزي به تقابل عشق با خشونت در زندگي کساني مي پردازد که شرايط ناگوار پيرامونشان، هيچ چشم اندازي از روياهايشان باقي نمي گذارد. هر چند در اين گفت و گو بيشتر به کاستي هاي فيلمنامه پرداختيم، اما با تمام وجود متأسفم که جاي چنين فيلم هاي ارزشمندي را آثاري غصب کرده اند که هيچ رنگ و بويي از سينما ندارند. قبل از هر چيزي دوست دارم بدانم روند نگارش اين تريلوژي چطور شکل گرفت؟ آيا از ابتدا مي دانستيد که مي خواهيد سه قصه با درون مايه مشترک بنويسيد؟ من هميشه دوست داشتم درباره چند موضوع کار کنم، يکي پرداختن به آدم هايي که به خاطر شرايط سخت زندگي روياهايشان را از دست مي دهند و ديگري قاچاق چوب که ارتباط اساسي با زندگي اين جور افراد دارد. چون آدم هاي قصه من به خاطر دوري مسافت امکان کار در شهر را ندارند و از آنجا که در مناطق جنگلي زندگي مي کنند، از زمين کشاورزي هم برخوردار نيستند. بنابراين به خاطر نبود اشتغال آسان ترين راهي که برايشان وجود دارد، کار کردن با باندهاي قاچاق چوب است. غالباً قصه من از جايي شروع مي شود که اين آدم ها در لحظه بحراني زندگي شان قرار مي گيرند؛ در چنين مواقعي اولين کساني که ضربه مي بينند، زنان و کودکان هستند. در رسم عاشق کشي داستان با دستگيري پدر به خاطر قاچاق چوب آغاز مي شود و جريان پيري زودرس پسر بچه و عشق ناکام دختر را مي بينيم. در جايي در دور دست من خواستم ببينم در چنين موقعيتي در يک نظام پدرسالار چه مخاطراتي براي زنان پيش مي آيد و در قسمت سوم اين سه گانه يعني باد در علفزار مي پيچد به اين مي پردازم که شرايط سخت ناشي از نبود اشتغال و قاچاق چوب منجر به ازدواج يک دختر با يک پسر عقب مانده مي شود. در واقع مافياي چوب با پول دختر را مي خرد و دختر در اين جريان تمام آرزوهايش را از دست مي دهد. اساساً نوشتن فيلمنامه براي يک تريلوژي با چه چالش هايي روبه روست؟ احساس نمي کرديد يک جور جبر دروني شما را وا مي دارد تا اين سه گانه را کامل کنيد و اين اجبار ممکن است نوعي تکلف و تکرار و دلزدگي را به فيلم ها منتقل کند؟ من يک جامعه شناسي کلي نسبت به شرايط روستا داشتم و مي خواستم تحليلم را از آن شرايط نابسامان ارائه دهم و هر کدام از اين سه فيلم به بخشي از تحليل من اشاره دارد. من از اول مي دانستم که مي خواهم يک سه گانه بسازم و اگر اين سه فيلم را پشت سر هم نگاه کنيد، به آن تحليلي که مورد نظر من بوده است، دست مي يابيد. يکي از دوستان به من گفت آيا خبر داري که رسم عاشق کشي در کلاس هاي جامعه شناسي دانشگاه ها براي تحليل شرايط روستا مورد استفاده قرار مي گيرد؟ اين چيز کمي براي يک فيلم نيست. البته قبول دارم که فيلم بايد جذابيت لازم را داشته باشد تا در گيشه هم موفق شود، مثلاً رسم عاشق کشي در گيشه خوب فروخت و 22 جايزه هم گرفت. ببينيد رسم عاشق کشي که آغاز کننده سه گانه شماست، از موضوعي تازه و جسورانه، کشش داستاني خوب و پاياني غافلگير کننده برخوردار بود و شايد همين کار شما را براي فيلم هاي بعدي سخت مي کند. از آنجا که ما با يک سه گانه روبه رو هستيم، به طور طبيعي دست به مقايسه مي زنيم و دو فيلم بعدي تان با مقبوليت کمتري به نظرمان مي رسد. بعضي از دوستان مي گويند من خودم را در اين داستان ها تکرار کردم، اما کاملاً اشتباه مي گويند. به نظرمن دارند سليقه اي نقد مي کنند و تحليل درست هم نمي دهند. بعضي از نقدها نشان مي دهد که منتقدان اصلاً شخصيت هاي فيلم هاي مرا نفهميدند و حتي اسامي را اشتباه مي نويسند. دوستان منتقد زياد به عمق فيلم توجه نمي کنند و سعي نمي کنند لايه هاي دروني فيلم را بيرون بکشند، بيشتر درباره ظاهر آن نظر مي دهند. درحالي که اگر بگويند معصومي حافظ مي خواند، شعر نيما را هم دوست دارد، از سينماي کيشلوفسکي خوشش مي آيد و مدام در حال مطالعه و فيلم ديدن است، نگاه مخاطب هم فرق مي کند. کل فيلمنامه باد در علفزار مي پيچد اين است که خط اصلي داستان ضعيف و کم رمق است و فضاهاي خالي در داستان زياد داريم، يعني فاصله ميان حوادث طولاني است و همين موضوع کشش داستان را کم مي کند. واقعاً خلأيي وجود ندارد. به نظر من حسي که قرار است از فيلم دريافت شود، نياز به اين سکوت ها دارد. ما داستان سرراستي داريم، يک رابطه مثلثي عاشقانه است. شما از بس به فيلم هاي زد و خورد عادت کرده ايد، اين فيلم به نظرتان کند مي آيد. من با آقاي حسن دوست روي تدوين و ضرباهنگ آن خيلي وقت گذاشتيم. اتفاقاً فيلم شما زد و خورد زيادي هم دارد، من منظورم ريتم حاصل از تدوين نيست، بلکه کشش داستان است. که در بعضي قسمت ها افت مي کند، يعني داستان از همان ابتدا تا حدودي قابل پيش بيني است. يعني شما مي توانيد حدس بزنيد که در پايان شوکا را داخل درخت حبس مي کنند تا يخ بزند؟ نه، اين ماجرا از نکته هاي تازه و جذاب فيلم است. ولي در کليت فيلم خيلي از روابط و کنش ها قابل حدس زدن است. مثلاً به محض ورود شاگرد خياط ما مي فهميم که قرار است يک مثلث عشقي ببينيم و يا تلاش او براي به طور کلي جاي کنش هايي در داستان خالي است که بتواند قصه را وارد مسيرهاي تازه اي کند. من جزئيات را با دقت نوشتم و وقت زيادي روي آن گذاشتم و از نظرات ديگران هم استفاده کردم. ولي به طور کلي سعي مي کنم از جزئيات به کليات برسم. مثلاً وقتي پسر به بهانه لباس عروسي تلاش مي کند به دختر نزديک شود و دختر مي بيند اين پسر اين قدر با احساس و با شعور است، کم کم واکنش هايي تغيير مي کند. جايي که پسر ديگر از سگ هم نمي ترسد، عشق زيادش را نشان مي دهد. اينها خيلي خوب پرداخت شده است. اتفاقاً به نظر من شخصيت پردازي شاگرد خياط هيچ نکته خاصي که او را از کليشه ها جدا کند ندارد، بر خلاف شکرالله که با تازگي بيشتري همراه است. اساساً شخصيت هاي عقب مانده با يک معصوميت نشان داده مي شوند، ولي چيزي که شما به آن اضافه کرديد، اين است که عشق او با نوعي آگاهي و شعور همراه است، يعني تفاوت خواستن و نخواستن شوکا را مي فهمد، زشتي و زيبايي را درک مي کند و مي تواند دست به ايثار بزند. اين جور افراد خيلي عجيب عاشق مي شوند. شخصيت شکر الله را دختر خواهرم به من معرفي کرد و گفت يک پسر عقب مانده شديداً عاشقش شده است. بعد من او را ديدم و احساس کردم چه شخصيت باشعوري است. مهم اين است که شما اين شعور و احساس را به خوبي در فيلم نشان مي دهيد. در ابتدا به خاطر همدلي با وضعيت شوکا نوعي دافعه نسبت به شکرالله احساس مي کنيم، اما کم کم به او علاقه مند مي شويم، چون شما او را در حد کليشه هايي که از يک عقب افتاده مي شناسيم محدود نمي کنيد. مثلاً جايي که موي بريده شوکا را مي بوسد، صحنه زيبايي است. کاملاً درست است، او به نظر يک آدم ناقص مي آيد، اما اوست که با گذشتن از عشقش و قرباني کردن خود رابطه دو تا آدم را کامل مي کند و به نظر من اين موضوع خيلي زيبايي است. در مقابل، شاگرد خياط از عاشق هاي مشابه خود متمايز نمي شود و با همان ويژگي هاي هميشگي که از اين جور افراد سراغ داريم، مثلاً شرم و حيا، سماجت و سادگي در عشق، ظاهر مي شود و زياد همراهي ما را جلب نمي کند. چه چيزي براي تمايز بالاتر از اين که براي رسيدن به شوکا آن بازي ها را سر لباس عروسي در مي آورد. او فکر مي کند و نقشه مي کشد و مي بيند اين تنها راهي است که مي تواند به وسيله آن عروسي را به هم بزند. اين بهانه فکر شده اي است و شعور او را نشان مي دهد. او حاضر است براي شوکا جان بدهد و خودش را به هر مخاطره اي بيندازد تا شوکا را از اين مهلکه بيرون ببرد. در نهايت هم نمي دانيم اين جنازه اي که روي شانه اوست زنده است يا مرده. اما او مي خواهد شوکا را با خود ببرد. نکته ديگر اين که مسير تحول و تغيير داستان زياد باورپذير نيست، يعني ماجراهاي نيمه دوم کاملاً منطق حوادث نيمه اول را زير سؤال مي برد. وقتي خانواده شوکا با فروختن گاوشان مي توانند مشکلاتشان را حل کنند، چرا اصلاً تن به آن وصلت اجباري مي دهند؟ آدم احساس مي کند شرايط آنها چنان سخت و فلاکت بار است که به اين راحتي ها نبايد درست شود. با فروختن گاو مشکلشان حل نمي شود. اگر در نهايت چنين کاري مي کنند، نتيجه واقعيتي است که به آن رسيده اند. شرايط بحراني پدر باعث مي شود شوکا در موقعيت سختي قرار بگيرد. آقا نصير در ابتدا با مهرباني جلو مي آيد و نامادري خيال مي کند با اين ازدواج هم شوکا خوشبخت مي شود و هم وضع خودشان بهتر مي شود و پافشاري اش براي اين وصلت از روي بدجنسي نيست. اما وقتي خشونت و تهديد آقا نصير را مي بيند و خاله شوکا هم واقعيت هايي را با او در ميان مي گذارد، تأثير مي گيرد و به اين نتيجه مي رسد که بايد از دختر دفاع کند. به نظرم برخورد پدر با شوکا هم دور از آداب ورسوم و اعتقاداتي است که غالباً در اين جور مناطق حاکم است. پدر خيلي منطقي و روشنفکرانه با موضوع عشق شوکا برخورد مي کند. اغلب در چنين خانواده هايي و چنين فضاهايي اين مسائل با سخت گيري ها و تعصبات بيشتري همراه است. عاطفه پدر، او را در چنين شرايطي قرار مي دهد که با دخترش اين طور صحبت کند. چند بار سر او تشر مي زند و به مخالفتش اعتراض مي کند، اما چند موضوع نظرش را عوض مي کند. يکي اين که وقتي تهديدهاي آقا نصير و نارضايتي دخترش را مي بيند، ديگري حرف هاي شوهر خاله شوکا رويش تأثير مي گذارد و از طرف ديگر شاگرد خياط را در جلسه خواستگاري پسر خوب و با شعوري مي بيند و مجموع اين عوامل تصميم او را تغيير مي دهد، چون طبيعي است که او نمي خواهد دخترش بدبخت شود. باور کنيد در آن منطقه عاطفه زيادي وجود دارد، ولي شرايط بدي براي زندگي حاکم است. به نظر مي رسد در اين فيلم خشونت شکل عريان تر و شديدتري دارد. در رسم عاشق کشي خشونت در ذات روابط و زندگي آدم ها بود و جبر وحشتناکي که بر سرنوشتشان حاکم بود، داستان را خيلي تلخ مي کرد، اما در اين فيلم خشونت جلوه هاي ظاهري بيشتري دارد. فکر نمي کنيد اگر خشونت را در لايه هاي زيرين داستان پنهان مي کرديد و بعد در انتها به آن صحنه بريدن موي دختر و حبس در درخت مي رسيديم، از لحاظ عاطفي با تأثيرگذاري بيشتري همراه بود؟ من براي اين که صحنه اعتراف گرفتن از پدر را تلطيف کنم، بعد از آن از يک موسيقي شاد و صحنه جشن استفاده کردم، به طوري که حس خشونت به سرعت از ذهن شما مي رود و دوباره بعد از شادي ها به چاقو خوردن مي رسيم. من عمداً اين کار را کردم تا بيان کنم که در فضايي که دختر دارد زندگي مي کند، خشونتي حاکم است که منطق در آن جايي ندارد. اين دختر به خاطر عشق بايد وارونه سوار اسب شود، مويش بريده شود و در درخت حبس شود تا مجازات شود و ديگر جرئت نکند با مافياي قاچاق چوب در بيفتد. بد نيست بدانيد در اين منطقه بريدن موي دختر آبروي او را مي برد و نشان مي دهد او دختر بدي است. به نظر من فيلم خشونت زيادي ندارد، بلکه يک فيلم عاشقانه است. ولي فضاي عاشقانه اي که مي بينيد، در محاصره خشونت است. يک جايي در فيلم است که شوکا و شاگرد خياط از ميان دالان پر پيچ و خمي مي گذرند تا به سوي رودخانه بروند. اين نشان مي دهد آينده اين دو نفر در خطر است و عاقبت خوبي ندارد و آدم را مي ترساند. اين چيزي است که من مي خواستم در سه گانه ام نشان دهم. منبع: فيلم نگار 97
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 336]