واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خواجهي دنيا و دين گنج وفاشاعر : عطار صدر و بدر هر دو عالم مصطفيخواجهي دنيا و دين گنج وفانور عالم رحمة للعالمينآفتاب شرع و درياي يقينجان رها کن آفرينش خاک اوجان پاکان خاک جان پاک اوآفتاب جان و ايمان همهخواجهي کونين و سلطان همهسايهي حق خواجهي خورشيد ذاتصاحب معراج و صدر کايناتعرش و کرسي قبله کرده خاک اوهر دو عالم بستهي فتراک اومقتداي آشکارا و نهانپيشواي اين جهان و آن جهانرهنماي اصفيا و اوليامهترين و بهترين انبيامفتي غيب و امام جز و کلمهدي اسلام و هادي سبلدر همه چيز از همه در پيش بودخواجهاي کز هرچه گويم بيش بودانما انا رحمة مهدات گفتخويشتن را خواجهي عرصات گفتعرش نيز از نام او آرام يافتهر دو گيتي از وجودش نام يافتخلق عالم بر طفيلش در وجودهمچو شبنم آمدند از بحر جوداصل معدومات و موجودات بودنور او مقصود مخلوقات بودآفريد از نور او صد بحر نورحق چو ديد آن نور مطلق در حضوربهر او خلقي جهان را آفريدبهر خويش آن پاک جان را آفريدپاک دامنتر ازو موجود نيستآفرينش را جزو مقصود نيستبود نور پاک او بيهيچ ريبآنچه اول شد پديد از غيب غيبگشت عرش و کرسي و لوح و قلمبعد از آن آن نور عاليزد علميک علم ذريتيست و آدمستيک علم از نور پاکش عالمستدر سجود افتاد پيش کردگارچون شد آن نور معظم آشکارعمرها اندر رکوع استاده بودقرنها اندر سجود افتاده بوددر تشهد بود هم عمري تمامسالها بودند مشغول قيامفرض شد بر جملهي امت نمازاز نماز نور آن درياي رازدر برابر بيجهت تا ديرگاهحق بداشت آن نور را چون مهر و ماهبرگشاد آن نور را ظاهر رهيپس به درياي حقيقت ناگهيجوش در وي اوفتاد از عزو نازچون بديد آن نور روي بحر رازهفت پرگار فلک شد آشکاردر طلب بر خود بگشت او هفت بارکوکبي گشت و طلب آمد پديدهر نظر کز حق بسوي او رسيدعرش عالي گشت و کرسي نام يافتبعد از آن نور پاک آرام يافتبس ملايک از صفاتش خاستندعرش و کرسي عکس ذاتش خاستندوز دل پر فکرش اسرار آشکارگشت از انفاسش انوار آشکاربس نفخت فيه من روحي نفسسر روح از عالم فکرست و بسزين سبب ارواح شد بسيار جمعچون شد آن انفاس و آن اسرار جمعسوي کل مبعوث از آن شد لاجرمچون طفيل نور او آمد امماز براي کل خلق روزگارگشت او مبعوث تا روز شمارگشت شيطانش مسلمان زين سببچون به دعوت کرد شيطان را طلبجنيان را ليلة الجن آشکارکرد دعوت هم به اذن کردگارجمله رايک شب به دعوت خواند نيزقدسيان را با رسل بنشاند نيزشاهدش بزغاله بود و سوسماردعوت حيوان چو کرد او آشکارسرنگون گشتند پيشش لاجرمداعي بتهاي عالم بود همدر کفش تسبيحزان کردي حصاتداعي ذرات بود آن پاک ذاتدعوت کل امم هرگز که يافتز انبيا اين زينت وين عز که يافتذات او چون معطي هر ذات بودنور او چون اصل موجودات بوددعوت ذرات پيدا و نهانشواجب آمد دعوت هر دو جهانشخوشه چين همت او آمدندجزو و کل چون امت او آمدندامتي او گويد و بس زين قبلروزحشر از بهر مشتي بي عملميفرستد امت او را فديحق براي جان آن شمع هديکار اوست آنرا که اين کار اوفتاددر همه کاري چو او بود اوستادبهر هر چيزيش ميبايد گريستگرچ او هرگز به چيزي ننگريستوز رضاي اوست مقصودي که هستدر پناه اوست موجودي که هستهرچ ازو بگذشت خادم دستهايپيرعالم اوست در هر رستهايآن کجا در خواب بيند هيچ کسآنچ از خاصيت او بود و بسهم چنانک از پس بديد از پيش ديدخويش را کل ديد و کل را خويش ديدمعجز و خلق و فتوت را بروختم کرده حق نبوت را برونعمت خود را برو کرده تمامدعوتش فرمود بهر خاص و عامنا فرستاده به عهد او عذابکافران را داده مهلت در عقابسر کل با او نهاده در نهانکرده در شب سوي معراجش روانظل بي ظلي او در خافقينبوده از عز و شرف ذوالقلتينهم کل کل بي حسابي يافتههم ز حق بهتر کتابي يافتهاحترام مرسلين معراج اوامهات ممنين ازواج اوعالمان امتش چون انبياانبيا پس رو بدند او پيشوابرده در توريت و در انجيل نامحق تعالاش از کمال احترامپس يمين الله خلعت يافتهسنگي از وي قدر و رفعت يافتهمسخ منسوخ آمده در امتشقبله گشته خاک او از حرمتشامت او بهترين امتانبعثت او سرنگوني بتانقطرهي آب دهانش پر زلالکرده چاهي خشک را در خشک سالمهر در فرمانش از پس تافتهماه از انگشت او بشکافتهداشته مهر نبوت آشکاربر ميان دو کتف او خورشيدوارو هو خيرالخلق في خير القرونگشته در خير البلاد او رهنمونگشت ايمن هرکه در وي راه يافتکعبه زو تشريف بيت الله يافتدر لباس دحيه زان گشت آشکارجبرئيل از دست او شد خرقهدارمسجدي يافت و طهوري نيز يافتخاک در عهدش قويتر چيز يافتامي آمد کو ز دفتر بر مخوانسر يک يک ذره چون بودش عيانبهترين عهدي زمان اوست پسچون زفان حق زفان اوست پسجز زفان او زفانهاي دگرروز محشر محو گردد سر به سرشوق کرد از حضرت عزت سالتا دم آخر که بر ميگشت حالجوش او ميلي برفتي در نمازچون دلش بيخود شدي در بحر رازجوش بسياري زند درياي ژرفچون دل او بود درياي شگرفتا برون آيم ازين ضيق خيالدر شدن گفته ارحنا يا بلالکلميني يا حميرا گفته اوباز در باز آمدن آشفته اوميندانم تا برد يک جان ز صدزان شد آمد چون بينديشد خردعلم نيز از وقت او آگاه نيستعقل را در خلوت او راه نيستگر بسوزد در نگنجد جبرئيلچون به خلوت جشن سازد با خليلموسي از دهشت شود موسيجهوارچون شود سيمرغ جانش آشکارخلع نعلين آمدش از حق خطابرفت موسي بر بساط آن جنابگشت در وادي المقدس غرق نورچو به نزديک او شد از نعلين دورميشنود آواز نعلين بلالباز در معراج شمغ دوالجلالهم نبود آنجاش با نعلين راهموسي عمران اگر چه بود شاهکرد حق با چاکر درگاه اواين عنايت بين که بهر جاه اوداد با نعلين راهش سوي خويشچاکرش را کرد مرد کوي خويشچاکر او را چنان قربت بديدموسي عمران چو آن رتبت بديددر طفيل همت او کن مراگفت يا رب ز امت او کن مراليک عيسي يافت اين عالي مقامگرچه موسي خواست اين حاجت مدامخلق را بر دين او دعوت کندلاجرم چون ترک آن خلوت کندروي بر خاکش نهد جان بر ميانبا زمين آيد ز چارم آسمانزان مبشر نام کردش کردگارهندو او شد مسيح نامدارکو چو رفتي زان جهان باز آيديگر کسي گويد کسي ميبايديتا نماندي در دل ما هيچ شکبرگشادي مشکل ما يک به يکدر دو عالم جز محمد زان جهانباز نامد کس ز پيدا و نهانهر نبي آنجا به دانايي رسيدآنچ او آنجا ببينايي رسيدکوه حالي چون کمر شد بر درشچون لعمرک تاج آمد بر سرشاوست دايم شاه و خيل او همهاوست سلطان و طفيل او همهبحر را زان تشنگي لب خشک شدچون جهان از موي او پر مشک شدتا به چوب و سنگ غرق کار اوستکيست کو نه تشنهي ديدار اوستنالهي حنانه ميشد دور دورچون به منبر برشد آن درياي نورو آن ستون از فرقتش رنجور شدآسمان بيستون پر نور شدچون عرق از شرم خون آيد مراوصف او در گفت چون آيد مراکي توانم داد شرح حال اواو فصيح عالم و من لال اوواصف او خالق عالم بس استوصف او کي لايق اين ناکس استصد جهان جان خاک جان پاک تواي جهان با رتبت خود خاک توسرشناسان نيز سرگردان شدهانبيا در وصف تو حيران شدهگريهي تو کار فرماي سحاباي طفيل خندهي تو آفتابدر گليمي خفتهاي، چه جاي تستهر دو گيتي گرد خاک پاي تستپس فرو کن پاي بر قدر گليمسر برآور از گليمت اي کريماصل جمله کم ببود از فرع تومحو شد شرع همه در شرع توهم بر نام الهي نام تستتا ابد شرع تو و احکام تستجمله با دين تو آيند از سبلهرک بود از انبيا و از رسلاز پس تو بايد آمد بيشکيچون نيامد پيش، پيش از تو يکيسابق و آخر به يک جا هم تويهم پس و هم پيش از عالم توينه کسي رانيز چندين عز رسدنه کسي در گرد تو هرگز رسدکرد وقف احمد مرسل احدخواجگي هر دو عالم تاابدباد در کف ، خاک بر سر ماندهاميا رسول الله بس درماندهاممن ندارم در دو عالم جز تو کسبي کسانرا کس تويي در هر نفسچارهي کار من بيچاره کنيک نظر سوي من غمخواره کنتوبه کردم عذر من از حق بخواهگرچه ضايع کردهام عمر از گناههست از لاتياء سو درسي مراگر ز لاتاء من بود ترسي مراتا شفاعت خواه باشي يک دممروز و شب بنشسته در صد ماتمممعصيت را مهر طاعت در رسداز درت گر يک شفاعت در رسدلطف کن شمع شفاعت برفروزاي شفاعت خواه مشتي تيره روزپرزنان آئيم پيش شمع توتا چو پروانه ميان جمع توجان به طبع دل دهد پروانهوارهرک شمع تو ببيند آشکارهر دو عالم را رضاي تو بس استديدهي جان را لقاي تو بس استنور جانم آفتاب چهرتستداروي درد دل من مهرتستگوهر تيغ زفان من نگربر درت جان بر ميان دارم کمردر رهت از قعر جان افشاندهامهر گهر کان از زفان افشاندهامکز تو بحر جان من دارد نشانزان شدم از بحر جان گوهرفشانبينشاني شد نشان من ز توتا نشاني يافت جان من ز توکز سر فضلي کني در من نظرحاجتم آنست اي عالي گهربينشاني جاوداني داريمزان نظر در بينشاني داريمپاک گرداني مرا اي پاک ذاتزين همه پندار و شرک و ترهاتحق هم نامي من داري نگاهاز گنه رويم نگرداني سياهگرد من آب سيه حلقه شدهطفل راه تو منم غرقه شده
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 412]