تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):تقوای خدا پیشه کنید و دینتان را با ورع و تقوا حفظ کنید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838165785




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

با دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
با دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشت
با دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشتشاعر : سعدي خونابه درون پوست مي‌بايد داشتبا دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشتاز بهر دل تو دوست مي‌بايد داشتدشمن که نمي‌توانمش ديد به چشمسيلاب محبتم ز دامن بگذشتبگذشت و چه گويم که چه بر من بگذشتتا تير ببيني که ز جوشن بگذشتدستي به دلم فرو کن اي يار عزيززيرا که بدو بوسه همي نتوان دادروي تو به فال دارم اي حور نژادتا لاجرم از محنت و غم باشد شادفرخنده کسي که فال گيرد ز رختگر خام بود اطلس و ديبا گرددتو هرچه بپوشي به تو زيبا گرددديگر همه عمر از تو شکيبا گرددمنديش که هرکه يک نظر روي تو ديدسنگ از سر کوهسار در مي‌گرددنوروز که سيل در کمر مي‌گرددگويي که دل تو سخت‌تر مي‌گردداز چشمه‌ي چشم ما برفت اينهمه سيلبا دوست به پايان نشنيديم که بردکس عهد وفا چنانکه پروانه‌ي خردپروانه به دوستيش در پا مي‌مردمقراض به دشمني سرش برمي‌داشتگر بويي ازان باد صبا بردارددستارچه‌اي کان بت دلبر دارددر حال ز خاک تيره سر برداردبر مرده‌ي صد ساله اگر برگذردبلبل نه حريفست که خوابش ببردگر باد ز گل حسن شبابش ببردعطار به وقت رفتن آبش ببردگل وقت رسيدن آب عطار ببرديا چاره‌ي کار عشق بتواند بردکس نيست که غم از دل ما داند بردزين دست که او پياده مي‌داند بردگفتم که به شوخي ببرد دست از ماداني که ز شوقم چه به سر مي‌گذرد؟هر وقت که بر من آن پسر مي‌گذردآخر به دهان چون شکر مي‌گذردگو هر سخن تلخ که خواهي فرمايخطي برسيد و دفع آن خال بکردخالي که مرا عاجز و محتال بکردريش آمد و رويش همه چون خال بکردخال سيهش بود که خونم مي‌ريختبيفايده سعي و گفت و گو نتوان کردچون بخت به تدبير نکو نتوان کردهم صبر برو که صبر ازو نتوان کردگفتم بروم صبر کنم يک چنديگريه زده خنده‌ي مجازي مي‌کردشمع ارچه به گريه جانگدازي مي‌کرداستاده بد و زبان‌درازي مي‌کردآن شوخ سرش را ببريدند و هنوزرخ در رخ يار نازنين خواهي کرداي باد چو عزم آن زمين خواهي کردگو ياد ز دوستان چنين خواهي کرد؟از ماش بسي دعا و خدمت برسانگويند که زشتست بهل تا باشدآن دوست که آرام دل ما باشدتا ياري از آن من تنها باشدشايد که به چشم کس نه زيبا باشددر هرچه نگه کند منور باشدآن را که جمال ماه پيکر باشداز طلعت بي‌صفاي او در باشدآيينه به دست هرکه ننمايد نوردر ديده‌ي صاحبنظران خس باشدآن را که نظر به سوي هر کس باشددر مذهب عشق شاهدي بس باشدقاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرعشايد که به پيش قامتت خم باشدهر سرو که در بسيط عالم باشدبالاي دراز را خرد کم باشداز سرو بلند هرگز اين چشم مدارمنديش که آن دم غم جانم باشدگر دست تو در خون روانم باشدکو خسته شد از من غم آنم باشدگويم چه گناه از من مسکين آمددور از تو گرش دليست پر خون باشدبيچاره کسي که بر تو مفتون باشدانديش که بي‌تو مدتي چون باشدآن کش نفسي قرار بي‌روي تو نيستبيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟آهو بره را که شير در پي باشدوين برف در آفتاب تا کي باشد؟اين ملح در آب چند بتواند بوديا طاقت دوستي و دوري باشدما را به چه روي از تو صبوري باشدجوشيدن بلبلان ضروري باشدجايي که درخت گل سوري باشديا طاقت دوستي و دوري باشدمشنو که مرا از تو صبوري باشدخرسندي عاشقان ضروري باشدليکن چه کنم گر نکنم صبر و شکيب؟وان لعبت با جمال جمالي شدآن خال حسن که ديدمي خالي شدتا ريش برآورد سيه چالي شدچال زنخش که جان درو مي‌آسودمرغ دلم از درون به پرواز آمد؟داني که چرا بر دهنم راز آمداز يار جفا ديد و به آواز آمداز من نه عجب که هاون رويين‌تنديدم که معلم بدانديش آمدروزي نظرش بر من درويش آمدآن سايه گران چو ابر در پيش آمدنگذاشت که آفتاب بر من تابدکان شوخ دوان دوان به تعجيل آمدگفتم شب وصل و روز تعطيل آمدگفتا برو ابلهي مکن پيل آمدگفتم که نمي‌نهي رخي بر رخ منآن شد که به سرما نتواني آمدوقت گل و روز شادماني آمدسرما شد و وقت مهرباني آمدرفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبودبربود دلم ز دست و در پاي افکنددر چشم من آمد آن سهي سرو بلندخواهي که به کس دل ندهي ديده ببنداي ديده‌ي شوخ مي‌برد دل به کمندچشمم به دهان واعظ و گوش به پنددر خرقه‌ي توبه آمدم روزي چندوز ياد برفتم سخن دانشمندناگاه بديدم آن سهي سرو بلندانگشت نماي خلق بودن تا چند؟گويند مرو در پي آن سرو بلندمن چون نروم که مي‌برندم به کمند؟بي‌فايده پندم مده اي دانشمندزيرا که گرفتار کمندت ماندکس با تو عدو محاربت نتواندنه صبر کها ز تو روي برگرداندنه دل دهدش که با تو شمشير زندحيفست که روي خوب پنهان دارندآنان که پريروي و شکر گفتارندتا زشت بپوشند و نکو بگذارندفي‌الجمله نقاب نيز بيفايده نيستدايم دل ما چو قلب کافر شکندآن کودک لشکري که لشکر شکندبه زانکه ببيند و عنان برشکندمحبوب که تازيانه در سر شکندزيرا که نظر داعي تنها نکندکس عيب نظر باختن ما نکندکو فرق ميان زشت و زيبا نکندبيکار بهيمه‌اي و کژ طبع کسيشايد که به صدق عشق دعوي نکندمجنون اگر احتمال ليلي نکندروي دل ازو به هر که دنيي نکنددر مذهب عشق هر که جاني دارددرديست محبت که حبيبان دانندآن درد ندارم که طبيبان داننداين حال نبايد که غريبان دانندما را غم روي آشنايي کشتستيا موي خوش و روي نکو مي‌خواهندمردان نه بهشت و رنگ و بو مي‌خواهنددر دنيي و آخرت هم او مي‌خواهندياري دارند مثل و مانندش نيستدشنام و دروغ و ناسزا مي‌گويندهر چند که عيبم از قفا مي‌گويندداني چه؟ رها کنيم تا مي‌گويندنتوان به حديث دشمن از دوست بريدوانروي گلينش گل حمام آلودبا دوست به گرمابه درم خلوت بودگفتم به گل آفتاب نتوان اندودگفتا دگر اين روي کسي دارد دوست؟نارنج زنخدان تو در مشتم بودمن دوش قضا يار و قدر پشتم بودبيدار چو گشتم سر انگشتم بودديدم که همي گزم لب شيرينشتا ماه برآيد و ثريا برودداد طرب از عمر بده تا برودچندانکه نماز چاشت از ما برودور خواب گران شود بخسبيم به صبحنقشت ز برابر نظر مي‌نرودسوداي تو از سرم به در مي‌نرودسر مي‌رود و بي‌تو به سر مي‌نرودافسوس که در پاي تو اي سرو روانخاري ز گلستان تو باشم چه شود؟من گر سگکي زان تو باشم چه شود؟گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟شيران جهان روبه درگاه تواندوان کام و دهان و لب و دندان لذيذچون صورت خويشتن در آيينه بديدبس جان به لب آمد که بدين لب نرسيدمي‌گفت چنانکه مي‌توانست شنيددل تنگ مکن که دوست مي‌فرمايدگر تير جفاي دشمنان مي‌آيدچون يار عزيز مي‌پسندد شايدبر يار ذليل هر ملامت کايديا دل به کسي دهد که جان آسايدمن چاکر آنم که دلي بربايددر ملک خداي اگر نباشد شايدآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسيستگرچه نه مراد بود برمي‌آيداين ريش تو سخت زود برمي‌آيداز بس که بسوخت دود برمي‌آيدبر آتش رخسار تو دلهاي کبابنه ناله‌ي مرغان سحر مي‌آيدامشب نه بياض روز برمي‌آيدتا صبح کي از سنگ به در مي‌آيدبيدار همه شب و نظر بر سر کوهشيرازي و کازروني و دشتي و لرهرچند که هست عالم از خوبان پرکاخر به دهان حلو مي‌گويد مرمولاي منست آن عربي‌زاده‌ي حروصل تو حيات جاودان آرد باربستان رخ تو گلستان آرد بارتا بوم و بر زمانه جان آرد باربر خاک فکن قطره‌اي از آب دو لعلدلداري خلق هرچه بيش اوليتراز هرچه کني مرهم ريش اوليترگر مي‌کشيم به دست خويش اوليتراي دوست به دست دشمنانم مسپاروي بي‌سببي گرفته پاي از من بازاي دست جفاي تو چو زلف تو درازوامروز کشيده پاي در دامن بازاي دست از آستين برون کرده به عهدکوته نکنم ز دامنت دست نيازتا سر نکنم در سرت اي مايه‌ي نازدر راه بميرم و نگردم ز تو بازهرچند که راهم به تو دورست و درازهر ساعتم اندرون بجوشد خون رانامردم اگر زنم سر از مهر تو بازالا مگر آنکه روي ليلي ديدستواگاهي نيست مردم بيرون راعشاق به درگهت اسيرند بياداند که چه درد مي‌کشد مجنون را؟هرجور و جفا که کرده‌اي معذوريبدخويي تو بر تو نگيرند بيااي چشم تو مست خواب و سرمست شرابزان پيش که عذرت نپذيرند بيامانند تو آدمي در آباد و خرابصاحبنظران تشنه و وصل تو سرابچون دل ز هواي دوست نتوان پرداختباشد که در آيينه توان ديد و در آبيا ترک گل لعل همي بايد گفتدرمانش تحملست و سر پيش انداختدل مي‌رود و ديده نمي‌شايد دوختيا با الم خار همي بايد ساختپروانه‌ي مستمند را شمع نسوختچون زهد نباشد نتوان زرق فروختروزي گفتي شبي کنم دلشادتآن سوخت که شمع را چنين مي‌افروختديدي که از آن روز چه شبها بگذشتوز بند غمان خود کنم آزادتصد بار بگفتم به غلامان درتوز گفته‌ي خود هيچ نيامد يادت؟ترسم که ببيني رخ همچون قمرتتا آينه ديگر نگذارند برتآن يار که عهد دوستاري بشکستکس باز نيايد دگر اندر نظرتمي‌گفت دگرباره به خوابم بينيمي‌رفت و منش گرفته دامان در دستشبها گذرد که ديده نتوانم بستپنداشت که بعد از آن مرا خوابي هستباشد که به دست خويش خونم ريزيمردم همه از خواب و من از فکر تو مستهشيار سري بود ز سوداي تو مستتا جان بدهم دامن مقصود به دستبي‌تو همه هيچ نيست در ملک وجودخوش آنکه ز روي تودلش رفت ز دستگر زحمت مردمان اين کوي از ماستور هيچ نباشد چو تو هستي همه هستفردا متغير شود آن روي چو شيريا جرم ترش بودن آن روي از ماستوه وه که قيامتست اين قامت راستما نيز برون شويم چون موي از ماستشايد که تو ديگر به زيارت نرويبا سرو نباشد اين لطافت که تراستسرو از قدت اندازه‌ي بالا بردستتا مرده نگويد که قيامت برخاستهر جا که بنفشه‌اي ببينم گويمبحر از دهنت لل لالا بردستامشب که حضور يار جان افروزستمويي ز سرت باد به صحرا بردستگو شمع بمير و مه فرو شو که مرابختم به خلاف دشمنان پيروزستآن شب که تو در کنار مايي روزستآن شب که تو در کنار باشي روزستدي رفت و به انتظار فردا منشينو آن روز که با تو مي‌رود نوروزستگويند هواي فصل آزار خوشستدرياب که حاصل حيات امروزستابريشم زير وناله‌ي زار خوشستبوي گل و بانگ مرغ گلزار خوشستخيزم بروم چو صبر نامحتملستاي بيخبران اينهمه با يار خوشستو اقرار کنم برابر دشمن و دوستجان در قدمش کنم که آرام دلستآن ماه که گفتي ملک رحمانستکانکس که مرا بکشت از من بحلسترويي که چو آتش به زمستان خوش بوداين بار اگرش نگه کني شيطانستآن سست وفا که يار دل سخت منستامروز چو پوستين به تابستانستاي با همه کس به صلح و با ما به خلافشمع دگران و آتش رخت منستاز بس که بيازرد دل دشمن و دوستجرم از تو نباشد گنه از بخت منستوقتي غم او بر همه دلها بوديگويي به گناه مسخ کردندش پوستاي در دل من رفته چو خون در رگ و پوستاکنون همه غمهاي جهان بر دل اوستاي مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ايهرچ آن به سر آيدم ز دست تو نکوستچون حال بدم در نظر دوست نکوستما خود همه شب نخفته‌ايم از غم دوستچون دشمن بيرحم فرستاده‌ي اوستدشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوستغازي ز پي شهادت اندر تک و پوستبدعهدم اگر ندارم اين دشمن دوستفرداي قيامت اين بدان کي ماندوان را که غم تو کشت فاضلتر ازوستگر دل به کسي دهند باري به تو دوستکان کشته‌ي دشمنست و آن کشته‌ي دوست؟از هر که وجود صبر بتوانم کردکت خوي خوش و بوي خوش و روي نکوستگر زخم خورم ز دست چون مرهم دوستالا ز وجودت که وجودم همه اوستغيرت نگذاردم که نالم به کسييا مغز برآيدم چو بادام از پوستگويند رها کنش که ياري بدخوستتا خلق ندانند که منظور من اوستبالله بگذاريد ميان من و دوستخوبيش نيرزد به درشتي که دروستشب نيست که چشمم آرزومند تو نيستنيک و بد و رنج و راحت از دوست نکوستگر تو دگري به جاي من بگزينيوين جان به لب رسيده در بند تو نيستخواهي بکشم به هجر و خواهي بنوازمن عهد تو نشکنم که مانند تو نيستهر جا که روم پيش تو مي‌آيم بازور بگريزم ز دست اي مايه‌ي نازخرم تن آنکه با تو باشد شب و روزاي ماه شب‌افروز شبستان‌افروزپيرايه مکن، عرق مزن، عود مسوزتو خود به کمال خلقت آراسته‌اييا آتش عشق بر کن و خانه بسوزيا روي به کنج خلوت آور شب و روزگر پرده نخواهي که درد، ديده بدوزمستوري و عاشقي به هم نايد راستالا شب و روز پيش من باشد و بسرويي که نخواستم که بيند همه کسيارب تو به فرياد من مسکين رسپيوست به ديگران و از من ببريدمنسوب کنندم به هوي و به هوسگر بيخبران و عيبگويان از پسمنظور مليح دوست دارد همه‌کسآخر نه گناهيست که من کردم و بسناليدن درويش نداند سببشمنعم که به عيش مي‌رود روز و شبشدر باديه تشنگان به جان در طلبشبس آب که مي‌رود به جيحون و فراتوآن خال معنبر نقطي بر نونشنونيست کشيده عارض موزونشخط دايره‌اي کشيده پيرامونشني خود دهنش چرا نگويم نقطيستچون دست نمي‌رسد به خرسندي کوشگويند مرا صوابرايان به هوشگر خواهم و گر نخواهم از نرمه‌ي گوشصبر از متعذر چه کنم گر نکنمفردوس برين بود سرا در کويشهمسايه که ميل طبع بيني سويشدوزخ باشد بهشت در پهلويشوآن را که نخواهي که ببيني رويشتا بندگيت کنم به جان و سر خويشيا همچو هماي بر من افکن پر خويشتا من سر خويش گيرم و کشور خويشگر لايق خدمتم نداني بر خويشما را به تو فخرست و تو را از ما ننگاي بي‌تو فراخاي جهان بر ما تنگآخر بنگويي که دلست اين يا سنگ؟ما با تو به صلحيم و تو را با ما جنگور سر برود در سر سوداي محالگر دست دهد دولت ايام وصالاز رويش و يک بوسه بران نيمه‌ي خاليک بوسه برين نيمه خالي دهمشچون خصم آمد به روبهي مانستمخود را به مقام شير مي‌دانستمچون واقعه افتاد بنتوانستمگفتم من و صبر اگر بود روز فراقبارت بکشم به جان و جورت ببرمخورشيد رخا من به کمند تو درمخود را بفروشم و مرادت بخرمگر سيم و زرم خواهي و گر جان و سرمدر هيأت او خيره بماند بصرمهر سروقدي که بگذرد در نظرمآخر کم از آنکه در جوانان نگرمچون چشم ندارم که جوان گردم بازنزديک سحر روي به بالين آرمشبهاي دراز بيشتر بيدارمدر خواب رود، خيال مي‌پندارممي‌پندارم که ديده بي ديدن دوستوز چشم خداونديش افکنده‌ترماز جمله‌ي بندگان منش بنده‌ترمچندانکه مرا بيش کشد زنده‌ترمبا اين همه دل بر نتوان داشت که دوستخصم ار همه شمشير زند يا تيرمخيزم که نماند بيش ازين تدبيرمورنه بروم بر آستانش ميرمگر دست دهد که آستينش گيرمچه خوشتر ازان که پيش دستت ميرمگر بر رگ جان ز شستت آيد تيرمتا صلح کنيم و در کنارت گيرمدل با تو خصومت آرزو مي‌کندمبي‌ديدنش از ديده نياسايد چشمآن دوست که ديدنش بياريد چشمور دوست نبيني به چه کار آيد چشمما را ز براي ديدنش بايد چشموافکنده به شمشير جفا مقتولمآن رفته که بود دل بدو مشغولمخط خويشتن آورد که من مغرولمبازآمد و آن رونق پارينش نيستوز دوستيت فرار گيرد جانممنديش که سست عهد و بدپيمانممن خط تو همچنان زنخ مي‌خوانمهرچند که به خط جمال منسوخ شودفرهاد تو شيرين دهن خوش سخنممن بنده‌ي بالاي تو شمشاد تنموز عشق لبت فهم سخن مي‌نکنمچشمم به دهان توست و گوشم به سخنخواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنمهر گه که نظر بر گل رويت فکنمبنشينم و چون بنفشه سر برنکنمور بي‌تو ميان ارغوان و سمنموندر طلبش به سر نپويم چه کنم؟آرام دل خويش نجويم چه کنم؟مادام که در کمند اويم چه کنم؟گويند مرو که خون خود مي‌ريزيصوفي شوم و گوش به منکر نکنمگفتم که دگر چشم به دلبر نکنمتوبت کردم که توبه ديگر نکنمديدم که خلاف طبع موزون من استبي عارض گلبوي تو گل بو نکنممن با تو سکون نگيرم و خو نکنمالحمد فراموش کنم و او نکنمگويند فراموش کنش تا برودوآن طلعت آفتاب نورش بينمخيزم قد و بالاي چو حورش بينمآخر نزنندم که ز دورش بينمگر ره ندهندم که به نزديک شومآسايش جان در قدمت مي‌بينممي‌آيي و لطف و کرمت مي‌بينمهر جا که نگه مي‌کنمت مي‌بينموآن وقت که غايبي همت مي‌بينممن نيز به ذل و حيف تن در ندهمچون مي‌کشد آن طيره‌ي خورشيد و مهموانگه بکشد چو مي‌کشد بر گنهمباري دو سه بوسه بر دهانش بدهمدانم که نيوفتد حريف از تو به هممن با دگري دست به پيمان ندهمور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟دل بر تو نهم که راحت جان منيصد خرمن شادي به غمي بفروشيمما حاصل عمري به دمي بفروشيمدر حال به خاک قدمي بفروشيمدر يک دم اگر هزار جان دست دهدپنداشت کزو مرحمتي مي‌جويمبگذشت بر آب چشم همچون جويمترکست و به چوگان بزند چون گويممن قصه‌ي خويشتن بدو چون گويم؟ما، ديده به جايي متحير نگرانياران به سماع ناي و ني جامه‌درانمن چشم برين کنم شما گوش بر آنعشق آن منست و لهو از آن دگرانتا پيش قدت چنگ زند سرو روانيرليغ ده اي خسرو خوبان جهانني شرع محمدست ني ياسه‌ي خانتا کي برم از دست جفاي تو قلاناي خصم بگوي هرچه خواهي گفتنمن خاک درش به ديده خواهم رفتنچندانکه براني نتواند رفتنچون پاي مگس که در عسل سخت شودوز روم، کليسيا به شام آوردنمه را ز فلک به طرف بام آوردنبتوان، نتوان تو را به دام آوردندر وقت سحر نماز شام آوردنبرق آمده و آتش زده خرمن ديدندر ديده به جاي سرمه سوزن ديدنبه زانکه به جاي دوست، دشمن ديدندر قيد فرنگ غل به گردن ديدنيا دوست گزين به دوستي يا دشمناي دوست گرفته بر سر ما دشمنآسانتر ازان که بينمش با دشمنناديدن دوست گرچه مشکل درديست
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 489]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن