تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى كه روزه او را از غذاهاى مورد علاقه‏اش باز دارد برخداست كه به او از غذاهاى بهشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815541833




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پيراهن گمشدة هِداگابلر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پيراهن گمشدة هِداگابلر
پيراهن گمشدة هِداگابلر   نويسنده :اصغر عبداللهي   «عجيب باراني بود قربان ، ريز و تند مي باريد . انگار هزار هزار نخ از آسمان به زمين آويزان بود.اهالي اين جا مي گويند ،مثل دم اسب .شايد اگه باد هم مي آمد وبه نخ هاي نيلي رنگ مي زد، مثلِ دُمِ اسب مي شد. اَلبَت باد نبود ، مفقر باران قربان ،فقط باران . از همان صبح كه رسيدم، باران مي آمد . دَمِ پاسگاه ، دوچرخه ام در گِل ماند و ناچار شدم به كول بگيرم . از قراوُلِ دَمِ پاسگاه آدرس را پرسيدم . دستش را از شنل بيرون نياورد كه دقيق نشانم بدهد، از چشم هايش كه چرخيد ، حدس زدم كه از كجا تا كجا را بايد بگردم. همان طور دوچرخه به كول رفتم تا به يك سايبان رسيدم ، قهوه خانه بود، خالي بود. دوچرخه ام را تكيه دادم و روي نيمكت نشستم ،‌نيم ساعت شايد هم بيش تر نشستم . قهوه چي نبود. كُت و كلاهم را از ميخي كه به تيركِ سايبان زده بودند ، آويزان كردم . نه عابري مي گذشت و نه از قهوه چي خبري بود. از سايبان هم كه شكم داده بود، آب چه مي كرد، جا عوض كردم ، باز هم مي چِكيد و دَنگي مي خورد به مغزِ سرم ، آن قدر سنگين و خيس بودم كه نمي توانستم تكان بخورم و هي دَنگي فرود مي آمد قربان. فايده اي هم نداشت ، هر جا مي نشستم ، همين طور بود. قراول هم كه دقيق نشان نداده بود ، كجاست . گمان كردم قهوه خانه تعطيل است اما نبود. باد كه ، بادِ شمال كه تند شد ، زد به خاكسترِ منقل ، منقل پُر از آتش بود و قوريِ وصله شده ، بودي چايِ تازه دم مي آمد. گفتم قهوه چي حتما رفته است خانه اش ، بر مي گردد ، اما سرو صدا را كه از پستوي كاهگلي شنيدم، حيرت كردم قربان. قهوه چي سيگار در دست آمد بيرون ودر قابِ درِ پستو ايستاد. شصت سال را شيرين داشت . لاغر و قد كوتاه بود. پايينِ دشداشه اش را تازه زوده بود و دشداشه مثل دامنِ زن ها شده بود. من بايستي تعجب مي كردم اما او تعجب كرد. گفت : «راه گم كردي زير اين بارون...» نفهميدم دارد سؤال مي كند يا طعنه مي زند . دود سيگارش را سرِ كِيف بيرون مي داد و در همان دو سه دقيقه اي كه در قابِ پستو ايستاده بود، نصف موهاي دماغش را كند و دور ريخت. گفتم :«ئي بارون گمونم نمي خواد بند بياد.» گفت : «عش س». شصت سالش بود اما مثل لوفرها مي گفت ، عشق است . بشكن هم زد و بعد دو استكان چاي ريخت و يكي از آنها را داد دستِ من . آن قدر سرِ كِيف بود و طوري چشم هايش را خمار كرده بود كه انگار با معشوقه اش خلوت كرده است . بعد هم آمد و نشست رو به روي من و سرش را آورد جلو. گفت :«تو مو مي بيني و من پيچشِ مو.» اين يك ضرب المثل است قربان و به كسي مي گويند كه مطلب را درست متوجه نشده است . فرض بفرماييد در موردِ همين ماجرا ، ممكن است بنده از سرِ كم عقلي بپرسم مگر اين پيراهن هِداگابلر چه قدر مهم است كه خانم گِرترود از لندن نامه نوشته و آن را خواسته است و آن وقت شما سبيل خنده اي بزنيد و بگوييد تو ، يعني من سرم نمي شودو بعد هم بگوييد ، تو مو مي بيني و من پيچشِ مو . خلاصه قربان منظورم اين است كه آن مَردَك حسابي خُل بود. پرسيدم : «خونه ي خَمسِه ، خَمسِه ي تهراني ، كجان؟» گفت : «ولش ، او اهلش نيست؛ من هَسّم.» گفتم : «يعني چه؟» گفت :«كه چه ، يعني چه؟» گفتم : «كه او اهلش نيس اما توهَسّي ؟ تو اهل چي هَسّي.» گفت :«سيگار ، صابونِ لوكس ، چايِ اعلا ، زير پيرهنِ كاپيتان...» عوضي گرفته بود قربان، مرا با چتربازهايي كه دنبالِ جنس قاچاق به آن حوالي مي روند، عوضي گرفته بود . توضيح دادم كه اهل اين ماجراها نيستم و فقط مي خواهم بدانم كه خانه نكبتيِ خَمسِه ي تهراني كدام است . نفهميدم چرا تا اين را پرسيدم پُكِ طولاني و عميقي به سيگارش زد و باور بفرماييد چنان پُكي زد كه آتشِ سيگار تا فيلتر ، كاغذِ لفافِ آن را سوزاند. بعد هم آن همه دود را اصلا بيرون نداد. انگار نه انگار. گفتم خفه نشودخوب است . چشم هايش را هم بسته بود، بازنمي كرد. ترسيدم ، گفتم تا بيايم ثابت كنم كه به اودست نزده ام ، سرم را گوش تا گوش بريده اند، رفته است . گفتم : «عمو، عموجان.» تازه آن وقت بود كه لب هايش غُنچه شد و خطِ نازك و خاكستريِ دودِ سيگار از آن بيرون آمد. گفتم : «چي شد عمو؟» گفت : «يعني مي خواي بگي من خَرَم؟» گفتم : «بَلا نِسبت.» گفت: «بَلا نِسبت نداره ديگه ، وقتي من نفهمم كي مشتريه كي علّاف ،پس حتماً خَرَم.» بلند شد ودوباره رفت و در پستوي تاريك . گمان كردم بر مي گردد ،‌اما خبري نشد . گوش تيز كردم ، هيچ صدايي نمي آمد . باران را هم كه عرض كردم ، همين طور بي وقفه مي آمد. باد هم مي آمد ، باد شمال . و حالا ديگر سايبانِ حصيري شكم داده بود و عن قريب بود كه روي سرم خراب بشود. خدايي بود كه باد شمال روي زمين مي دود واز بلندي نمي آيد . سه ربع شايد هم بيشتر منتظر شدم وخبري نشد. بلند شدم و قدم زدم . خسته نبودم ، فقط بايستي سَرَك مي كشيدم تا ببينم آن بابا آن جا چه مي كند. مستر موسي گفت شما فرموده ايد مفصل و كامل بگويم ، منم دارم همه چي را مي گويم كه مستر موسي بگويد به شما . عرض مي كردم كه ، اي خدا كجا بودم ، ها يادم آمد ، بله ، تاريك بود. چند بار سُرفه كردم . به اين بهانه كه شُل و گِلِ كفش هايم را مي تكانم ، پا به زمين كوفتم ، بي فايده بود. گفتم: «زاير نگفتي بالاخره آدرسِ اين بابا چيه؟» «پر عموش هسي؟» به قابِ درپستو نزديك شدم. سَرَك كشيدم. سمتِ راست ، در تاريكي چُمباتمه زده بود و پشت به در بود. گمانم در يك كاسه ي لُعابي دوسه تا زغال گذاشته بود. گفتم : «نه» گفت : «پسر دايي اش هسّي؟» «نه.» «پس من چه طور آدرس بدم به تو؟» تعجب نكنيد قربان ، اصلا تعجب نكنيد، در اين شِبهِ جزيره ي منحوس وقتي بعد از يك مَدِّ طولاني ، دريا جَزر مي شود ، چيزهايي روي ساحل به جا مي ماند كه از بُهت و حيرت ، خشكتان مي زند. همين يكي دو هفته پيش ،بعد از آن كه دريا جَزر شد، يك بطريِ سبز رنگ هنه سي در ساحل پيدا كردند، چوب پنبه ي سرِ بطري را برداشتند ، بطري را وارونه كردند و آن وقت يك دندانِ طلا يافتند. به اين و آن شان دادند. زنِ بيوه اي قَسَم خورد كه اين دندانِ شوهرِ بدبخت بيچاره ي اوست كه يكه هفته پيش در راهِ تهران جسدِ آش و لاشش را پيدا كرده بودند. سرتان را درد نياوردم قربان ، هر چه اصرار كردم ، نگفت . ناچار شدم به دوز و كَلَك متوسّل بشوم. گفتم :«راستش اومدم خواستگاريِ دخترش.» گفت : «نگفتم تو مو مي بيني و من پيچش مو؟ همواول مي گفتي خو مردِ حسابي . زن گرفتن خجالت داره عشقي كه از ما قايم مي كني؟» از آن دخمه آمد بيرون . اَنبُرِ سياه و درازي دستش بود و با آن زغالِ نيمه روشني را گرفته بود و به آن فوت مي كرد. گفت : «ته ديگ زياد خوردي ،نه ؟» ‌اول نفهميدم منظور چيست اما بعد دستم آمد كه چي دارد مي گويد. اين جا وقتي در عروسي با خواستگاري باران بيايد مي گويند كه داماد يا عروس ته ديگ زياد خورده است و از اين جور مزخرفات . خرافاتي هستند قربان ، صد قرنِ ديگر هم كه بگذرد، تمدن به آن جا يعني به اين جا نمي رسد حتا اگر روزي برسد كه اهاليِ زمين ، عصرِ جمعه ، پيك نيكشان را در كُره ي ماه بگذرانند، مردمِ اين جزيره چشمشان به يك گنجشك است تا از جعبه ، ورقه ي فالِ آن ها را در بياورد. حتماً ديده ايد ، يكي شان هر روز قفس و سه پايه اش را جلوي دروازه ي شماره ي يكِ پالايشگاه مي گذارد تا فالِ كارگرها را بگيرد. اگر نديده ايد ، برويد ببينيد ، آن قدر دور و برش شلوغ مي شود كه چي. پرسيدم: «خانه اش كجاست؟» گفت :«اون راهِ باريك يه مي بيني؟ راست بگير و برو. دُرست روبروي حياط خَمسِه سر در مي آوري.» حالا من حواسم نبود قربان ، او چرا نگفت كه كُت و كلاه ام را از سرِ ميخ بردارم؟ وقتي به انتهاي باريكه راه رسيدم، دستم رفت تا لبه ي كلاه را بگيرم و پايين بكشم ، ديدم اي دلِ غافل ، كلاه سرم نيست ، كُت تنم نيست . دو چرخه را برداشته بودم و بي هوا راه افتاده بودم. از غِيظَم زدم به اسپوك هاي دوچرخه . اين كه ديديد شُل شُلَكي آدم مال ِ همين است، فرصت نشد نگاه كنم اما گمانم انگشت هاي پاي راستم حسابي ناكار شده اند. خيال نكنيد يك وقت كه مي خواهم ، يعني توقع دارم مرخصي بنويسيد تا بروم بوشهر به پدر و مادرِ پيرم ـ آن هم بعد از دو سال دوري و خدا مي داند چه قدر نامه كه فرستاده اند‌ـ سري بزنم و پنگه اي را كه خريده ام بدهم و بيايم ؛ نه، اصلا ، وظيفه ام بوده . هميشه به خودم مي گويم ، مأمور حفاظت كمپاني بايد مثل يك كارآگاهِ وظيفه شناس باشد و اگر مي خواهد كه سال به سال ، رتبه اش بالا برود و حقوقش بيش تر بشود ، بايد آماده به خدمت باشد .هيچ كس بر هيچ كس منتي ندارد . هميشه به خودم نهيب مي زنم ، دادالله ، اگر مي خواهي به جايي برسي ، پس به وظيفه ات بچسب و كوتاهي نكن. اگر با پا زدم به اسپوك هاي دو چرخه فقط و فقط مال آن بود كه كُت و كُلاه ام را آن مردك نگفته بود بردارم . باران را هم كه انگار عرض كردم چه طوري مي آمد. البته من ديگر باران را فراموش كرده بودم ، بي حس شده بودم ، انگار نه در روي زمين كه تهِ دريا هستم و آن نخلستانِ خاموش هم چيزي نيست جز جُلبَك ها و خزه ها و گياهانِ آن زير.نمي دانيد آخر چه به روزِ من آمد. اگر باران نبود اصلا بفرماييد ، هيچ ، مي رفتم گوشه اي كمين مي كردم تا بالاخره خَمسه يك طوري خودش را لو بدهد و پيراهن خانم هداگابلر را آفتابي كند. اَمّا عجب باراني بود قربان ، ريز و تند مي باريد ، انگار هزار هزار نخ از آسمان به زمين آويزان بود. شما هم قربان ، البته جسارت نمي كنم ، ولي به من نفرموديد پيراهنِ خانمِ هِداگابلر ، كه فرموديد البته مال خانم ادام گِرتورود است ، چه رنگي ، چه شكلي بوده .» «هيچ فاخته اي نمي خواند ، باران كه باشد گم و گور مي شوند، خيلي دور نمي شوند البته ، چون تا باران بند مي آيد ، سرو كله شان پيدا مي شود. ماهم دِلِمان به همين خوش است ديگر. وقتي فاخته مي خوانَد، ما پيشاني را در كفِ دست مي گيريم و غم و غصه هاي دنيا دل هاي ما را پُر مي كند و آن وقت ، خوب كه از غم و غصه نَشئِه شديم، يك استكان چايِ شيرين و داغ مي خوريم و هر كس مي رود سرا غِ كار و كاسبي خودش. حالا چرا اي حرف هارا به مستر موسي مي زنم كه انلگيسي كند و به شما بگويد؟ چون مي خواهم بدانم چرا مأمور فرستاديد دمِ خانه ي من كشيك بدهد؟ اگر فرار كرده بودم يا غيبم زده بود يك چيزي ولي من فقط يك روز نيامدم اداره ، نشد بيايم ، چكمه هايم را پوشيدم ، برزنت هم كشيدم روي سرم و داشتم راه مي افتادم كه اين زنِ نكبتيِ من ، وقتي گفتم خداحافظ ، هيچ جوابي نداد. گفتم : «چي شده باز؟» گفت : «مي خواي دست از روي دهنم بردارم ، برو.» نشستم ، اگر اعتنا نمي كردم تا يك سال لال مي شد . همين سه سالِ پيش از دهنم در رفت ، گفتم يعني چه خالِ سبز گذاشتي وسطِ دو ابرو ، قهر كرد ، بگو يك كلمه حرف زد ، نزد . يك سال يا به ديوار مي گفتم چاي يا به تنورِ گوشه ي حياط مي گفتم آب. حتّا شبِ جمعه هم كه مي شد ... چه مي گويم همين طوري ...يعني مي خواهم بگويم كه چه شد نشستم. گفتم : «دست از روي دهنت بردار ، از روي دِلتم بردار و بگو.» گفت : «نمي دوني مرگم چيه؟ هر روز بايد جيگَرَمِه بذارم لاي دوندوناي تو؟» راست مي گفت ، مي دانستم ، تا بُغض مي كرد و بالِ مقنعه ي سياهش را جلوِ دهانش مي گرفت مي دانستم كه در دلش چه مي گذرد . آن قدر گفته بود كه دلش شده بود اندازه ي دل گنجشك و صورتش شده بود آينه اي كه حرف هايش در آن پيدا بود. خواستم به قابِ عكسِ آن زنِ هندي كه به ديوارِ اتاق زده بوديم بگويم چاي كه فهميد و قوري را از منقل برداشت و يك استكان چاي داد دستم. استكان را برداشتم ، تازه يادم آمد كه برزنت را كه كلاه كرده بودم از سر و صورتم برنداشته ام. گفتم : «حواس نمي ذاري براي من . مي گي چه كنم؟» گفت : «من بايد بگم؟ مگه دخترِ تو نيس؟» گفتم : «جهيزيه ي دختر ، مقنعه ي سياه ن تا دور سر و صورتش بپيچه و بره به خونه ي مرد وسفيدش كنه.» گفت : «دنيا عوض شده خَمسِه، نمي فهمي ؟ نمي بيني ؟» گفتم:«تو با چه آمدي خونه ي من ، جز با دو خَلخالِ مسي كه به پا كرده بودي؟» گفت : «دوره خَزعَله مي گي ، خودت چه ، مگه منقلِ اونه باد نمي زدي و روزي يه ظرف خرما مي گرفتني و يه تكه نون؟» گفتم: «دس روي دلم مي ذاري؟» گفت : «مي خواي دس روي دهنم بذارم؟» گفتم : «هيهات، دوره اي هم بود كه دخترا ، لَنگرِ سبزي روي چونه مي كشيدن و منتظر مي نشستن.» گفت : «عمه نجمه ي من آن قدر نشست تا لنگر ، تو چين و چروكِ صورتش گم شد، نشد؟» گفتم : «نگفتم؟! شا زنا تا استكانتون جفت مي شه يابو برتون مي داره.» گفت : «اگر قراره تا ابد پياده باشيم چرا ديكه بويِ نفتِ تَنِ تونه تحمل كُنم؟» گفتم :«من بويِ نفت مي دم؟ واقعا؟» گفت : «حَرفِه پيچوندم اما مي خواي رُك و راست بگم؟» گفتم: «نه» و به كلاهي كه از حصير درست كرده بوديم و درپوشِ حُبانه بود ودر بهارنشين گذاشته بوديم گفتم، چاي. استكان را داد به من اما به گلِ سرخِ قوريِ دودزده ،گفت ، مردي كه با فيدوسِ كمپاني از خانه بيرون مي رود ، بايستي جهيزه دخترش را برساند. به صندوقِ پِلِتيِ سبزرنگِ گوشه ي اتاق گفتم : «بي خودي چشم انتظار موند خب بايد به همون ناخداهه بله مي گفت .» به زغالي كه در منقل دود مي كرد ، گفت : «چه فرقي مي كنه ،‌زنا يا چشم انتظار مي مونن يا دل انتظار.» حريف نيستم قربان. بوده است كه تا شب گفته ام و گفته است ، كم نمي آوَرَد، صدايش هم ، طوري است كه معلوم است از دل حرف بيرون مي آورد و نه از سَر. چه بگويم؟ حالا اصلِ مطلب چه بود، عرض مي كنم. چهار ماه پيش ناخدا نُعمان آمد خواستگاريِ ريحان . ناخدا بود اما جوان هم بود. چفيه ي خال خالِ سرخ دورِ سرش انداخته بود. به راه و رسمِ ما ، آن دور ، روبه روي خانه ي ما ايستاد و منتظر ماند تا من از خانه بيرون بيايم . مي شناختمش ، اقوامِ ما بود و گفته بود كه مي آيد ، به قهوه چي گفته بود تا به من برساند. منتظرش بودم و آن روز آمده بود، مي دانستم كه آمده است . به زنم گفتم: «خير چيه؟ بروم يا نه؟» گفت: «نمي بيني چه غباري دنيايه برداشته؟» گفتم :«كه چه؟» گفت : « اين ناخدا از چشم دريا افتاده.» بيرون نرفتم ، يعني رفتم و از درزِ در نگاه كردم ، ايستاده بود ، در غبار ايستاده بود و تكان نمي خورد ، حتّا بالِ چفيه را حِفاظِ سر و صورتش نگرفته بود. تا غروب همان جا بود، در غبار در غروب ايستاده بود بي آن كه حتا يك فاخته بخواند يا گنجشكي پَر بزند. بيرون نرفتم و او رفت . و رفت! راست بود، ناخدا از چشم دريا افتاده بود. زن ها بو بُرده بودند. دهن به دهن آمده بود تا خانه ي ما . ما هم دختر به او نداديم و او رفت . به يك هفته نكشيد كه الوارهاي لِنجش به ساحلي رسيد اما خودش ديگر از دريا نيامد. از من نپرسيد زن ها جبينِ او را چه طور خوانده بودند ، يا از روي چه علامتي ششستِشان خبر دار شده بود كه ناخدا بر نمي گردد. اما خدارا شكر ، ريحان او را نديده بود ،از زنم پرسيدم، گفت نديده است . و خوب بود كه نديده بود، اگر ديده بود، از درزِ درِ چوبي هم كه ديده بود،حتما دل مي داد به او . اما پس چرا ريحان آن روز چلابِطلا به گوشه ي مقنعه زده بود؟همان پيراهنِ بلند و چين دارِ بنفش را ، چرا پوشيده بود؟ آقاي مِستر چِكِرز ، در مملكتِ شما چه طوري است نمي دانم اما اين جا اگر دختري چشم انتظارِ كسي باشد ، مثلِ سنگ مي شود، هزاري هم كه بگويي ، آه ، دريغ از يك كلام حرف اگر بزند ، نمي زند، بروز نمي دهد.يكي از همين دخترها را ديده ام ، هنوز هم مي بينم ، بانگ فيدوس كه بلند مي شود و من از خانه مي زنم بيرون ، او هم سه تا گاو ميش را مي برد طرفِ شط ، خودش جلو مي افتد، گاو ميش ها پشت سرش شُلك شُلَك مي روند. عصر كه بر مي گردم هنوز آن دختر آن جاست ، بگو صخره اي است كه نشسته است رو به روي شَط و گاو ميش ها را مي پايد كه در آب غوطه مي خورند. تكان نمي خورد. گاهي شده است كه اين بچه هاي تُخمِ جن مي روند پشت سرش و هو مي كشند.من باشم زهره ام مي ريزد ، اما او جُم نمي خورد ، انگار نه انگار ، بگو سنگ است . من ازاين سنگ شدن مي ترسم آي مسترچِكِرز. و حالا شما يك جوان را در باران آواره كرده ايد كه چه؟ راستش وقتي دخترِ كوچكم آمد گفت مردي با دوچرخه زيرِ باران ايستاده است، آن هم بدونِ كُت و كلاه ، گفتم اي واي ، اين ديگر كيست؟ خوب است كه ما ليلي را در خانه مان پنهان نكرده ايم . دختر البته بد نيست ، ماشاءالله قد و قامتي دارد وعرون طلا هم كه به ديواره ي دماغش مي زند و پيراهنِ بنفش و بلند و چين دار را كه مي پوشد ، يك چيزي مي شود خُب. اما من پدرشم و او هم ليلي نيست ، ليلاي هيچ كس نيست. مادرش گفت : «هر كه هس بذار زيرِ بارون بمونه.» گفتم : «تو حالت ناخوشه زن ، نكنه اين يكي از چشم آسمون افتاده؟» گفت : «نه از قضا ، بارون نشونه ي خوبه .» گفتم: «پس ديگه آزارت چيه؟» گفت : «نشنيدي مگه ؟ گفت با دوچرخه آمده.» گفتم : «بايد با طياره مي آمد؟» گفت : «غريبه ن ، ريحانم، حتما ناديده ، بذار يه نظر دختره ببينه ، اگر برنگشت ،‌آن وقت برو سراغش.» من كه اهلِ چانه زدن نيستم قربان. بگويم به شما ، فرصت هم نشد. مادر درِ گوش دختر چيزي گفت . ديدم ريحان رنگ به رنگ مي شود و با بالِ مقنعه اش بازي مي كند. بعد راه افتاد رفت طشت را از گوشه ي حياط برداشت . ما بارانكه مي آيد طشت مي گذاريم ، آبِ باران تبرك است آخر. دختر دستپاچه رفت سروقتِ طشت . زورش به طشتِ پُرِ آب نمي رسيد ، خواستم بروم كمكش ، مادرش پيش دستي كرد و با هر دو دست ، تند تند آبِ طشت را خالي كرد ، طشت را گذاشت روي سرِ ريحان ، درِ حياط را هم برايش باز كرد، بعد در حياط را بست . ديوانه است اين زن ، قربان . زيرِ باران ، پشت در ايستاد همين طور. به اشاره گفتم چه مي كني زن ، علامت داد كه من دندان روي جيگر بگذارم . دندان روي جيگر گذاشتم. ريحان آب را خالي كرده بود وحالا در مي زد . مادر گوشش بدهكار نبود. ريحان با مشت به در مي كوبيد. رفتم طرفِ در ، زن را كشيدم كنار . دندان هايم را روي هم ساييدم ، چشم هايش را چرخاند كه يعني چرا دخالت مي كني . ريحان خودش را هول هولَكي انداخت توحياط ، خيس بود و مي لرزيد . طشت را گذاشت و دويد طرف اتاقش.پا به پا كردم تا زن و برود. زن را از درزِ در نگاه كرد و بعد دنبالِ دختر رفت. از درز در نگاه كردم ، مردي با پيراهن ، زيرِ باران قوز كرده بود. بومي نبود موهايش روي پيشاني ريخته بود ولي حدس زدم كه موهايش را كُرنلي زده است و از آن گيره اي كه به پاچه ي شلوارش زده بود، مي آمد كه با دوچرخه زياد اين ور و آن ور مي رود. به خودم گفتم اين هر جا برود حتما سر و سراغش به كمپاني مي رود و حالا كه مي گوييد شما فرستاده بوديد تا كشيكِ مرا بدهد، حدسم درست بوده پس . اما چرا؟ يعني اگر از خودم مي پرسيديد ، نمي گفتم؟ اين بنده ي خدا را زابره كرده ايد كه چه ، آن هم در باران ؟ خيسِ خيس بود و يك جوري به درِ خانه ي ما زُل زده بود كه انگار نه پيراهنِ هِداگابلر كه خود او ـ مادرم هداگابلرـ در خانه ي ما پنهان است . خواستم بروم بيرون اما شك كردم نكند اين بابا غول يا غلام اَجنّه باشد. آخر از كجا عقلم به هاي كمكي برسد كه شما برداشته ايد؟ پا به پا كردم . گفتم حتما بانگي بر مي دارد ، صدايي مي زند ، هيچِ هيچ صدايي نيامد ، هيچ صداي ديگري هم نبود ، حتا فاخته اي هم نمي خواند . اما او ، آن مرد، يعني همين مرد ، حالا هر روز غروب مي آيد و روبه روي خانه ي ما ، زيرِ چترِ سبزِ سعف هاي نخل مي ايستد و به ريحان ، ريحانه ي من زُل مي زند. آبروي من رفته است چون همه ي هالي ديگر مي دانند كه او ، آن مرد ، براي پس گرفتنِ پيراهنِ خانمِ ، مادام هِداگابلر مي آيد.» گِرترودِ عزيز باور مي كنيد اين جا در شبه جزيره ، مه حتا اتاقِ مرا هم پُر كرده است و اگر همين طور غليظ بشود ، من ديگر تو را در قابِ عكسِ كوچك روي ميزم نخواهم ديد ؟ شايد در مِه گم بشوم. پس اگر كلمه هاي سبزِ خودنويسم خيس به دستت مي رسد ، ببخش . تابستان است ، پنجم مرداد ماهِ ايراني . از پشت توربند فلزي پنجره ، هيچ چي نمي بينم . مِه درختانِ استواييِ اين جا را ، ويلاهاي آجري قرمز سمتِ چپ را ، پوشانده . حتّا صداي خليچ را نمي شنوم . ديگر از پنچره هم نمي توانم سَرَك بكشم و به خيال بروم و تو را به ياد بياورم كه از لابه لاي نخل هاي سمتِ راست مي آيي. همان وقت كه رفتي ، قاب پنجره را آهن بند كرده اند. همه ي پنجره ها را نرده كشيده اند. معلوم نشد راست است يا نه اما خانمِ آلبي نصفِ شب جيغ كشيده و گفته است سه مردِ بومي پشت پنجره ي او بوده اند.آقاي آلبي هم همان فردا دستور داد پنجره هاي خانه اش را نرده بكشند. بعد هم ، دو سه روز بعد ، سنگي به شيشه ي پنجره ي آقاي گرين مي خورد و شيشه را مي شكند. آقاي آلبي همه ي پنجره هاي پرسنل غير بومي كنسرسيوم را نرده كشيده است . ظاهرا كشتي از بصره مي آيد كه ما را به بمبئي ببرد. آقاي آلبي صبح مي گفت كه شِبهِ جزيره ديگر امن نيست . گفت چمدان هايمان را ببنديم . من البته فقط همين يك چمدان را دارم ، پنج سال و نيم است كه زيرِ تخت پنهان است ، حتما روكشِ چرميِ قهوه اي اش تا حالا از رطوبتِ استواييِ اين جا، كش آمده است . چي دارم مي نويسم؟ آن پيراهنِ بلند و چين دارِ بنفش ، هنوز برتنِ ريحانه يا ريحان ، دخترِ سرايدارِ آمفي تآتر است . يكي از پرسنل را همان موقع مأمور كردم ، پيراهن هِداگابلر را پيدا كند . يك روز آمد و گزارش داد و رفت . از قراين بر مي آيد عاشق همان دختر سرايدار شده . گفت كه بايد برود و رفت .(چرا هر آدمي كه عاشق مي شود، مي رود؟) بعد هم خودِ خَمسِه ي تهراني ـ سرايدارِ آمي تآتر را مي گويم ـ آمد و گفت كه خيال كرده شما پيراهنِ هِداگابلر را به او بخشيده اي . گفت مادام ـ اين جا به همه ي زن هاي خارجي مي گويند ، مادام ـ پيراهن را بعد از نمايش ، تا كرده و داده است به او. گفت حتّا يادش هست كه لبخند زده اي و گفته اي يادگارِ من است . بي ربط نبايد بگويد چون مثلِ همه ي بومي هاي كمپاني كمي زبانِ ما را آموخته است . نامه ات را نشان دادم . گفت ، قسم خورد ، كه پيراهن ، در صندوقِ چوبيِ خانه اش بوده است ، درش هم قفل بوده است . گفت دخترش بدون اجازه و اطلاع او پيراهن را تن كرده است . گفت پيراهن درست قالبِ تنِ دختر است . گفت مي آورم . گفت آن مردِ عاشق هنوز رو به روي خانه ي آن ها ايستاده است. گفت يك پيراهنِ بنفش بلندِ چين دار از همان پارچه اي ابريشم ، اندازه ي دخترش يا شما سفارش مي دهد بدوزند. گفت اندازه ها را مي دهد به يك خياطِ يوناني به اسمِ ژُرژ.مي دانستم دروغ نمي گويد اما ابريشم بنفش ، با گل هاي كوچك سفيد در بازارِ شبهِ جزيره نبود، هنوز هم نيست .وقتي خَمسِه ي تهراني غيبش زد ، خودم رفتم به بازار . زن هايي كه به رديف مي نشينند و پارچه هاي را جلوشان مي گذارند ، نداشتند ، گفتند زن هاي بومي ديگر ابريشمِ بنفش با گل هاي ريزِ سفيد نمي پسندند. سراغِ چند بَزازِ يهود هم رفتم و بعد هم كه نامه ي دوم ات آمد رفتم به جزيره ، به خانه خَمسِه ي تهراني ، نزديك نشدم . دادالله بوشهري تكيه داده بود ، نشسته بود و تكيه داده بود به نخل . به درِ چوبيِ كهنه اي كه رنگِ سفيد زده بودند، زُل زده بود. دو چرخه اش نبود. زيرِ سايبانِ حصيريِ يك قهوه خانه ايستادم . بهار بود. فصلِ گَرده افشانيِ نخل ها. گَرده در همان نرمِه بادِبهار ، جابه جا مي شود ، هوا و زمين را پُر مي كند از بويي كه هر چه فكر كردم يادم نيامد چه بويي است ، شبيه به چه بويي در كوچه هاي فقير نشينِ حومه ي لندن است ، در كودكيِ من است ، هِداي عزيزم. (چرا نوشتم هِدا؟ محضِ خنده مي گذارم بماند.) انگار مي خواستم يك خاطره ي دور را به ياد بياورم ، ديگر يادم نمي آيد ، حافظه كوتاه من مضمحل شده .مِه غليظ تر شده است و حالا بوي خليج هم هست . بوي جلبك و مرجان است ، بوي آمونياك و قير هم هست كه مالِ پالايشگاه است . اصلا هر جور بوي صنعتي و طبيعي كه در اين شِبهِ جزيره هست حالا در مِه و در اتاقِ من است و من همه ي اين بوها را مي شناسم . اما پيراهنِ بلند و چين دار و بنفش هِداگابلريِ تو () ، پرانتز را گذاشتم براي خنده ي تو يا حتّا شماتت هاي تو . پرانتزِ كم جايي است و فقط مي تواني در اين پرانتز بنويسي احمق يا تبسم كني يا آه بكشي از حسرت ، چون نيم ساعت بعد بود كه آن دختر ـ ريحانه ـ آمد دمِ در و خاكستر و زغال هاي نيم سوخته ي منقل را خالي كرد. جلوي در و چرخيد ـ همان موقع كه بوشهري نيم خيز شده بود ـ و من گيج بودم از گرده افشانيِ نخل ها . تهراني راست گفته بود، پيراهنِ بلند و چين دارِ بنفش هدا و تو ، قالب تن او هم بود ، البته مقنعه ي نازك و سياهِ او تا زانوهاش را پوشانده بود و اگر نمي دانستم اين همان پيراهن گمشده ي تو ـ هِداگابلر ـ است ،نمي فهميدم كه هست. (مي بيني ، ديگر غلط هارا خط نمي زنم . نوشته اي ، خط نزن ، پاكنويس نكن ! حق با تو است ، من اگر پاكنويس كنم يا بخواهم خط بزنم همه جا تومي شوي هِدا . اما تودر همين نامه ي دومن حداقل سه چهار بار چيزي را خط زده اي ، طوري هم خط خطي كرده اي كه هيچ كلمه اي يا حرفي از زيرِ آن پيدا نيست. تو راز را خط مي زني و پنهان مي كني ،‌من ده تا پرانتز براي تو بازگذاشته ام.) به كلمه هاي قبل از پرانتز نگاه نمي كنم و ادامه مي دهم . جمله ام تمام شده بود يا نه ، نمي دانم . تو هم جمله هاي ايبسن را ، به دلخواه نقطه ويرگول مي گذاري . وقتي روي صحنه بودي ، پرده ي سوم ، آلدوس كنارِ من بود، مثلا آماده بود بود تا از همكفِ تاريك به تو ، به خصوص به تو ، نگاه كند. هر بار كه با هر جمله پاشنه ي كفش قهوه اي ات را بر كف صحنه مي زدي يا جمله ها را نصفه نيمه و ناتمام رها مي كردي ، حرص مي خورد ، به خودش مي پيچيد و آه مي كشيد ـ آه كه نه ، خُرناس مي كشيد ـ در مقامِ كارگردان توقع تمكين از تو داشت . پرده كه افتاد ، گمان مي كردم به دو مي آيد پشت صحنه تا با تودعوا راه بياندازد اما تكان نخورد، به دور دست زل زده بود و خيش عرق بود. به تشويق حُضّار اعتنايي نداشت. گفتم : «عالي بود آلدوس.» زير لب گفت :«چي ؟ چي عالي بود؟» خب من هم جاي آلدوس بيچاره بودم از لندن و تآتر مي رفتم به ژوهانسبورگ وبقيه ي عمرم را به تماشاي فيل هاي مغمومِ آفريقاي جنوبي مي گذراندم. (درست نوشتم ، آلدوس رفت به ژوهانسبورگ ؟ در ژوهانسبورگ فيل هست؟ اگر هست مغموم هست ؟ فيل ها را مي گويم؟) () يك پرانتزِ كم جاي ديگر گذاشتم تا بنويسي ، خب يا براي بارِ چندم بنويسي ، احمق چون من به قهوه چي سفارش قليان دادم . همين ، فقط همين . مي خواهي تعدادِ بي شماري پرانتزِ كوچك و بزرگ باز بگذارم كه هر چه بُغض و غِيظ هست، بنويسي ؟ از همان پرانتزها كه هِنريك ايبسن بعد از هر ديالوگ گذاشته وتوضيحِ صحنه يا ميزانس داده است و تو همه را خط زده اي ـ دور از چشمِ آلدوسِ بيچاره كه چه قدر امانت دارِ متن بود ومي خواست كه تو در متن بماني ـ و متنِ تو حالا روي ميزِ من است ، اثر انگشتِ ماتيكي تو هم بر گوشه ي پايين هر صفحه هست ، قرمز ، عَنّابي ، بنفش و درسه صفحه ي آخر باز هم قرمز . روي اسم هدا در صفحه آخر اثرِ انگشت اشاره ي قرمزِ تو هست ، آن جارا مي گويم كه هِدا مي گويد: بگو به من اين جا چه كار مي كنم با آن شب هاي طولاني ،‌تك و تنها ؟ يادم نيست دقيق اما به گمانم تو اين ديالوگِ هِدا را طورِ ديگري گفتي يا شايد بامكث و ويرگول هاي خودت گفتي كه هيچ شبيه به خواسته ي ايبسن و آلدوس نبود. اما آن جمله پرده ي دوم ، همان كه به قاضي مي گفتي ، هِدا مي گفت : من آن قدر بالا و پايين پريده بودم كه از پا افتاده بودم،... طوري گفتي كه باورم شد انگار داشتي راست مي گفتي . آبدار چيِ اداره آمد تو. آبدارچيِ اداره رفت . خواست در را باز بگذارد تا اين مِهِ غليظ و انباشته شده ي اتاق به راهروي دراز منتقل بشود اما ترجيح دادم در بسته باشد ، پشت درِ بسته باشم با پنجره اي كه پشت سرم در مِه پنهان است .(قهوه ، تلخ و سياه است . اين سليقه تراژيك را از تو دارم . كافه ي اپيكور ، ژانويه ي 1937 ، پيكادلي ،يادت هست؟) نه حواسم هست ،فنجانِ قهوه را بر كتاب نمي گذارم ، تو كه عادت مرا مي داني ، فنجان را زمين نمي گذارم ، تا جرعه ي آخر مي خورم . فقط گمانم جوهرِ خودنويسم دارد تمام مي شود و اگر تمام شد همان جا نامه هم تمام مي شود . (صداي بوقِ كشدارِ يك كشتي مي آيد ، حتما براي سمتِ اسكله ي شماره ي هفت مي آيد و كاپيتان ، اسكله را در مِه نمي بيند و دارد بوق مي زند تا اعلام كند كه همان جا ، هر جا كه هست لنگر مي اندازد يا شايد مي ترسد يدك كش ها به كشتي بخورند ، چه مي دانم.) در پرده ي دوم ، همان جا كه اثرِ انگشت ِ تو عَنابي است ، ديالوگي هست كه تو، دورش خط كشيده اي ، حذفش كرده اي . روي صحنه هم كه بودي ، نگفتي . هِدا در جوابِ براك مي گويد : من هرگز نمي پرم بيرون. چرا اين ديالوگ را حذف كردي؟ حتماً آدوس بيچاره حسابي حرص خورده است . اما پيراهنِ گمشده ي هِِدا گابلر ، خب من وقتي پيراهنِ تو ـ هِداگابلر ـ نه اصلا خودتو ، تو ، تو را تنِ آن دخترِ سبزه ي باريك و بلند كه بر مُچِ پاي راستش يك حلقه ي مسي بود، ديدم گمان نمي كردم كه تو باز بخواهي نقشِ هِداگابلر را بازي كني. تو اصلا چرا در همه جاي دنيا فقط با همين نقش به صحنه مي آيي؟ عصباني نيستم ، نه، فقط... پي نوشت:   * ديالوگ هاي هِداگابلر را از ترجمه ي آقاي اصغر رستگار برداشته ام ، انتشاراتِ نشرِ فردا.(نويسنده) * به درخواست نويسنده در رسم الخط داستان هيچ دخل و تصرفي صورت نگرفته است.   منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 673]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن