-
ذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرششاعر : سنايي غزنوي چون شود پير تو آن روز جوانتر شمرشذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرشاز پس آن نبود عشق بتي پرده درشهر که را پيرهن عافيتي دوخت به چشمجامهي عافيتي صيد کند زيب و فرشخاصه اندوه چنين بت که همي از سر لطفکز رگ جان يکي لعل نشد نيشترشصد هزاران رگ جان غمزهي خونيش گشاداو چو جانست و خرد خاک چه داند خطرشخرد و جان من او دارد و مي شايد از آنکدر عقيقين صدفش سي و دو دانه گهرشاينهم از شعبده و بوالعجبي اوست که هستپر ستاره چو ره کاهکش