واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شب روان چو رخ صبح آينه سيما بينندشاعر : خاقاني کعبه را چهره در آن آينه پيدا بينندشب روان چو رخ صبح آينه سيما بيننددر پس آينه رويم زن رعنا بينندگر چه زان آينه خاتون عرب را نگرندخوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بيننداختران عود شب آرند و بر آتش فکنندعودي خاک ز دندانش مطرا بينندصبح دندان چو مطرا کند از سوخته عودتا فلک را سلب کعبه مهيا بينندصبح را در رداء سادهي احرام کشندکعبه را سبز لباسي فلک آسا بينندمحرمان چون رداء صبح در آرند به کتفهم ز صبحش علم شقهي ديبا بينندخود فلک شقهي ديباي تن کعبه شودتا دل زنگ پذير آينه سيما بيننددم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشمکز نم گرم و دم سرد مصفا بينندنم و دم تيره کنند آينه، اين آينه بينديو را ره زدن روح چه يارا بينندز آه سبوح زنان راه صبوحي بزنندکه به دست همه تسبيح ثريا بينندبشکنند آن قدح مه تن گردون زنارکتش دل زده در قبهي بالا بيننداختران از پي تسبيح همه زير آينداختراني که چو تسبيح مجزا بينندنيک لرزانند از مذن تسبيح فلککن ردا جامهي احرام مسيحا بينندخوش دمان آن ردي صبح بشويند چو شيرکه دل از هر چه دو رنگي است شکيبا بينندنه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادندرو که مردان نه بدين رنگ، زنان وابينندصبح و شام آمده گل گونه رخ و غاليه فامچادر سبز درد تا زن رسوا بينندصبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهردو سپه کالت شطرنجي سودا بينندز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهي دهرگر چه پايان طلبندش نه همانا بينندلعب دهر است چو تضعيف حساب شطرنجکه در او آتش و زهر آبخور ما بينندکي کند خاک در اين کاسهي ميناي فلکهمه خاک است که در کاسهي مينا بينندغلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرندخاک بر سر همه را هيچ مگو تا بينندخاک خوران ز فلک خواري بينند چو خاککاين دو را هم به در کعبه تولا بينندبگذريم از فلک و دهر و در کعبه زنيمآهشان مشعله دار و مژه سقا بينندما و خاک پي وادي سپران کز تف و نمکه ز برکهش برکه برکه سينا بينندها ره واقصه و قصهي آن راه شويمقبهي سيم زده حله و احيا بينندباديه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حبابوز عرينه به لب چاه مواسا بيننداز خفاجه به سر راه معونت يابندتف باحورا چو نکهت حورا بينندگرم گاهي که چو دوزخ بدمد باد سمومبهر تفته جگران کافت گرما بينندقرصهي شمس شود قرصهي ريوند ز لطفکه ز انفاس مريدان دم سرما بينندچرخ نارنج صفت شيشهي کافور شودچتر شام است کز او ماه شب آرا بينندعلم خاص خليفه زده در لشکر حاجآفتابي به شب آراسته عمدا بينندماه زرين زبر رايت و دستارچه زيرباز پوشيده به گيسوش سراپا بينندتاج زرين به سر دختر شاهنشه زنگبر سر هر فلکي کوکب رخشا بينندز مي از خيمه پر افلاک و ز بس فلکهي زرلکن ايوان امان کعبه عليا بينندسالکان راست ره باديه دهليز خطريوسف روز، به چاه شب يلدا بينندهمه شبهاي غم آبستن روز طرب استتابش معني در ظلمت اسما بينندخوشي عافيت از تلخي دارو يابندپس به صحراي فلک جاي تماشا بينندبرشوند از پل آتش که اثيرش خوانندپس سر مائدهي جنت ماوا بينندبگذرند از سر موئي که صراطش دانندپس خارستان گلزار تمنا بينندحفت الجنه همه راه بهشت آمد خارباز خارستان سر تاسر صحرا بينندحفت النار همه راه سقر گلزار استغوره يابند به رز پس ميحمرا بينندشوره بينند به ره پس به سر چشمه رسندتاب مهر است کز او غوره منقا بينندآب ابر است کزاو شوره فرات انگارندشوره و غورهي ما چشمه و صهبا بينندفر کعبه است که در راه دل و باغ اميدجوي کامروز کني آب تو فردا بينندتخم کاينجا فکني کشت تو آنجا دروندنيک را هم نظر نيک مکافا بينندبد دلي در ره نيکي چه کني کاهل نيازدل دريا کش سرمست چو دريا بينندتشنگاني که ز جان سير شوند از مي عشقچون حرير علمش لرزه بر اعضا بينندديو کز وادي محرم شنود نالهي کوسحاضر آرند و دو قربان مهيا بينندگوسفند فلک و گاو زمين را به منيره به تنها شده تا کعبه به تنها بينندپي غلط کرده چو خرگوش همه شير دلانکه ز امنش به در کعبه مسما بينندآسمان در حرم کعبه کبوتروار استبر در کعبه معلق زن و دروا بينندآسمان کو ز کبودي به کبوتر ماندطيرانش نه به بالا که به پهنا بيننداين کبوتر که نيارد ز بر کعبه پريدسايهي جامهي کعبه است که بالا بينندشقهاي کز بر کعبه فلکش ميخوانندپيش خاتون عرب جوهر و لالا بينندروز و شب را که به اصل از حبش و روم آرندکه چو ترکانش تتق رومي خضرا بينندحبشي زلف يماني رخ زنگي خال استنقطهي خالش از آن صخرهي صما بينندکعبه را بينند از حلقهي در حلقهي زلفعاشقان کان رخ زيتوني زيبا بينندجان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهي زلفکه چو گردونش سراسيمه و شيدا بينندمشتري عاشق آن زلف و رخ و خال شده استکه ز خال سيهي عنبر سارا بينندگفتي آن حلقهي زلف از چه سپيد است چو شيرزلف پيرانه و خال رخ برنا بينندکعبه ديرينه عروسي است عجب ني که بر اوخال را رنگ همان غاليه گونا بينندحلقهي زلف کهن رنگ بگرداند ليکدست در سلسلهي مسجد اقصي بينندعشق بازان که به دست آرند آن حلقهي زلفنور در جوهر آن سنگ معبا بينندخاک پاشان که بر آن سنگ سيه بوسه زنندچشمهي خضر ز ظلمات مفاجا بيننداز پس سنگ سيه بوسه زدن وقت وداعدر مدينه ملک و عرض معلا بينندگر به مکه فلک و نور مجزا ديدندآب خور خاک در حضرت والا بينندخاکيان جگر آتش زده از باد سمومکه مگس ران وي از شهپر عنقا بينندمصطفي پيش خلايق فکند خوان کرمکاين دو را زله ز خوان پايهي طاها بينندعيسي از چرخ فرود آيد و ادريس ز خلدز آن اباها که بر اين خوانچهي دنيا بينندخاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنندگونهي سگ مگس است آنکه ز سکبا بينندزعفران رنگ نمايد سر سکباش وليکطور پاره شده از نور تجلي بينندعقل واله شده از فر محمد يابندتن چو نون کز قلمش دور کني تا بينندعقل و جان چون يي و سين بر در ياسين خفتندصاع خواهان زکوة آدم و حوا بيننداو گرفته ز سخن روزه و از عيد سخاشاينت شيران که مدد ز آتش هيجا بينندشير مردان به حريمش سگ کهفند همهتا لقاي ملک العرش تعالي بينندسرمهي ديده ز خاک در احمد سازندشاخ و برگي است که آن روضهي غرا بينندحضرت اوست جهاني که شب و روز جهانداد از آن حضرت دين داور دارا بينندداد خواهان که ز بيداد فلک ترسانندبندگان حرمت از اين درگه اعلي بينندبنده خاقاني و درگاه رسول الله از آنکحرز بازوش چو الکهف و چو کاها بينندخاک مشکين که ز درگاه رسول آورده استپيش سيمرغ خمش طوطي گويا بينندمصطفي حاضر و حسان عجم مدح سرايجايش آن به که به خاک عربش جا بينندگر چه حسان عجم را همه جا جاي دهندآن نکوتر که در آيينهي بيضا بينندگر چه در نفت سيه چهره توان ديد وليکني از آن روح که در تبت و يغما بينندلاف از آن روح توان زد که به چارم فلک استنکبتي کان پشه و باشه ز نکبا بيننديادش آيد که به شروان چه بلا برد و چه ديدمردم از بهر عيال آفت اعدا بينندبس که ديد آفت اعدا ز پي انس عيالو آن شبانيش هم از بهر صفورا بينندموسي از بهر صفورا کند آتش خواهيتا فلک را چو دلش رنگ معزا بينندبه فريب فلک آزرده دلش خوش نکنندکاستخوان غصه شده در دل خرما بينندکي توان برد به خرما ز دل کس غصهبه خدا گر شنوند اهل عجم يا بينندسخنش معجز دهر آمد از اين به سخنانحسبنا الله و کفي آخر انشا بينندچو تمسکت به حبل الله از اول ديدند
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]