واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرششاعر : سنايي غزنوي چون شود پير تو آن روز جوانتر شمرشذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرشاز پس آن نبود عشق بتي پرده درشهر که را پيرهن عافيتي دوخت به چشمجامهي عافيتي صيد کند زيب و فرشخاصه اندوه چنين بت که همي از سر لطفکز رگ جان يکي لعل نشد نيشترشصد هزاران رگ جان غمزهي خونيش گشاداو چو جانست و خرد خاک چه داند خطرشخرد و جان من او دارد و مي شايد از آنکدر عقيقين صدفش سي و دو دانه گهرشاينهم از شعبده و بوالعجبي اوست که هستپر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرشچون دو بيجاده گشاد از قبل خنده شودصدهزاران اختر ازين ديده روان بر قمرشچون گه گريه بدو در نگرم گويي هستزير هر يک شکن زلف مشعبد سيرشصدهزاران دل و جان بيني درمانده بدوزان دو بيجادهي پر شکر عاشق شکرشعاشق خود بوم ار من غرض خود طلبمور نه من کمتر از بند قبا و کمرشوصل او از قبل خدمت او جويم و بسکز پي ديدهي خود سرمه کنم خاک درشباد پيمايتر از من نبود در ره عشقحسن هر روز برآرد به لباس دگرشاز براي مدد عشق مرا بر دل منهر کرا تربيت عشق بود جلوهگرشهر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفتمن چه گويم تو درين ديده شو و در نگرشهست هر روز فزون دولت خوبيش وليککاندر آن چهرهي پرنور و لب چون شکرشني ني از غيرت من نيست روا اين يک لفظخواهم از عارضهي بيخبري کور و کرشچشم و گوشي که چو من بيند و چون من شنودکه کمروار يکي تنگ بگيرم ببرشمن همي روز خود آن روز مبارک شمرمسعي قاضي برکات بن مبارک نظرشنه که خود روز مبارک بود آن را که کندروزگار فضلا گشت چو نام پدرشبرکاتي که ز جود کف با برکت اودر زمان دور شود پرده ز در و گهرشآنکه گر شعله زند آتش خشمش سوي بحرنقشبند خط ارباب سخن شد سيرشآن ستوده سيرست او که به هنگام صفتخاک بيتربيت ناميه آرد به برشآن نهالي که نشانند به نام کف اومدد روح طبيعي شود اندر جگرشهر که با ياد کف او به مثل زهر خوردآسمان گنبد زرين شود از يک شررشآتش همتش ار ميل کند سوي هواعالم جان و خرد زير بود او ز برشذاتش از مجلس اگر قسد کند سوي علوتا نهادم چو بقا روي سوي مستقرشظلمت دهر پس پشت من افگند فناسايه چون مقتديان گام زند بر اثرشچه عجب زان که چو خورشيد کسي را شد امامسايهي قامت خود پيش نبيند بصرشهر که او چشم سوي چشمهي خورشيد نهادکه نکو شعر شدم از صفت يک هنرشخود مرا از شرف خدمتش اي بس نبودکه نود سال همي عمر دهد نور خورشدي مرا گفت منجم که بيا مژده بيارکه خود او جوهر روحست نباشد خطرشمن بگفتمش حکيمانه برو يافه مگوييا زحل کيست که او ياد کند به بترشخور که باشد که ورا عمر تواند بخشيدچشمش از روي قضا باشد صاحب خبرشچه نود سال که خود جان و دلش را گه صوربندهي او شو ازين فاقه و خواري بخرشاي سنايي چو دلت گشت گرفتار نيازکان گيا کش بنگارند نچينند برشسيرت مرد نگر در گذر از صورت و ريشآن سواري که به نقشست نباشد ظفرشمعني از مرد به از نقش که بر هيچ عدوقوت ناطقه بايد که بگويد صورشدر گرمابه پر از صورت زيباست وليکنشمرد جان خردمند بجر مختصرشآن زباني که نباشد سخنش همره دلطوطي ار ختم کند نگذرد از فرق سرشکار بيدل به زبان سنگ ندارد بر خلقهر کرا تا به سحر بود بر او سهرشديده بر صورت آن دار که چون نرگس تراز زر و سيم چو نرگس نکند تاجورشاو همان روز به آخر نبرد تا به جزارفت همچون الف کوفي روزي به درشرادمردي بر او طالع ميلادي ساختکه بنشناختم از کارگه شوشترشهم در آن روز برون آمد با چندان لامکه همو باز ندانست همي حد و مرشلاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لامچون برين گونه بود مکرمت ماحضرشهيچ داني که به هنگام تکلف چکندرو بر خواجه شو و بازنما اينقدرشاي نهان مانده عروسان ضمير تو ز شرمخلعت و تقويت و تربيت سيم و زرشبر عروس سخنان تو چنان جلوه کنندعون او باز چو خورشيد کند مشتهرشکه گرش چرخ نقابي کند از پردهي غيبهر زمان تحفهي نونو ز قضا و قدرشتا رسد آدميان را همي از خير و ز شرباد پيوسته به احباب و عدو نفع و ضرشچون قضا و قدر از پردهي خشنودي و خشمهمچو لقمان شود از عمر نبيرهي پسرشباد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 739]