واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي دل، از حکم زيجهاي کهنشاعر : اوحدي مراغه اي طالع وقت را نگاهي کناي دل، از حکم زيجهاي کهنراز اين طفل نورسيده ببينبه نمودار راست، بي تخمينکوکبش در هبوط يا شرفست؟که قوي حال يا زبون طرفست؟از چه چيزش وبال خواهد بود؟در جهان بر چه حال خواهد بود؟سير هيلاج و کدخدا و سهامبه در آور ز سير اين اجرامبنگر نيک تا نباشد دورکوکب او ز کوکب دستوربه سخنهاي عشق پيونديمتا بدانيم و دل برو بنديمبس شگرفي، که چشم بد ز تو دوربه چه ميماني؟ اي حديقهي نورهمچو روي حسان همي خنديبه نبات حسن برومندياز شگفتي مگر بهشتي تو؟ناشکفته گلي نهشتي توقرة العين خاطر تيزماي فتوح دل سحر خيزمباب و فصلت تراز خامهي دينفرع و اصل تو بار نامهي دينوز نهار تو روشن ايمانهااز بهار تو تا تازه دل جانهاکرده بر فرق عقل گلريزيز تو طبعم به دست شب خيزيزين مباهات « جام جم» ناميبه زمين از سپهر پيغاميچون نبشتم به نام دستورتروشني يافت عالم از نورتکه به مصر سخن عزيزي هستخواجه يادم نکرد و چيزي هستبينصيب آنگه از چنان گنجيحيف باشد چنين سخن سنجيمگر از بخت من که در خوابستلطفش از هر کسي خبر يابستچه کم از سايهاي بدين خاکي؟از درختي بدان طربناکيگر بر او رسد ندارم غممن فگندم سفينه را در يمافتخار حديثم از نامتاي مباهات من بايامتمنم آن هيچ کس، کس من باشدر جهان کس تويي، بگويم فاشالتفاتي به جانب ما کنزان دل ابرساز دريا کنغم پيران خور، اي جوان، امروزمايه داري و ميتوان امروزکه نه تبريزيم، نه شيرازينتوان کم چنين بيندازيگوش دارم، که مستمندم و پيرگوشه دارم نه چون کمان چون تيردو سه درويش درحبالهي منهست بر موجب قبالهي منحلق در حلقهي کمندم کردآن تعلق چو پاي بندم کردغم ايشان بخور، غم من سهلمن از آن توام چو هستي اهليا مرا نيز خادم خودسازاز کرمشان چو خادمان بنوازکه چو خادم همي کشندم زارلطف کن، در کشاکشم مگذاربه ازين خادمان بيمايهخاک آن خادمان بيخايهکه نخوردم ز حاصلش نانيفکرت من نهاد ديوانييا به بيع اندر آر ديوانميا رها کن چنين غريوانمکه نشايد دو صاحب ديوانتا تو باشي مصاحب ديوانهيچم آن دست بوس دست ندادتاکنون گر چه چرخ سفله نهادهوسي غايبانه باختهامبه خيالي ز دور ساختهامبگذرانم گواه آن حالياز دعايت نبودهام خاليورنه من بر گزاف ننشستمپاي رفتن نبود در دستمجامهي کاغذين فروپوشمبعد ازين چون قلم به سر کوشمو اندرو کرده غصهي خود يادعلم جامه جمله قصهي دادبر سر آن غياث دين سوزيمگرم کاغذي شود روزياوحدي را به دست داد اين جاماحدي کو دهد به هر کس کامگر چه دير آمدست چست آمدجامش از راه چون درست آمدپيشت آورد کارنامهي حالاو چو در پردهي طلسم کمالبر سر گنج خويشتن چون مارره بگنجش ده، ار نرفت اين بارکه چو کيخسروم نبيني بازنفسي هم به کار من پرداززانکه سرمستم و بريزم منجام بستان، که ميگريزم منسخن، آنگه چنين سخن که مراستجاودانيست، من بگويم راستکه به نه ماه زادهاند از فکردخترانند خوب و بالغ و بکرکه بماند چو نقش بر دل سنگنگشايد جزين سخن دل تنگهيچکس کين چنين سخن راندنيست امروز، خواجه ميداندشيرگيرم کن و شکار ببينروزگارم بساز و کار ببينبادهي جود خود به جامم ريزجرعهاي زان کرم به کامم ريزورقم پر عرق شدست از شرمدر دليري، اگر چه گشتم گرمتو بنه عذر اين پريشانيگر چه شوخيست اين و پيشانيچون ز فضل و هنر ز من بيشندمگر اين سروران که در پيشندنزنندم درفش خود بر مشتدور دارند ازين حروف انگشتبه مصافم مبر، که ميرنجمدر مصافات من سخن سنجموز بد و نيک سلوتي دارمبا غم عشق خلوتي دارمگو: مگرد اين شکسته باز درستزان حضور آمد اين نماز درستتا ببويي مگر ترنجم رااز تو خالي مدار گنجم راعدل جمشيد کن به ليل و نهارجام جمشيد ميبري زنهار!
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]