واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در جام جهاننماي اولشاعر : فخرالدين عراقي شد نقش همه جهان مشکلدر جام جهاننماي اولگشت اين همه نقشها ممثلجام از مي عشق برتر آمدبنمود همه جهان مفصلهر ذره ازين نقوش و اشکاليک قطره و صد هزاز منهليک جرعه و صدهزار ساغرتا مشکل تو همه شود حلبگذر تو ازين قيود مشکلگذار، اگر چه نيست مهملبا اين همه، اين نقوش و اشکالنقش دومين چشم احوالکين نقش و نگار نيست الارخسارهي نقشبند اولدر نقش دوم چو باز بينيباقي همه نقشها مخيلمعلوم کني که اوست موجودچشم دل تو شود مکحلخواهي که به نور اين حقيقتچون گشت صفات تو مبدلاخلاق و نقوش خود بدل کنکان جا شود اين غرض محصلخود را به شراب خانه اندازگر بتواني به وجه اکملزان غمزهي نيم مست ساقياز هر چه مفصل است و مجملبستان قدحي و بيخبر شومي آن نظري به چشم اجملپس هم به دو چشم مست ساقيدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيعشق است مي حريف آشامعشق است که هم مي است و هم جامعکسي بود از صفاي آن جاماين جام جهاننماي اولنوشد هم ازين مي غم انجاموين غمزهي نيم مست ساقيگشت آب حيات در جهان عاماين جام بسر نرفت و زين فيضشد هجدههزار عالمش نام؟زين آب پديد شد حبابيبنگر که چه باشدش سرانجام؟آغاز جهان بين چه چيز است؟آن چيز بود به کام و ناکامهر چيز از آنچه گشت پيدابي مي نفسي نگيرد آرامآن را که ز مي سرشت طينتهم مست شود ولي به ايامو آن کس که هنوز در خمار استجام مي ناب ميکند وامخرم دل آنکه از لب يارننهاده ز خويشتن برون گاماي بيخبر از شراب مستيپختيم؟ و هنوز کار ما خامدر صومعه چند ديگ سودابنشين تو ز وقت روز تا شامدر ميکده نيز روزکي چندپس هم به دور چشم آن لاراممينوش به کام دوست بادهدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيوز کاف «کن» و کتاب مبرمپيش از عدم و وجود عالماظهار حروف اسم اعظماز عشق ظهور عشق درخواستزد در دهن و نوشت در دمبرداشت به جاي خامه انگشتنامي که طلسم اوست آدمبر کف بنوشت نام و چه نام؟در نقطهي او حروف مدغمدر همزهي او وجود مدرجاز ديدهي هر که نيست محرمبنوشت و بخواند و باز پوشيدخواهي که تو را شود مسلم؟اي طالب اسم اعظم، اين نامبگشا در اين طلسم محکممفتاح جهان گشا به دست آرمعني صريح و اسم مبهمبيني که همه به تو مضاف استبيني که تويي خود اسم اعظمچون بند طلسم وا گشوديگر دانستي «اصبت فالزم»اسمي که حقيقت مسماستميزن در ميکده دمادمورنه، کم نام و ننگ خود گيربگشاي دو چشم شاد و خرمچون بگشايند ناگه آن دردر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيوز سلطنت و ظهور اظهارپيش از عدم و وجود اغيارپاک است سراي ما ز اغيارسلطان سراي عشق فرمود:در دار وجود نيست دياريعني که بجز حقيقت اوکز غير نه عين بد، نه آثارواجب شود از شهادت و حکماغيار ظهور کرد ناچارليکن چو به غير کرد اشارتبر هستي وحدتش به يکبارچندان که همه گواه گشتندويشان همگي محال و پندارديدند عيان که اوست موجودهم با سر نيستي ، دگر بارگشتند همه گواه و رفتندوين بود فرشه را هم اقراراين بود شهادت «اولوالعلم»وين بود همه نهايت کاراين بود همه بدايت خلقتا وحدت از آن شود پديداراين کثرت نفس بهر آن بودچه فايده از ظهور بسيار؟چون ظاهر شد که جز يکي نيستوحدت بود آن، ولي به اطوارگر در نظر تو کثرت آيدکثرت همه نقش وحدت نگارچون سر کثير جمله ديدياين است طريق اهل انوارفيالجمله، ز غير ديده بر دوزدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيبر مرتبهها همه گذر کردعشق از سر کوي خود سفر کردهر کتم عدم، که پي سپر کردصحراي وجود گشت در حالچون در دل تنگ ما نظر کردميجست نشان صورت خودآنگه چو نظر به بام و در کردوا يافت امانت خود آنجازانجا به همه جهان سفر کردخود آن سر کوي بود کاولواداشت، لباس خود بدر کردجان را به امانت خود آنجاآن بار لباس مختصر کرددر جان پوشيد و باز خود راسر از سر هر سراي در کردوآنگاه چو آفتاب تابانانسان شد و نام خود بشر کرداول که به خود نمود خود راظاهر شد و نام خود دگر کردفيالجمله، به چشم بند اغياردر نعت کمال او اثر کرد؟تغيير صور کجا توانداظهار کمال بيشتر کردتقليب و ظهور او در احوالما را چو ز خويشتن خبر کرداي ديده، تو نيز ديده بگشايدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيکردم چو نگاه، روي من بودعشق از پس پرده روي بنمودآن لحظه که او جمال بنمودپيش رخ خويش سجده کردمآنگاه که او کنار بگشودخود را به کنار در کشيدمآن دم که لبم لبانش ميسودداديم همه بوسه بر لب خويشنابود شد آن نمود در بودبودم يکي، دو مينموديماز ظلمت بود خود برآسودچون سايه به آفتاب پيوستپيدا نشود از آن سپس دودچون سوخته شد تمام هيزمخورشيد به گل نشايد اندودگويند که عشق را بپوشانپند من و تو نداردش سودآن کس که زيان خويش خواهدنبود به شعاع شمع خشنودپروانه که ذوق سوختن يافتبشنو ز من، ار تواني اشنوداين حالت اگرت عجب نمايدآهنگ شرابخانه کن زودبرخيز، اگر حريف ماييور بتواني به چشم مقصودميباش خراب در خراباتدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيانوار رخش سواي پردهياري است مرا، وراي پردهميبين رخ من به جاي پردهبرداشت ز رخ نقاب و گفتا:ميدان که منم وراي پردههرچ از دو جهان تو را خوش آيداشيا همه نقشهاي پردهعالم همه پردهي مصورچون خوش نبود نواي پرده؟در پرده چو من سخن سرايماين است خود اقتضاي پردهاين پرده مرا ز تو جدا کردهرگز نکند غطاي پردهني ني،که ميان ما جداييما را نبود رداي پردهتو تار رداي کبرياييبيرون ز در است جاي پردهجاي تو هميشه در دل ماستديده نبود سزاي پردهمن مردم ديدهي جهانمورنه منم انتهاي پردهگر غير من است پرده، خود نيستوز ديدهي خود گشاي پردهتو هم به سزاي پرده برخيزدر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقيگشتي همه گرد کوه اقبالآن مرغک نازنين پر و بالکردي همه ساله کشف احوالبودي شب و روز در تکاپويکان جا نرسد کسي به صد سالجايي برسيد او به يک دمپرواز گرفت و من به دنبالدر اوج فضاي عشق روزيآورد شکسته را به چنگالناگاه عقابي اندر آمدچون باز کند ز هم پر و بالاو را چه محل؟ که هر دو عالمکاندر رخ خوب نقطهي خالدر قبضهي او چنان نمايدکثرت عدم محال در حالخالي است جهان شکار وحدتبگذر ز حديث پار و امسالاين حال تو را چو گشت روشنخاک در او به ديده ميمالگرد سر کوي حال ميگرداز آينهي عدوم اعمالتا کشف شود تو را حقيقتاين راز که گفته شد به اجمالظاهر گردد تو را به تقصيلپس بر در دل نشين چو ابدالديدي چو يقين که ميتوان ديددر جام جهان نماي باقيميبين رخ جان فزاي ساقي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]