-
پيراهن گمشدة هِداگابلر نويسنده :اصغر عبداللهي «عجيب باراني بود قربان ، ريز و تند مي باريد . انگار هزار هزار نخ از آسمان به زمين آويزان بود.اهالي اين جا مي گويند ،مثل دم اسب .شايد اگه باد هم مي آمد وبه نخ هاي نيلي رنگ مي زد، مثلِ دُمِ اسب مي شد. اَلبَت باد نبود ، مفقر باران قربان ،فقط باران . از همان صبح كه رسيدم، باران مي آمد . دَمِ پاسگاه ، دوچرخه ام در گِل ماند و ناچار شدم به كول بگيرم . از قراوُلِ دَمِ پاسگاه آدرس را پرسيدم . دستش را از شنل بيرون