محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826055423
هر سان که بود چو حالها گردانست
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که بود چو حالها گردانستآفاق برو حبس و زمين بند شودهر کو نه به خدمت تو خرسند شودشب را به همه حال خداوند شودوان را که به بندگي پذيري يک روزاز تلخي صبر دل زبون مينشودبا آنکه غم از دلم برون مينشوداين ديده که از سرشک خون مينشودبا اين همه غصه سخت جاني داردچشمم چو پر از خون شده پرويزن بوددوشم ز فراق تو همه شيون بودچون دانهي نار بر سر سوزن بودبر هر مژه خوني که مرا درتن بودوز محنت تو بر آتشم بايد بودشبها ز غمت ستم کشم بايد بودبا اين همه ناخوشي خوشم بايد بودپس روز دگر تا پي غم کور کنمکين تعبيهي هجر در آن پنهان بودگردون به وصال ما موافق زان بودکان روز وصال هم شب هجران بودامروز رهين شکر او نتوان بودوصلش به بهاي جان به دست آمده بوديک نيم دمم از جهان به دست آمده بودافسوس که بس گران به دست آمده بودارزانش ز دست من برون کرد فلکبر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زودچشم تو در آيينه به چشم تو نمودپس آفت چشم تو هم از چشم تو بودچشم خوش تو چشم ترا کرد به چشماز عيد دل سوخته جز سوز نبودبر عيد رخت دلم چو پيروز نبوداي بيخبران چو عيد خود روز نبودگويند که چون گذشت روز عيدتکان بت نکند وفا و برگردد زودگفت آنکه مرا ره سلامت بنمودوامروز نداردم پشيماني سوددي آن همه گفتها يقين گشت و نبودزان بر من مستمند دلسوز نبوددل درخور صحبت دلافروز نبودهرگز شب محنت مرا روز نبودزان شب که برفت و گفت خوشباد شبتاز جود تو در جهان جهاني بفزوددستت به سخا چون يد بيضا بنمودگو قافيه دال شو زهي عالم جودکس چون تو سخي نه هست نه خواهد بوددر دامن صبر چنگ محکم کن زودبا دل گفتم که عشق چون روي نمودگر معتمد صبر تو من خواهم بوددل گفت مرا که برتو بايد بخشودمي ديده ببندد ارچه دل بگشايددر مستي اگر ببرد خوابم شايدبخت تو نيم که هيچ خوابم نايدبيدار ز مادران چو تو کم زايدوز دل نفسي بيتو همي برنايدجان يک نفس از درد تو ميناسايدوانگه پس از آن اگر نمانم شايديکبار دگر وصل تو درميبايديک کار من از زمانه ميبرنايديک در فلک از اميد من نگشايددر محنت من دگرچه ميدربايدجان ميکاهد غم تو ميافزايدزين جمله دهي جملهستاني بايدلايق به جان شاه جهاني بايداينها همه گرگند شباني بايدزين طايفه امن آدمي ممکن نيستتا مشکل يک راز فلک بگشايدبس راه که پاي همتم پيمايدتا از شب شک صبح يقيني زايدبس روز سيه که از غلط پيش آيدوامروز بقا به عدل ميافزايددي قهر تو گفتي که اجل ميزايدوان عدل جهاندار چنين ميبايدآن قهر جهانگير چنان ميبايستهم گوهر خورشيد نگين را شايدهم توسن چرخ زير زين را شايدپيروز شه طغان تکين را شايدتا ظن نبري که آن و اين را شايددر کوکبهي خيال چون ميآيدوصل تو که از سنگ برون ميآيدمن ميدانم که بوي خون ميآيدبا هجر هميگويد ازين رنگرزيگرد سپهت برين فلک زير آيدتا راي تو از قدح به شمشير آيدبا يار که از ملک بقا سير آيدنصرت به زبان تيغ تيزت ميگفتاز غارت جان و دل نميآسايدزلف تو که در فتنه کنون ميآيدبس روز قيامت که جهان آرايدواي از شب زلف تو که گر کار اينستمکتوب تو هم دليريي ننمايدگر بنده ز آب ميبترسد شايدبايد که يکي جواب از اين سو آيدآخر دو سه خدمتم از آن سو آمدماتمزده نيست بر کجا ميگريدبا گل گفتم ابر چرا ميگريدبر عمر من و عهد شما ميگريدگل گفت اگر راست همي بايد گفتهر شب ز شب گذشته افزون گريدباري بنگر که چشم من چون گريدگر چشم بود ستاره را خون گريداز چشم ستاره بار خون افشانماين ابر که زار بر چمن ميگريدگفتم ز فراق ياسمن ميگريدبر خندهي يک هفتهي من ميگريدگل گفت به پاي خويشتن برشکنموز اشک ز ديده خون دل ميباريديک شب مه گردون به رخت مينگريدوان خال بدان خوشي از آن گشت پديديک قطره از آن بر رخ زيبات چکيدبر خدمت تو هيچ سعادت نگزيدآن روز که بنده خاک خدمت بوسيدابرام به خانه برد و اميد بريدوامروز چو رنگ و رونق خويش نديدتيمار جهان اميدم از جان ببريدبيداد فلک پردهي رازم بدريدکين کار مرا کنارهاي نيست پديداي دل پس ازين کنارهاي گير و بروواندوه فراق پرده بر من بدريدزان پس که وصال روي در پرده کشيدخود خواب همي به خواب نتوانم ديدگفتم که مگر توانمش ديد به خوابوز نامهي آرزو سوادي نرسيدشد عمر و زمانه را جوادي نرسيددردا که به دامن مرادي نرسيددستي که به دامن قناعت نزديموي وصل غرض تويي سر از پيش برآراي عشق بجز غمم رفيقي دگر آرگر وقت آمد بريز و عمرم به سر آروي هجر بگفتهاي بريزم خونتوين کار ز دست من برونست اين باردر دست غمت دلم زبونست اين باردست تو بهست ودست خونست اين باروين طرفه که با تو نرد جان ميبازموامروز غم جدايي و فرقت ياردي ما و مي و عيش خوش و روي نگارجان بر سر امروز نهم دي باز آراي گردش ايام ترا هر دو يکيستتا من چو خران همي جهم بر آخرگويي که ميفکن دبه در پاي شترNگر نه زندت صلاح قواد پسردل محنت تازه چاشني کرد آخرمن بر ... اين سخن زنم ... ي پرعشقي که فرود برد جهاني به زمينسوگند هلاک جان من خورد آخربر من شب هجر تو سرآيد آخرميجست و هم از زمين برآورد آخردستي که ز هجران تو بر سر دارماين صبح وصال تو برآيد آخرما با اين همه غم با که گساريم آخراز وصل به گردنت درآيد آخرکس نيست که با او نفسي بتوان زدوين غصه دمي با که برآريم آخراي ماه تمام برنيايي آخرتنها همه عمر چون گذاريم آخرچون جان به لطافت و چو ماهي به جمالجاني که همي رخ ننمايي آخرراي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه من کجايي آخرناکرده برو تمام راي تو گذرگر ياد کند نيم شب از نيلوفرخورشيد ز راي مقتفي دارد نوراز آب به خاصيت برافرازد سروز رايت اين رايت دين شد منصوروز دولت سنجريست گيتي معموردي گر بفزود عز دين عدل عمراحسنت زهي خليفه سلطان دستورامروز به صد زبان جهان ميگويدوز جور تهي کرد زمين عدل عمراي راي تو آفتاب و اي کلک تو تيراي عدل عمر بيا ببين عدل عمرداني همه علمها مگر غيب خدايوي چون تو جوان نبوده در عالم پيرهستم شب و روز و روز و شب در تدبيرداري همه چيزها مگر عيب و نظيرهان تا ز قصاص من نترسي که مراتا خصم ترا چون کشم اي بدر منيرمنصوريه هر گزت درآمد به ضميرهم گردن تيغ هست و هم گردن تيرهين کو لب غنچه گو بيادست ببوسکاين به درت موکب ميمون وزيراي چرخ نفور از جفاي تو نفيرکو دست چنار گو بيا دست بگيراي عمر گريزان ز توام نيست گزيروي بخت جوان فغان از اين عالم پيراي دل هم از ابتدا دل از جان برگيروي دست اجل ز دست غم دستم گيريا ني مزن اين حلقه و راه اندر گيروانگه به فراغت پي آن دلبر گيراز دست تو بنده داستاني شده گيروين هم به مزاج آن صد ديگر گيردل رفت و نماند جان و تن بر خطرستوز مهر نشانهي جهاني شده گيرجز بنده رفيق و عاشق و يار مگيرمن ماندم و عشق و نيم جاني شده گيردر کار تو کارم ار به جان يابد دستغمخوار توام عمر مرا خوار مگيرتو پاي به کار برمنه کار مگيرتو پاي به کار برمنه کار مگيرگوي تو زحل به پاسباني سپردمريخ سلاح چاوشان تو بردگر چاوش تو به پاسبان برگذرددر ملکت تو چه بيش و کم خواهد شدوان جان به هزار درد بيدرمان بردبا آنکه غم عشق تو از من جان بردانگشت به هيچ شاديي نتوان بردتا دسترسي بود مرا در غم توکاندر بد و نيک هيچ يادش ناردخود عهد کسي کسي چنين بگذاردخاک در تو نشان رويم داردجانا ز وفا روي مگردان که هنوزپيشش غم ناآمده نتوانم خوردچون نيست يقين که شب چه خواهد آوردامروز چه دانم که چه ميبايد کردفردا چو ندانم که چه خواهد بودناز هيچ فلک به دست نتوان آوردآن نور که ملک يافت از روي تو فردخورشيد به نور پيسه نتواند کردوان سايه که بر زمانه عدلت پوشيدخشک و تر آسمان به يک جو نخردعاقل چو به حاصل جهان درنگردحاشا چو سگي که قي کند خود بخوردکو هرچه دهد يا که بيارد ببردگردن به حساب عمر من برشمردهر تيره شبي که ره به روزي نبردگرچه به هزار گونه محنت گذردبا اين همه ماتم فراقش دارمرحم آرد اگر به چشم دشمن نگردآن کو به من سوخته خرمن نگردتا رنجه شود نخست و در من نگردآنرا که به عشق رغبتي هست کجاستچرخ اين سه شبم به روي تيمار آوردسي سال درخت بخت من بار آوردتا دشمنم از دوست پديدار آوردزان روي به رويم اين قدر کار آوردهرگز غم اين جهان خونخواره نخوردبوطالب نعمه آن جهاني همه مرداز نام پدر دامن حرصش پر کردهر طالب نعمت که بدو روي آوردچون بيخبران همي به سر بايد برداين عمر که سرمايهي ملکيست نه خردروزي به هزار مرگ ميبايد مردوز غبن چنين زنگيي پيش از مرگبيتو شب من بدان درازي گذردموري که به چاه شست بازي گذردگويي که همي بر اسب تازي گذردوان شب که مرا با تو به بازي گذردبا چند هنر کز چو مني نگزيرددر عرصهي ملکي که کمي نپذيردبوطالب نعمه کو که دستم گيردخورشيد فراغتم فرو ميميردزلف تو زرهگري از آن ميگيردروي تو به دلبري جهان ميگيردلعلت به شکر طوطي جان ميگيردجزعت به نظر زبان دل ميبنددگل پرده ز روي با تو چون درگيردروي تو که شمع لاله زو درگيردتا چادر غنچه باز در سر گيردبرخيز و به عزم گلستان موزه بخواهکمتر غم جان بود که در من گيردگر دست غم تو دامن من گيردگر روي زمين به جمله دشمن گيرداز دوستي تو برنگردانم روييک روزه غمت به عمر جاويد ارزدخاک قدم تو تاج خورشيد ارزدوين نوميدي هزار اميد ارزدشکر ايزد را که از تو نوميد شدمدر حادثهاي چو رنگ قهر آميزدراي تو که صلح روز ملک انگيزدآرام طبيعي از زمين برخيزدتعجيل حقيقي از فلک بگريزدوصلت به کشيدن بلايي ارزدجانا غم تو به هر عطايي ارزداين تهمت تو به خون بهايي ارزددر تهمت تو اگر بريزندم خوناز مسند و استناد او کي نازدرايت که جهان به پشت پاي اندازدتا چرخ ازو مسند ملکي سازدتوپاي به خاک برنهاي صدر جهانانديشه چگونه رنگ شعر آميزدروزي که خرد سرشک رنگين ريزدچون سايهي ايزد از جهان برخيزدنور از رخ آفتاب هم بگريزدملک غم تو به هر سليمان نرسدتشريف هواي تو به هر جان نرسدکان درد به طالبان درمان نرسددرمان طلبان ز درد تو محرومندنه دور فلک همي بدل خواهد شدنه مشکل روزگار حل خواهد شدتا روز دو بر باد اجل خواهد شدزين پس من و عشق و مي که اين روزي دووز دست غمت زير و زبر خواهم شداز عشق تو درجهان سمر خواهم شدگريان گريان به خواب درخواهم شدوانگه زپس هزار شب بيخوابيکان ماند و بس که از کفت بخروشدعدل تو چو سايه بر ممالک پوشدخورشيد به ماه مشتري مينوشدچون مينوشي که نوش بادت گوييشايستهي صحبت دلافروز نشدآخر دل من به وصل پيروز نشدشب گشت و شب فراق او روز نشددردا که به عشوه روز عمرم زغمشتا بر همه خسروان خداوند نشدراي تو به هيچ راي خرسند نشدتا ملک خراسان چو سمرقند نشدرايات تو از پايفلک بنشيندوز جور توام زمان زمان مينالدبا آنکه زمانه جز بدي نسگالدازمنت ترياک خسان مينالداز خوردن آن زهر نمينالد دلآن کار که داند که کجا انجامدزلف تو به فتنه باز بيرون آمدباشد که از اين فتنه فرو آرامدآرام دهش دو روز در زير کلاهگرد سپهت زبر فلک زير آمدتا راي تو از قدح به شمشير آمدتا باز که از ملک جهان سير آمدنصرت به زبان تيغ تيزت ميگفتآني که درت قبلهي آفاق آمدآني که کفت ضامن ارزاق آمداول حسن علي اسحق آمدمقصود جهان تو بودي آخر به وجودگويي که همه به کام بدخواه آمدرنجي که مرا ز هجر آن ماه آمدهان اي اجل ار نمردهاي گاه آمدافزون ز هزار بار گويم هرشبزلفين تو چون دستهي شمشاد آمدرخسار تو چون سوسن آزاد آمدکز دست تو همچو من به فرياد آمدبرچنگ تو گويي که ز بيداد آمددل دست زجان بشست و دامن بفشاندآن روز که جان نامهي عشق تو بخواندآن نيز بقاي عمر تو باد نماندوان صبر که خادمت بدان آسوديننشست که تا به روز هجرم ننشاندخوي تو ز دوستي چو دامن بفشانددل ماتم جان نداشت ديگر چه بماندگويي که اگر چنين بماني چه کنمعشقي که ترا سلسله ميجنبانداي دل ز هزار ديده خون ميراندبنشين که به روز محنتت بنشاندخوش خوش به دعاي شب ميفکن کارتهشدار که در خونت بسي گردانداي ديده دل آيت بلا ميخواندمن بيزارم تو داني و دل دانداين بار گرش موافقت خواهي کردآنگه بنشين که نزد خويشت خواندبا آنکه همه کار جهان او راندنامردم اگر يکي نشانم داندبا آنکه همه ملوک نامم دانندگردون ز شرف به خاک پايت ماندخورشيد به روشني رايت ماندفردوس به عرصهي سرايت مانددوزخ به عتاب جانگزايت ماندهم برق به تيغ جان ستانت ماندهم ابر به دست درفشانت ماندهم ژاله به باران کمانت ماندهم رعد به کوس قهرمانت ماندوز چشم تو عقل شوخ و ديوانه بماندبا روي تو از عافيت افسانه بماندخورشيد ز سايهي تو در خانه بماندايام زفتنهيتو در گوشه نشستفهرست سعود آسمان بود نماندمسعود سعادت جهان بود نماندچون آنکه ازو خلاصه آن بود نماندگو خواه بمان جهان کنون خواه مماندر کيسهي عقل نقد تمييز نماندما را بجز از نياز هيچ چيز نماندچندان بگريستم که آن نيز نماندگه گاه به آب ديده دلخوش شدميگر هيچ کسي نداند ايزد داندچندان که مرا دلبر من رنجاندتا بر سر آب و آتشم ننشانديک دم زدن از پاي فرو ننشيندچون يک شبه ماه شد به جامت ماندچون روز علم زد به حسامت ماندروزي به عطا دادن عامت ماندتقدير به عزم تيزکامت ماندبر يک يک مويم آب رنجوري مانديکباره مرا بلايت از پاي نشاندوان سيم و زري که بود بر خاک فشاندچون سيم و زرم بر آتش تيز گداختتا باغ چهار طبع پيراستهاندتا طارم نه سپهر آراستهاندچتوان کردن چو اين چنين خواستهانددر خار فزوده و ز گل کاستهانددر خصمي من به مشورت بنشستندچشم و دل من که هرچه گويم هستندواخر دستم ز بي غمي بر بستنداول پايم بر درغم بشکستندهر يک دو سه روز رنگ و بويي دادندياران به جهان چشم چو گل بگشادندازبار يگان يگان فرو افتادندچون راست که بر بهار دل بنهادندبا عشق يکي شوند و آبم ببرندزان پس که دل و ديده بر من سپرنداي صبر نگويي که ترا با چه خورندصبرا به تو آيم غم کارم بخوريتا مرد وشي چو بوالحسن باز آرندبس دور که چرخ و اختران بگذراندتا ماتم مردمي و مردي دارندکو حيدر هاشمي و کو حاتم طيور صحبت او به سايهي او خرسندچون سايه دويدم از پسش روزي چندکو سايه برين کار نخواهد افکندامروز چو آفتاب معلومم شدپاي تو فرو گلست و اين پايه بلنداي دل چه کني به عشوه خود را خرسندچون طفل زانگشت مزيدن تا چندبالغ شدهاي ببر زباطل پيوندشادم که مرا غمت بدين روز افکندپست افکندم غم تو اي سرو بلندعذر من و آزار تو آخر تا چندداد من و بيداد تو آخر تا کيلعل تو نهال شهد و شکر شکندزلف تو مصاف عنبر تر شکندوانگه دو سه روز خويشتن برشکندگل کيست که با رخ تودر باغ آيدوز زلف کمانم به سخن دور افکنددلدار دل مرا ز من باز افکندبرد از پس گوش خويشتن دور افکندامروز که پي به چين زلفش بردمدل صحبت من بدان جهان باز افکنددلبر چو ز من قوت روان باز افکندروزي دو سه از براي جان باز افکندصبر از پي دل هم شدني بود وليکتا خون دل آرايش خوانت نکندگردون به خيال سير نانت نکندتا غارت جان و خان و مانت نکندوانگاه دلش ز غصه خالي نشودبر تير قضا تير تو افسوس کنددر بزمگهي که مطربي کوس کنددجله به در ريش زمين بوس کندرايات تو گر روي به بغداد نهددر دست فراق و پاي ايام افکندخوش خوش چو مرا دم تودر دام افکندمن سوخته دل را طمع خام افکنداي دوست بدين روز که دشمنت مبادوانچه از تو گمانست يقينم نکندشادم به تو گر فلک حزينم نکندگر چرخ سزا در آستينم نکنداکنون باري دست من و دامن تستوز غنچه نخست هفتهاي ناز کنندگلها چو به باغ جلوه را ساز کننداز شرم رخت ريختن آغاز کنندچون ديده به ديدار جهان باز کنندتا خواجهي هجر ترکتازي نکندسلطان غمت بندهنوازي نکندتا شحنهي غم دستدرازي نکنداز والي وصل تو نشاني بايدزيشان نه بس اينکه بخل را دين نکننداين طايفه گر مروت آيين نکنندامروز همي به سحر تحسين نکنندرفت آنکه به نظم و شعر احسان کرديتا ملک عراق چون خراسان نکندشمشير تو با خصم تو پيمان نکندتا پيش در خليفه جولان نکنداسب تو ز تاختن فرو ناسايداز تعبيهي زمانه کم آگاهندقومي که در اين سفر مرا همراهندنقش آن باشد که نقشبندان خواهندما ميکوشيم و آسمان ميگويدبا خلق همان شيوه چرا نگزيندگردون چو نشست و خاست تو ميبيندچون برخيزي گرد ستم بنشيندچون بنشيني باد سخا برخيزددر پيش تو دسته دسته بر کاخ شودگل يک شبه شد هين که چو گستاخ شودتا جامه دريده غنچه بر شاخ شودخيز اي گل نوشکفته درشو به چمنوين ماتم هجر دوستان سور شودآخر غم غور از دلم دور شودفرماندهي گيتي به نشابور شودلشکرکش گردون چو درآيد به حملکي در غم عيد و بند نوروز شودآنرا که خرد مصلحتآموز شودهر شب به عافيت بر او روز شودعيدي شمرد که روز نوروز شودهم حادثه يار و حيلهآموز شودتسليم چو بر حادثه پيروز شود
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 332]
صفحات پیشنهادی
هر سان که بود چو حالها گردانست
هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که بود چو حالها گردانستآفاق برو حبس و زمين بند شودهر کو نه به خدمت تو خرسند ...
هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که بود چو حالها گردانستآفاق برو حبس و زمين بند شودهر کو نه به خدمت تو خرسند ...
آن سان که تو رفتي
جاي ما هر کس که باشد ترک دنيا مي کند . ... هر سان که بود چو حالها گردانست. ... خون میره تو قلب و بر میگرده ولی تو رفتی تو قلب و بر نمیگردی همیشه با غمت من ... .
جاي ما هر کس که باشد ترک دنيا مي کند . ... هر سان که بود چو حالها گردانست. ... خون میره تو قلب و بر میگرده ولی تو رفتی تو قلب و بر نمیگردی همیشه با غمت من ... .
چو اندر گذشت آن شب و بود روز
هر سان که بود چو حالها گردانست هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که ... رخت دلم چو پيروز نبوداي بيخبران چو عيد خود روز ...
هر سان که بود چو حالها گردانست هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که ... رخت دلم چو پيروز نبوداي بيخبران چو عيد خود روز ...
sms : شمع داني به دم مرگ
هر سان که بود چو حالها گردانست هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که .... همي به سر بايد برداين عمر که سرمايهي ملکيست ...
هر سان که بود چو حالها گردانست هر سان که بود چو حالها گردانستشاعر : انوري روزي به شب آيد و شبي روز شودهر سان که .... همي به سر بايد برداين عمر که سرمايهي ملکيست ...
sms: كجايي اي آسمان من ....
هر سان که بود چو حالها گردانست ي پرعشقي که فرود برد جهاني به زمينسوگند هلاک جان من خورد آخربر من شب هجر تو ... ننمايي آخرراي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه ...
هر سان که بود چو حالها گردانست ي پرعشقي که فرود برد جهاني به زمينسوگند هلاک جان من خورد آخربر من شب هجر تو ... ننمايي آخرراي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه ...
sms : تو در جان مني من غم
هر سان که بود چو حالها گردانست ... همي بر اسب تازي گذردوان شب که مرا با تو به بازي گذردبا چند هنر کز چو مني نگزيرددر عرصهي ملکي که کمي ... در سر گيردبرخيز و به ...
هر سان که بود چو حالها گردانست ... همي بر اسب تازي گذردوان شب که مرا با تو به بازي گذردبا چند هنر کز چو مني نگزيرددر عرصهي ملکي که کمي ... در سر گيردبرخيز و به ...
آن ماه که ماه نو سزد يارهي او
آن ماه که ماه نو سزد يارهي اوشاعر : انوري خورشيد مي نشاط نظارهي اوآن ماه که ماه نو سزد يارهي اوسر برزند از مشرق رخسارهي اوچون گيرد عکس ... هر سان که بود چو حالها گردانست ...
آن ماه که ماه نو سزد يارهي اوشاعر : انوري خورشيد مي نشاط نظارهي اوآن ماه که ماه نو سزد يارهي اوسر برزند از مشرق رخسارهي اوچون گيرد عکس ... هر سان که بود چو حالها گردانست ...
صلاح کار خويشتن خسروان دانند
هر سان که بود چو حالها گردانست ... ميگريدبر خندهي يک هفتهي من ميگريدگل گفت به پاي خويشتن برشکنموز اشک ز ... به کار برمنه کار مگيرگوي تو زحل به پاسباني ...
هر سان که بود چو حالها گردانست ... ميگريدبر خندهي يک هفتهي من ميگريدگل گفت به پاي خويشتن برشکنموز اشک ز ... به کار برمنه کار مگيرگوي تو زحل به پاسباني ...
sms : تا ماه غم تو جلوه
هر سان که بود چو حالها گردانست vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع خورشید ... آخرراي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه من ...
هر سان که بود چو حالها گردانست vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع خورشید ... آخرراي تو که آفتاب فضلست و هنرجان من و ماه من ...
زهي نفاذ تو در سر کارهاي ممالک
احادیث و روایات: امام صادق (ع):هر که خوش نیت باشد روزیش زیاد می شود. .... هر سان که بود چو حالها گردانست · از آرزوي خيال تو روز دراز · آن ماه که ماه نو سزد يارهي او ...
احادیث و روایات: امام صادق (ع):هر که خوش نیت باشد روزیش زیاد می شود. .... هر سان که بود چو حالها گردانست · از آرزوي خيال تو روز دراز · آن ماه که ماه نو سزد يارهي او ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها