تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):هر که می خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812737810




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

استخوان زمستان WINTERS BONE (قسمت دوم)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
استخوان زمستان WINTER
استخوان زمستان WINTER"S BONE (قسمت دوم)     خارجي - حياط خانه مگان - غروب   مگان: برو دنبال تامپ بگرد. مگان حصار را نگه مي دارد تا ري از روي آن بپرد. مگان: برو. ري از تپه بالا مي رود و مگان دور شدن او را تماشا مي کند. خارجي - جنگل - عصر   ري از لابه لاي درختان عبور مي کند. برگ هاي خشک و شاخه هاي افتاده زير پايش مي شکنند. خارجي- حياط خانه تامپ ميلتن - عصر مراب پنجاه ساله، از ايوان خانه اش بيرون مي آيد. ري از حياط عبور مي کند. سگ ها ورودش را با پارس کردن اعلام مي کنند. مراب: فکر کنم راه رو اشتباه اومدي. تو کي هستي؟ ري: من ري هستم. پدرم جساپ داليه. مراب اشاره مي کند تا ري نزديک تر بيايد. ري چند قدم به سمت ايوان نزديک مي شود. مراب: دنبال دردسر که نيستي، هستي؟ ري: نه خانوم. مراب: باستر لروي يکي از خواهرزاده هامه. هموني نيست که يه بار به پدرت شليک کرد؟ ري: بله خانوم. ولي اين موضوع ربطي به من نداره. اين موضوع بين خودشون بوده، فکر کنم. مراب: به هر حال بهش شليک کرده، تو چي مي خواي؟ ري: من واقعاً مجبورم با تامپ صحبت کنم. مراب: ولي اون مجبور نيست با تو صحبت کنه. مراب به سمت در راه مي افتد. ري: اما من مجبورم. واقعاً لازمه باهاش صحبت کنم خانوم. خواهش مي کنم. مراب سر برمي گرداند و نگاهي به ري مي اندازد. ري (ادامه مي دهد): ما يه نسبت دور فاميلي با هم داريم. براتون مهم نيست؟ مي گن فاميل ها هواي همديگه رو دارن. مراب عصباني مي شود و به سوي ري مي رود. مراب: يه مرد دوروبرت نيست که اين کار رو انجام بده؟ ري: نه خانوم. ندارم. مراب: يه گوشه تو حياط منتظر باش. به تامپ مي گم تو اينجايي. ري: ممن رون. ري در حياط قدم مي زند و مراب داخل خانه مي رود. خارجي - حياط خانه تامپ ميلتن - نزديک غروب   مراب با ليواني در دست خارج مي شود و ري را صدا مي زند. مراب: او وقت نداره با تو حرف بزنه. بچه جون. ري: من بايد باهاش حرف بزنم. اگه اون ندونه، هيچ کس ديگه هم نمي دونه. مراب: نه. صحبت کردن با تو، اون رو تبديل به شاهد پرونده مي کنه. اونم حوصله دردسر نداره. ري: منتظر مي مونم. مراب: بهتره بري خونه. مراب فنجان را به دست ري مي دهد. مراب: بيا، اين رو بخور و راه بيفت. ري فنجان را سر مي کشد و آن را به مراب پس مي دهد. ري: متشکرم. مراب: تامپ خبر داره اون پايين با مگان بودي و رفتي خونه آرتور کوچولو. مي دونه چي مي خواي بپرسي و نمي خواد حرف هات رو بشنوه. ري: همين؟ نمي خواد با من حرف بزنه؟ مراب: بچه جون اگه به حرف هام گوش کني جوابت رو مي گيري. مراب برمي گردد و به سمت در خانه مي رود. ري صدايش مي زند. ري: خب پس گمونم هيچ ارتباطي با هم نداريم. نسبت فاميلي براي آقا معني نداره. درست فهميدم؟ مراب برمي گردد و نگاهي به ري مي اندازد. مراب: جرئتش رو نداري. خوب گوش کن بچه. بايد برگردي و بري خونه ت. مراب برمي گردد و به سمت خانه مي رود. وقتي به در مي رسد، دوباره به سمت ري برمي گردد. مراب (ادامه مي دهد): مجبورم نکن دوباره بيام بيرون و بهت بگم. مراب وارد خانه مي شود و در را به هم مي کوبد. وقتي ري راه مي افتد، مراب از پشت پنجره مراقب اوست. خارجي - خانه ري - روز   اشلي سوار بر يک اسب اسباب بازي روي ترامپولين جست و خيز مي کند. ري وارد ايوان مي شود. ري: اشلي بسه. بيا تو، براوني و کاپ کيک رو هم با خودت بيار. اشلي اسباب بازي هايش را برمي دارد و از ترامپولين پايين مي آيد. داخلي - خانه ري - روز   ري مشغول سيب زميني پوست کندن است. صداي کوبيدن در به گوش مي رسد. صداي بلاند ميلتن: ري بيا بيرون. خارجي - خانه ري - ايوان - روز   ري در را باز مي کند و بيرون مي آيد. بلاند ميليتن: مي دوني يه عده اين دوروبرها هستن که مي گن تو بهتره خفه خون بگيري. کسايي که بايد حرفشون رو گوش بدي. سوار شو ببينم. بازوي ري را مي گرد. ري: به من دست نزن. بلاند ميلتن: بپر بالا ببينم. بلاند ميلتن ري را به سمت وانت هل مي دهد. ري ستون ايوان را مي گيرد و مقاومت مي کند. بلاند او را در راه پله به زمين مي زند. ري: ولم کن. بلاند ميلتن: سوار شو. ساني از خانه بيرون مي آيد. ساني: هي. بلاند ميلتن: بياي جلو کتک مي خوري بچه. ري: ساني برگرد تو خونه. غذا رو درست کن و اجاق را خاموش کن. ساني: خواهرم رو اذيت نکن. ري: ساني. بلاند برمي گردد، روي ايوان مي پرد و ساني را مي گيرد. بلاند ميلتن: جرئت داشتن خوبه بچه. اما نه اون قدر که به ضررت تموم شه. ري: ساني برو تو خونه. بلاند ميلتن: گم شو برو توي وانت. ري: من با تو جايي نميام. بلاند ميلتن: سوار شو. يه چيزي هست که بايد ببيني. ري و بلاند ميلتن سوار مي شوند. داخلي - وانت بلاند ميلتن - روز   بلاند ميلتن: من و جساپ يه مشکلاتي با هم داشتيم. اما اون پسرعموي منه. هميشه اين جور نسبت ها دردسرسازه. ري: کجا مي ريم؟ بلاند ميلتن: به سمت جاده. ري: به سمت کدوم جاده؟ بلاند ميلتن: يه جايي که بايد ببينيش. ري با عصبانيت دوروبر را نگاه مي کند. داخلي/ خارجي - وانت بلاند ميلتن - روز   آنها از مناطق جنگلي عبور مي کنند تا به خانه اي سوخته مي رسند. بلاند ميليتن وانت را کنار مي زند و موتور را خاموش مي کند. داخلي - وانت بلاند ميلتن - روز   بلاند ميلتن: اينجا آخرين جاييه که من و هر کس ديگه اي جساپ رو ديديم. ري: هيچ وقت اين طرف ها نمي اومد. بلاند ميلتن: مي دونم. ولي اين دفعه همه چي به هم ريخته بود. ري: همه اون رو به اين مي شناسن که هيچ وقت اشتباه نمي کرد و آشپز قابلي هم بود. معروف بود به اين که مي دونه داره چي کار مي کنه. بلاند ميلتن: خب تو به اندازه کافي آشپزي کردي. پس مي دوني که پيش مياد. ري: مي خواي بگي پدر اينجا بوده و سوخته؟ بلاند ميلتن: آره همين رو مي خوام بگم. ري: مي خوام يه نگاهي بندازم. ري در وانت را باز مي کند که پياده شود. بلاند ميلتن بازويش را مي گيرد. بلاند ميلتن: نه. اونجا سميه. پوستت رو تا استخوون مي کنه. ري: اگه پدر اونجا بوده مي خوام ببرمش خونه تا دفنش کنم. بلاند ميلتن: ري. ري خودش را از دست بلاند بيرون مي کشد و پياده مي شود. در را پشت سرش مي کوبد. بلاند او را نگاه مي کند که وارد کلبه سوخته مي شود. خارجي- کلبه سوخته - روز   ري به سمت مسير منتهي به کلبه مي رود. با احتياط وارد خانه مي شود. به بقاياي خانه نگاه مي کند. ديوار يک طرف به سمت حياط فرو ريخته. شيشه پنجره شکسته و ديوارها سياه شده اند. ري به سمت اجاق مي رود و مي بيند که در کف خانه علف روييده است. داخلي - وانت بلاند ميلتن - روز   ري و بلاند ميلتن در سکوت به سمت خانه مي روند. ري نگاهي از پنجره به بيرون مي اندازد فکرش مشغول است و نمي داند چه کار بايد بکند. خارجي - خانه بلاند ميلتن - روز   بلاند و ري مقابل خانه بلاند از وانت پياده مي شوند. وقتي ري مي خواهد به سمت خانه اش راه بيفتد، بلاند راهش را سد مي کند. بلاند ميلتن: مي دونم گم شدن جساپ همه تون رو تو دردسر انداخته. مي دونم خيلي گرفتار شدي. ري: از پسش برميام. بلاند ميلتن: من و سونيا درباره ش صحبت کرديم. فکر کرديم شايد بتونيم ساني رو از شما بگيريم. اشلي نه، حوصله ش رو ندارم. ولي مي تونيم ساني رو نگه داريم. ري: چي کار کنين؟ بلاند ميلتن: مي تونيم ساني رو نگه داريم و بزرگش کنيم. ري: گم شو بابا. بلاند ميلتن: ما اون بچه رو بهتر از شما بزرگ مي کنيم. کاري که مادرت از پسش برنمياد شايد اشلي رو هم ازتون گرفتيم. ري: برو به جهنم کثافت. ساني و اشلي تو يه غار پيش من و مامان مي ميرن، اما يه شب رو تو خونه تو نمي گذرونن. ري به راه مي افتد، در راه برمي گردد و بلاند را نگاه مي کند. ري (ادامه مي دهد): خدا لعنتت کنه. فکر کردي من احمقم... تو اون خونه علف سبز شده بود. معلومه که دست کم يه ساله هيشکي اونجا زندگي نکرده. ري از محوطه خانه بلاند خارج مي شود و با عصبانيت به سمت خانه خود مي رود. خارجي - حياط خانه ري- روز   ساني و اشلي بطري هاي پلاستيکي را روي ميز داخل حياط مي گذارند و به سمت ري برمي گردند. ري يک تفنگ دولول را آماده کرد تا ساني و اشلي آن را امتحان کنند. ري: بيا اينجا به اين نگاه کن اشلي. بازيگوشي رو بذار کنار و بيا اينجا. اين ماشه رو بکشي، شليک مي کنه. ممکنه هيچ وقت به اين نياز پيدا نکني. اما اگه لازم شد بايد طرز استفاده ش را بلد باشي. ري تفنگ دولول را بر زمين مي گذارد و اسلحه ديگر را از زمين برمي دارد. ري: خب اين اسلحه به درد وقتي که بزرگ تر شدين مي خوره. اما اين يکي چيزيه که الان بهتون ياد مي دم. اين تفنگ لوله کوتاه پدره. مهم ترين چيز اينه که هرگز قبل از اين که بخواين شليک کنين نبايد انگشتتون رو روي ماشه بذارين. اول به سمت هدف نشونه مي رين. و هرگز... هر دوتون من رو نگاه کنين، هرگز به سمت همديگه نشونه گيري نمي کنين. هيچ وقت، درست شد؟ زانو بزنين مثل وقتي که دعا مي خونين. آره همين جوري، درسته. ساني تفنگ را برمي دارد و قنداق را روي شانه اش مي گذارد. ري بالاي سرش ايستاده و راهنمايي اش مي کند. ري (ادامه مي دهد): اين صليب رو مي بيني؟ بهش مي گن مگسک. اين رو روي وسط هدفتون تنظيم کنين. وقتي تنظيم شد، ماشه رو بکشين و شليک کنين. ساني شليک مي کنه. ري: خوبه. صداي گيل: ري. ري: صبر کن (رو به گيل) هي. (به ساني و اشلي) هر دوتون بشينين روي زمين و به اسلحه هم دست نزنين. گيل با کالسکه بچه وارد حياط مي شود. ري بچه را بغل مي کند. گيل: سلام. ري: سلام. گيل: لعنتي. عزيزم با اين تفنگ ها چي کار مي کني؟ ري: دارم بهشون ياد مي دم چطور از خودشون دفاع کنن. ري همچنان به بچه داخل کالسکه نگاه مي کند. ري (به ند): سلام. داخلي -خانه ري - روز   ري و گيل جلوي ميز آشپزخانه ايستاده اند. ند هم داخل کالسکه است. گيل تعدادي کليد را روي ميز مي گذارد. گيل: وانتش رو بردار و ببر. ري: تو هموني که هميشه فکر مي کردم عزيزم. واقعاً مي گم. خارجي- حياط خانه ري - شب   گيل و ري از خانه خارج مي شوند. آنها در وانت فلويد را باز مي کنند و سوار مي شوند. گيل: اين جوري روشن مي شه. ري: به سمت عقب؟ گيل: آره. مامانت مي دونه اوضاع از چه قراره؟ ري: فکر نکنم. گيل: فکر نمي کني بايد بهش بگي؟ ري: اين آخرين چيزيه که مي خوام ازش خبردار بشه. حالش خوب نيست و شنيدن اين موضوع براش سخته. گيل: به هر حال کاري هم که از ازش برنمياد. ري: نه. وانت را روشن مي کنند و راه مي افتند. داخلي - خانه ايپريل- اتاق نشيمن - شب   يک مهماني برقرار است. مريدث مادر ايپريل آواز مي خواند و چند نفر ساز مي نوازند. ايپريل روي صندلي نشسته و تماشا مي کند. در سمت ديگر اتاق چند نفر ورق بازي مي کنند. مريدث (آواز مي خواند): وقتي به آن دره در دوردست مي نگرم تا جايي که چشم کار مي کند همه چيز سبز است / همين که خاطراتم زنده مي شوند، آه چه قلب مشتاقي داشتم/ براي تو و روزهايي که با هم گذارنديم / بر قله کوه باد مي وزد رها و آزاد / نمي دانم آيا هنوز هم مرا به خاطر مي آوري؟ مريدث رو به دوستانش مي کند. مريدث: بنوازين. ري و گيل (با ننوي بچه) در مي زنند. ايپريل بلند مي شود تا در را باز کند. مريدث (آواز مي خواند): نمي دانم آيا هنوز هم مرا به ياد مي آوري؟/ يا زمان ياد مرا از خاطرات پاک کرده است/ به زمزمه باد گوش مي دهم/ که لا به لاي درختان مي وزد / نمي دانم آيا هنوز هم مرا به ياد مي آوري. ايپريل در را باز مي کند و از ديدن ري کمي جا مي خورد. مريدث (ادامه مي دهد): اي زنان پر احساس بياييد/ به مردانتان بگوييد که چه مي خواهيد... ايپريل: بياين تو. ري و گيل را به داخل دعوت مي کند. آنها ساکت گوشه اي مي ايستند و صحنه را تماشا مي کنند. به دنبال آشنايي مي گردند. ايپريل (ادامه مي دهد): امروز تولد مامانه. ري: تولدش مبارک. ايپريل: چيزي مي خورين؟ نوشيدني؟ غذا؟ ري: دنبال پدرم مي گردم. ايپريل: حدس مي زدم. بياين تو. ايپريل، ري و گيل را از اتاق نشيمن به سمت اتاق خواب دخترش هدايت مي کند. مريدث: آنها مثل ستارگاني در يک صبح تابستاني هستند/ ناگهان مي درخشند و مي روند/ کاش گنجشک کوچکي بودم/ بال داشتم و مي توانستم پرواز کنم / پرواز مي کردم تا دوردست. داخلي - خانه ايپريل /اتاق خواب - شب   گيل و ري در اتاق شلوغ بچه ها حواسشان را معطوف ايپريل کرده اند. ايپريل: مي دونين که من و جساپ مديته همکاري و شراکت خودمون رو به هم زديم. ري: مي دونستم. فکر کردم شايد خبري ازش داشته باشي. ايپريل: خب راستش کاش خبري داشتم. کاش مي تونستم کمکي بهت بکنم ري. ايپريل کنار آنها مي نشيند. ري: هنوزم نوشيدني نمي خوري؟ ايپريل: نه، نه، ولش کردم. دو ماه پيش من و جساپ تصادفي به هم برخورديم. يکي دو روزي اينجا بود و ناگهان غيبش زد. سه چهار هفته بعد ديدمش. سمت کريوک شنک بودم. با سه تا از دوست هاش که نمي شناختمشون اونجا بود. آدم هاي خوش اخلاقي نبودن. ري: پدرم چيزي نگفت؟ ايپريل: يه جوري نگام مي کرد. اما يه جوري رفتار مي کرد انگار که من رو نمي شناسه. انگار که تا حالا من رو نديده، حالش خوب نبود. ري تحمل شنيدن اين حرف ها را ندارد. ايپريل مي کوشد به چشم هاي او نگاه کند. ايپريل (ادامه مي دهد): متأسفم. خارجي - جنگل - صبح   ري، اشلي و ساني در سکوت نشسته و به درخت ها تکيه داده اند. ري اسلحه اي در دست دارد و آماده شليک است. ري: اگه ساکت و بي حرکت بمونين، اونها ميان بيرون. ساني عطسه مي کند. ري: عافيت باشه. ساني: چقدر بايد منتظر بمونيم؟ ري: معمولاً طول مي کشه. ساني: کاش مي تونستيم گوزن شکار کنيم. ري: الان وقت شکار گوزن نيست. ساني: کي وقتش مي شه. ري: صبح يا شب. خودت مي فهمي. اشلي: ديديش؟ ري: کجا؟ اشلي (زمزمه مي کند): اونجا. ري: خب کمک کنين ماشه رو بکشم. انگشتتون رو دقيقاً اينجا بذارين. ري و اشلي شليک مي کنند. خارجي - حياط خانه ري - صبح   اشلي و ساني سه قوچ را روي ميز گذاشته اند. ري سلطي زير ميز مي گذارد. ري: خب کبابي مي خواين يا پخته؟ ساني و اشلي: کبابي. ري: کبابي؟ خب. ري چاقويي برمي دارد و شروع به کندن پوست قوچ ها مي کند. گيل با فنجاني قهوه در دست مي رسد. ري: سلام. گيل: سلام. ري همچنان مشغول کندن پوست قوچ است. ري: خب. حالا انگشتتون رو بذارين اينجا و منم مي ذارم اينجا. يک، دو، سه. ري و ساني پوست قوچ را مي کنند. ري: فشار بده، محکم فشار بده. فشار مي دهند. ري شروع به قطعه قطعه کردن گوشت مي کند. ري (ادامه مي دهد): حالا گوشت رو از اينجا شکاف مي دم. ساني: نمي خوام اين کار رو بکنم. ري: ساني، اينجا خيلي چيزها هست که نبايد ازشون بترسي. ساني عقب مي رود. ساني: نمي ترسم. فقط نمي خوام اين کار رو بکنم. ري: بيا انگشت رو بذار اينجا. ري دست ساني را روي شکاف مي گذارد. ري: خوبه. ساني: اينجاهاشم مي خوريم؟ ري: هنوز نه. خارجي - خانه بلاند ميلتن - روز   ري از اره برقي استفاده مي کند. تيردراپ در سکوت نگاهي به او مي اندازد و موتور اره برقي را خاموش مي کند. ري متعجب به پشت سر نگاه مي کند. تيردراپ: فکر کردي فراموشت کردم؟ ري: منظورت چيه؟ تيردراپ: تو و همه چيزهاي اين دوروبر رو فراموش کردم؟ ري: به خودت مربوطه اگه بخواي مي توني فراموش کمني. تيردراپ: مأمورها امروز صبح ماشين جساپ رو تو درياچه گولت پيدا کردن. يکي ديشب آتيشش زده، تقريباً چيزي باقي نمونده، همه چي سوخته... خودش تو ماشين نبوده. ري نگاهي به اطراف مي اندازد و دوباره تيردراپ را نگاه مي کند. ري: خودش فرار کرده. مگه نه؟ تيردراپ دسته کاغذي از جيب بيرون مي آورد و به ري مي دهد. تيردراپ: اينها مال توئه. امروز صبح دادگاهش بود و اون نيومد. امروز ميان همه چي رو توقيف مي کنن. ري: نه... آه... اين کار رو نمي کنن. تيردراپت: اولين کاري که مي کنن همينه. تيردراپ چانه ري را در دست مي گيرد. تيردراپ (ادامه مي دهد): اول اينجا رو ازتون مي گيرن دختر... اون قرص ها حال مادرت رو بهتر کردن؟ ري: اون قرص ها رو مي خوره. ولي فايده اي نداره. تيردراپ: بهش سلام برسون. تيردراپ به آهستگي مي رود. ري او را نگاه مي کند. داخلي - خانه ري -اتاق خواب کاني - روز   ري در اتاق ايستاده و وسايل جساپ را نگاه مي کند. با انگشت لباس هاي او را لمس مي کند و به کفش هايش نگاه مي کند. مي کوشد او را به ياد آورد. خارجي - حياط خانه ري - روز   ساني و اشلي سر و صدا راه انداخته. اشلي سگي را نوازش مي کند. ساني روي ترامپولين بازي مي کند. خارجي - جنگل - روز   ري بازوي مادرش را مي گيرد و او را از لا به لاي درختان راهنمايي مي کند. خارجي - جنگل - روز   کاني و ري لابه لاي درختان نشسته اند. ري: مامان من رو نگاه کن. کاني رو به رو را نگاه مي کند. ري: يه اتفاق هايي افتاده و من نمي دونم بايد چي کار کنم. ري منتظر پاسخ مادرش است. ري (ادامه مي دهد): مي شه فقط اين يه بار کمکم کني؟ مامان؟ مامان، من رو نگاه کن. کاني نگاهي بي تفاوت به سمت ري مي اندازد. ري (ادامه مي دهد): تيردراپ فکر مي کنه بايد همه چي رو بفروشم. مامان، اين کار رو بکنم؟ خواهش مي کنم. اين يه دفعه رو به من کمک کن. ري برمي گردد. مستأصل است و نمي تواند اشک هايش را نگه دارد. ري (ادامه مي دهد): نمي دونم چي کار کنم. باد به آرامي در جنگل مي وزد و ابرها در حرکت اند. خارجي - حياط خانه ري - روز   گيل و ري وانت را به آرامي در جاده منتهي به خانه ري مي رانند. کنار خانه غريبه اي کنار خودرويش ايستاده است. بلاند و کت فيش ميلتن از روي حصار دارند آنها را نگاه مي کنند. داخلي- وانت فلويد -روز   صداي ري: اين ديگه کيه؟ صداي گيل: از ماشينش پيداست نبايد مال اين طرف ها باشه. خارجي - حياط خانه ري - روز   وانت توقف مي کند و مايک سترفيلد که نشاني روي سينه دارد، ري را هنگام پياده شدن مي بيند. سترفيلد: من مايک سترفيلد هستم. ري: چي مي خواين؟ سترفيلد: ما اموال جساپ دالي رو به عنوان وثيقه پذيرفته بوديم و به نظر مي رسه الان اون فراريه. ري: پدرم فراري نيست. سترفيلد: اون تو دادگاه حاضر نشد. معنيش اينه که فراريه (رو به گيل) مي شه ما رو ببخشين، لطفاً برين. ري کيسه خريدهايش را به گيل مي دهد. گيل ند را به ايوان مي برد و از آنجا به صحبت ري و سترفيلد گوش مي دهد. سترفيلد (ادامه مي دهد): ببين من نمي خواهم پدرت رو اذيت کنم. خب؟ فقط مي خوام قاضي دست از سرم برداره. ري: پدرم مرده. نيومد دادگاه چون يه گوشه اي افتاده مرده. سترفيلد: آخرين باري که ديديش کي بود؟ ري: تقريباً دو هفته پيش. سترفيلد: پيش کي و کجا پنهان شده بود؟ ري: اين چيزها رو به من نمي گفت آقا. سترفيلد: خب، مي دوني که به لحاظ قانوني اين حق رو دارم که هر جايي رو دنبالش بگردم؟ ري: مي دونم که وقتتون رو تلف مي کنين و من رو عصباني مي کنين. جساپ دالي مرده... يه گوشه اي تو يه گور ناشناس و کثيف دراز کشيده. شايدم تو يه دشت افتاده. هر جا که هست مُرده. سترفيلد: شما از کجا مي دونين؟ ري: حتماً شنيدين دالي ها چه جور آدم هايي هستن. نشنيدين آقا؟ سترفيلد: خب يه چيزهايي شنيدم، ولي زياد باور نکردم. ري: من يه دالي ام. سرسخت و نترس. از اينجا مي دونم که مرده. سترفيلد: چند سالته؟ ري: هفده سال. سترفيلد معذب شده و نمي داند چه بايد بکند. سترفيلد: مي دوني - بدهي پدرت به دادگاه خيلي زياد بود. اين خونه و اموالش کفاف همه بدهي رو نمي ده اين رو مي دونستي؟ ري: من هيچي نمي دونستم. همه چي رو بعداً بهم گفتن. سترفيلد: بله بدهيش سنگين بود. بعد يکي يه شب اومد تو دفتر و يه مقدار زياد پول بهش داد تا بدهيش رو صاف کنه. انگار يکي عجله داشت نجاتش بده. ري: اين آدمي که پول آورده بود اسمم داشت؟ سترفيلد: متأسفانه نه. گيل از ايوان نگاه مي کند و به دقت گوش مي دهد. مي خواهد از حرف هاي سترفيلد سر در بياورد. ري: چقدر وقت داريم تا از خونه مون بيرونمون کنن؟ سترفيلد: گمونم... گمونم تا يه هفته ديگه بايد اينجا رو تخليه کنين. اين حدس منه. ري: يه هفته؟ يعني هيچ کاري نمي شه کرد؟ سترفيلد: نه. هيچ کاري نمي شه کرد. مگه اين که ثابت کنين مرده. سترفيلد برمي گردد که برود و متوجه کت فيش و بلاند ميلتن مي شود. سترفيلد (ادامه مي دهد): کت فيش، بلاند، شماها که دنبال دردسر نمي گردين؟ بلاند انگشتش را به او نشان مي دهد. سترفيلد سوار خودرويش مي شود و مي رود. داخلي - حراجي کتل- سالن حراج - روز   يک حراجي در جريان است. مسئول حراج قيمت را براي جمعيت اعلام مي کند. ري وارد مي شود و در ميان جمعيت به دنبال تامپ ميلتن مي گردد. تامپ مردي شصت و اندي ساله است. ري را مي بيند و مي رود. ري تعقيبش مي کند. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 685]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن