واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بس اشک شکرين که فرو بارم از نيازشاعر : خاقاني بس آه عنبرين که به عمدا برآورمبس اشک شکرين که فرو بارم از نيازرخ را وضو به اشک مصفا برآورملب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانککان سرد باد از آتش سودا برآورمقنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمانز آن خوش دمي که صبحدم آسا برآورمدلهاي گرم تب زده را شربتي کنمز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورمهردم مرا به عيسي تازه است حاملهاز نخل خشک خوشهي خرما برآورمزين روي چون کرامت مريم به باغ عمرسحر آورند و من يد بيضا برآورمتر دامنان چو سر به گريبان فروبرندرختش به تابخانهي بالا برآورمدل در مغاک ظلمت خاکي فسرده ماندو آوازهي صلا به مسيحا برآورمرستي خورم ز خوانچهي زرين آسمانسر ز آن سوي فلک به تماشا برآورمنيني من از خراس فلک برگذشتهامآواز روزه بر همه اعضا برآورمچون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخاز سينه باد سرد تمنا برآورمآبستنم که چون شنوم بوي نان گرمزين نان دهان به آب تبرا برآورمآب سيه ز نان سفيد فلک به استبانگ ابا ز نسبت آبا برآورمآباي علويند مرا خصم چون خليلهر جا که محرمي است دم آنجا برآورماز خاصگان دمي است مرا سر به مهر عشقنادان نمايم و دم دانا برآورمدر کوي حيرتي که هم عين آگهي استاين دم ز راه چشم همانا برآورمچون ناي اگر گرفته دهان داردم جهانهم سر به ساق عرش معلا برآورمور ساق من چو چنگ ببندد بده رسنکامروز کار دولت فردا برآورمبا روزگار ساخته زانم به بوي آندست از دهان خم به مدارا برآورمجام بلور در خم روئين به دستم استخود را به رنگ آينه رعنا برآورمتا چند بهر صيقلي رنگ چهرههادر زرد و سرخ حليت زيبا برآورمتا کي چو لوح نشرهي اطفال خويش راچون کعبه سر ز شقهي ديبا برآورمتا کي به رغم کعبه نشينان عروسوارخود را لباس عنبر سارا برآورماوليتر آنکه چون حجر الاسود از پلاسچون روز سر ز صدرهي خارا برآورمدلق هزار ميخ شب آن من است و منده چشمه چون کليم ز خارا برآورمخارا چو مار برکشم و پس به يک عصاتن را به عودي شب يلدا برآورمدر زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنونتا آفتابي از دل دروا برآورمچون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيستپوشم سياه و بانگ معزا برآورمبر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروارمن نيز سر ز چوخهي خارا برآورممولو مثال دم چو برآرد بلال صبحکار حجيم سبعه ز امعا برآورمچند از نعيم سبعهي الوان چو کافرانو آتش ز بادخانهي احشا برآورمشويم دهان حرص به هفتاد آب و خاکبه ز آنکه دم به ميدهي دارا برآورمقرص جوين و خوش نمکي از سرشک چشمکاين شوربا به قيمت سکبا برآورمهم شورباي اشک نه سکباي چهرهاز آن حنظل شکر شده حلوا برآورمچون عيش تلخ من به قناعت نبود خوشچه اره بر سر زکريا برآورمچه عقل را به دست اماني گرو کنمنسناس چون به زيور حورا برآورمقلب ريا به نقد صفا چون برون دهماز سينه زنگ کينه به سيما برآورمچون آينه نفاق نيارم که هر نفسزال زرم که نام به عنقا برآورمآن رهروم که توشهي وحدت طلب کنمگرد از هزار بلبل گويا برآورمشهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صيدنفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورمسر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفسمن آب و آتش از زر و صهبا برآورمصهبا گشاده آبي و زر بسته آتشي استبر شاخ گل حديث تقاضا برآورمبلبل نيم که عاشق ياقوت و زر بومکام از شکار جيفهي دنيا برآورمدانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زرحج از پي ربودن کالا برآورماعرابيم که بر پي احراميان دوممن قصهي خليفه و سقا برآورمگر طبع من فزوني عيش آرزو کندمستم نهان و عربده پيدا برآورمبا اين نفس چنان همه هشيار نيستمممکن که سر ز خواب مفاجا برآورماصحاب کهفوارم بيدار و خفته ذاتچون طفل ترش خيزم و صفرا برآورمصفرا همه به ترش نشانند و من ز خوابروزي هزار قصر مهيا برآورمبنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمراز ني کنم ستور و به هرا برآورممردان دين چه عذر نهندم که طفلوارنامش به شير شرزهي هيجا برآورمزن مردهاي است نفس چون خرگوش و هر نفسآن به که غسل هر دو به يک جا برآورمدر ظاهرم جنابت و در باطن است حيضچون آفتاب، غسل به دريا برآورمدرياي توبه کو که درين شامگاه عمربا خاصگان مگو که مجارا برآورمخاقانيا هنوز نهاي خاصهي خدايبا صاحب محک چه محاکا برآورمگر در عيار نقد من آلودگي بسي استزين حسرت آتشي ز سويدا برآورمامسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاهکاحرام حج و عمره مثنا برآورمگر بخت باز بر در کعبه رساندمتکبير آن فريضه به بطحا برآورمسيساله فرض بر در کعبه قضا کنمز آهي که چون شراره مجزا برآورمحراقهوار در زنم آتش به بوقبيسفرياد در مقام مصلا برآورماز دست آنکه داور فريادرس نماندطوفان خون ز صخرهي صما برآورمزمزم فشانم از مژه در زير ناودانتا پيش کعبه لولوي لالا برآورمدرياي سينه موج زند ز آب آتشينزو نعت مصطفاي مزکي برآورمبر آستان کعبه مصفا کنم ضميرهر صبح سر ز گلشن سودا برآورمديباچهي سراچهي کل خواجهي رسلچون طيلسان چرخ مطرا شود به صبحوز صور آه بر فلک آوا برآورمبر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبحمن رخ به آب ديده مطرا برآورماز اشک خون پياده و از دم کنم سوارهويي گوزنوار به صحرا برآورمخود بينيازم از حشر اشک و فوج آهغوغا به هفت قلعهي مينا برآورماسفنديار اين دژ روئين منم به شرطکان آتشم که يک تنه غوغا برآورمکز خدمتش مراد مهنا برآورمهر هفته هفتخوانش به تنها برآورممن سر به پايبوسي لالا برآورمسلطان شرع و خادم لالاي او بلالمعراج دل به جنت ماوي برآورمدر بارگاه صاحب معراج هر زمانآوازهي دني فتدلي برآورمتا قرب قاب قوسين بر خاک درگهشکوثر ز خاک آدم و حوا برآورمگر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنمآواز يا مغيث اغثنا برآورمکي باشد آن زمان که رسم تا به حضرتشغلغل دران حظيرهي عليا برآورمزان غصهها که دارم از آلودگان دهرفرياد پيش داور دارا برآورمدارا و داور اوست جهان را، من از جهانآه از شکستگي سر و پا برآورمز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرموقت ثناي خواجه ثنايا برآورمدندانم ار به سنگ غرامت شکستهانداز يک شکم دوگانه چو جوزا برآورمسوگند خورد مادر طبعم که در ثناشزان فال سعد ز اختر اسما برآورماسماي طبع من به نکاح ثناي اوسترخت از گوثري به ثريا برآورمامروز گر ثناش مرا هست کوثريدر حضرت خداي تعالي برآورمفردا هم از شفاعت او کار آن سراي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 303]