تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):معناى گفته كسى كه بسم اللّه‏ مى‏گويد، يعنى نشانى از نشانه‏هاى خداوند را بر خود مى‏...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845237558




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

درآستانه ي نوروز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درآستانه ي نوروز
درآستانه ي نوروز   نويسنده: اکبر رضي زاده منبع:راسخون   من بدبخت که صد بار بميرم در روز بالشم سنگ و دلم تنگ و تنم بستر سوز به من آخر چه که نوروز سعيد است امروز کهنه روزم چه بد آخر که چه باشد نوروز! بهارک با گامهاي سنگين به طرف خانه مي رفت ولي نمي دانست چرا هيچ اشتياقي به رسيدن نداشت! از کمرکش کوچه که گذشت، پسر بچه اي را ديد که يک تنگ آب با سه ماهي دوتا قرمز و يکي خاکستري در دست داشت، وبا شور وشوق به استقبال نوروز مي رفت. نگاه سرد و غمگين بهارک زيبا، تنگ بلور و سه ماهي کوچک را تا انتهاي کوچه تعقيب کرد ودر پيچ کوچه، ناگهان نامه ي سر بسته اي در زير تيرچراغ برق، توجهش را جلب کرد. بدون توجه به اينکه نامه از کيست وآنجا چه مي کند، پاکت را از روي زمين برداشت وناخودآگاه آن را به سينه چسباند وبا گامهاي پرطنين و آرمانهاي کودکانه به سمت خانه راه افتاد. درون اتاق دکمه راديو را چرخاند و صداي گوينده را همراه با شعر و موسيقي، شنيد که طليعه ي نوروز وعيد و بهار را مژده مي داد: «... وباز بهار از راه رسيد. بهاري که پاورچين پاورچين با حضور مفرحش سال نو، ماه نو و روزنو را به جهانيان مژده مي دهد وبا رايحه ي معطر شکوفه هايش قلبهاي زنگ غم گرفته را جلا مي بخشد.. وصد سال به اين سالها... يا مقلب القلوب والابصار يا مدبر الليل والنهار يا محول الحول والاحوال حول حالنا الي احسن الحال. با غروب هر زمستان جهان پير، سالي دگر را پشت سرگذاشته، سياهي و سردي سال کهنه، جاي خود را به سرسبزي ونشاط وطراوت سال جديد مي دهد ودوباره عيد طلوع مي کند. طلوعي که نغمه ي چلچه هاي از راه بهار رسيده و شکوفايي گلها را بر لوح ضميرآدميان ترسيم مي کند وحلاوت عشق را به ارمغان مي آورد...» دخترک زيباي کوچولو که درآستانه ي دهمين سال زندگي اش قرار داشت، آرام صداي راديو را کم کرده ودرحالي که فکرش متوجه ي سه ماهي کوچک زنداني - در تنگ بلور- بود؛ پاکت نامه اي را که در کوچه پيدا کرده بود از روي تاقچه برداشت ودرآن را باز کرد، طوري که گويي تحت تأثير گفتار نغز گوينده ي راديو قرار گرفته بود وپرنده ي کوچک ذهنش - درون پاکت - به دنبال گمشده ي مبهم و موهومي مي گشت، کاغذ را از درون پاکت بيرون آورد وبا اشتياق زياد، شروع به خواندن کرد: «مادرجان !سلام..» با خواندن عنوان نامه، قلب ظريف وکوچکش به تپش افتاد وهاله اي ازاندوه و اضطراب، وجودش را درهم پيچاند وبا التهاب، دوباره چنين خواند: «ان شاء ا... که حالت خوب خوبه وهيچ ملالي نداري، و زندگي را درکنار پدر، وآبجي کوچولو بشادي ومسرت، ولي درانتظار ديدن پسرکوچولويت به سر مي بري...» خواندن واژه ي روحبخش «مادر» يک باره دخترک زيباي بلوند را متأثرکرد و درحالي که غريبانه درسه گنج اتاق چندک زده بود - بدون توجه به موسيقي و سرودهاي شاد نوروزي راديو- با شور و شوق زياد، به منظور دستيابي به گمشده ي موهومش دوباره در لابلاي سطورنامه روانه شد: «مادر مهربانم!... از روزي که تو را ترک کرده، دراين شهر بسيار دور به خانه ي داداش بامشاد آمدم، ديگر نشاط وشادي را از من ربودند وغم و اندوه دوري توهمه ي وجود مرا به آتش کشيده است. مادرعزيزم!... حالا که اين نامه را برايت مي نويسم، پاسي از شب گذشته است ولي نمي دانم چرا امشب دلم بدجوري برايت تنگ شده وهرچقدر روي تخت، ازاين دنده به آن دنده مي غلتم، خوابم نمي برد. از پنجره که به خيابان نگاه مي کنم شهر به خواب رفته وهمه جا سکوت محض برقرار است واز هيچ تنابنده اي خبري نيست. دراتاق بغلي، داداش بامشاد وزن داداش به خواب ناز فرو رفته اند وحالا فقط من بيدارم و تاريکي وتنهايي !..» بغض گلوي بهارک محزون تنها را فراگرفت وديگر نتوانست بيش ازاين مطالعه ي نامه را ادامه دهد. دوباره دستش به سمت دکمه ي صداي راديو راه افتاد تا شايد بتواند دنياي درون خود را در متن واژه ها و رخدادهاي نوروزي، پنهان نگاه دارد: «برچهره ي گل نسيم نوروز خوش است درصحن چمن روي دل افروز خوش است از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست. خوش باش و زدي مگو که امروز خوش است همگام با عيد سعيد نوروز، جوانه هاي نو شکفته، از درون غنچه ها سرک مي کشند و بر طبيعت به پا خواسته بوسه مي زنند و دنيا را با طراوت ونشاط مي سازند. درون خانه ها - از ساليان دور - دراين ايام سبزه مي کارند ورنگ تيره و کدر دلهاي زمستانزده را به رنگ سبز شاد مبدل مي سازند. نسيم نشاط افزاي بهاري با سمفوني روح نوازش قلبهاي اندوه زده را نوازش مي دهد ونفس ها را مملو از بوي عشق وايثار، و لبريز ازصلح و صفا مي کند: عشق به خالق هستي بخش... عشق به زندگي... عشق به خانواده...عشق به بهار...عشق به هستي...عشق به آزادي....عشق به وطن...عشق به دين...عشق به عدالت...عشق به صلح و دوستي...عشق به مردم...عشق به... با طليعه ي فرحبخش بهار، پرندگان مهاجر بعد از مدتها خانه به دوشي وانتظار، به لانه ها و آشيانه هايشان باز مي گردند، و بلبلان خوش الحان، هم آوا با قناري هاي عاشق پيشه، نغمه ي مستانه سر مي دهند وآدميان را به وجد مي آورند. شاعران اشعار زمستانزده را درون گنجه ها پنهان مي کنند واز عيد و نوروز وبهار وعشق ومحبت ودوستي، مي سرايند. جهان شکل تازه اي به خود مي گيرد وچمنزارها سرسبز وخرم مي شود وهمه جا نشاط و طراوت و خرمي پديدار مي گردد. کهنه ها نو مي شوند و نوها خبر از سال جديد و زندگي بهتر مي دهند...» انگشتان کوچک بهارک زيبا، به سمت راديو روان شد وصداي آن را به حداقل رساند. نمي دانست چرا نه تاب شنيدن اشعار و گفتار دلنشين گوينده ي راديو را دارد ونه تحمل ادامه ي مطالعه ي نامه اي که در کوچه پيدا کرده بود.! به هرحال ناخودآگاه دوباره دستش به طرف نامه رفت وترجيح داد که در لابلاي سطور کمرنگ نامه به دنبال گمشده ي رؤياهاي رنگينش بگردد. «مادر با وفايم!... پرپروز زن داداش نامه وهديه ات را ازپستچي تحويل گرفت وعصر که از مدرسه آمدم، آن را به من داد. دستت درد نکند. عجب عيدي خوب وجالبي بود. تاکنون آلبوم موزيکال نديده بودم... وقتي که جلدش را باز مي کردي، عجب آهنگ زيبايي مي نواخت. وتا زماني که جلد را نمي بستي، آهنگ ادامه داشت. يک آهنگ گرم وخاطرانگيز. آدم را به ياد سمفوني «بتهوون » مي انداخت. واقعاً که هديه ي جالب و دوست داشتني اي بود. دستت درد نکند..» کمتر از يک ساعت به تحويل سال نو باقي مانده بود و بهارک زيبا، تک وتنها درسه کنج اتاق کز کرده وزانوي غم به بغل گرفته بود. وسعي داشت هرطور شده ازگذشته هايش فرار کند وخود را گاهي درميان اشعار ومقالات گرم نوروزي راديو، وگاهي در لابلاي سطور رنگين نامه، پنهان کند. ولي خودش هم نمي دانست چرا اين ؟! وچرا آن؟! زن باباي نامهربان ونابرادري اش دراتاقهاي ديگر برو بيا وسر وصداي عظيمي به راه انداخته، با شور وشوق فراوان در تدارک سفره ي هفت سين بودند وهرلحظه آن را خوش آب و رنگ مي ساختند. اما قلب کوچک دخترک بي نوا - به رغم آنها- پر ازاندوه و افسردگي بود وهيچ عاملي نمي توانست تأثيري در روحيه ي پژمرده وروان افسرده ي او گذارد و انبساط خاطرش را سبب شود. نامه اي که در دست داشت چنان او را منقلب ساخته بود که گويي عيد وبهار برايش هيچ مفهومي نداشت و همه ي وجودش در آتش هجران و حرمان مي سوخت و پرپر مي شد. تصور مي کرد کسي که اين نامه را در زماني نه چندان دور، از طرف او نوشته است ودرعالم رؤياهاي سبز، درنقطه اي فراتر از زمان و مکان بر فراسوي آسمان رنگين، به روان پاک مادرش تقديم داشته است. مادري که فقط سه سال در زندگي کودکانه اش حضور داشت و سرانجام درغروبي سرد و غمگين، مانند يک شاخه گل پژمرد، وياد خود را براي ابد در نهاد دخترک سه ساله اش باقي گذاشت. بطوري که با گذشت هفت سال از آن روز، هنوز تصوير پررنگي درجاي جاي ذهن او باقي گذارده بود! حقاً وجود کمرنگ پدر نيز، هرگز نتوانست جاي خالي مادر را برايش پرکند. پدري لاابالي ومعتاد وکثيف که انسانيت را به فراموشي سپرده وهيچ گونه عاطفه اي نسبت به دخترکوچک معصومش نداشت. «هنگام تحويل سال نو درون خانه ها سفره هفت سين مي گسترند و در آن قرآن مجيد و آيينه و شمعدان قرار مي دهند و برحسب سنت اعضاي خانواده گرداگرد آن مي نشينند ودوباره آرمانها و پيمانهاي زندگي - درحلول سال جديد - تجديد مي شود و اميد و آرزو در قلمرو سعادت و نيک بختي بردلها سايه مي گسترد. با صداي توپ تحويل سال نو، افراد خانواده به روي يک ديگر بوسه مي زنند و با اين بوسه هاي محبتزا، صميمانه ترين شادباشها و تهنيت هاي قلبي خود را به يک ديگر تقديم مي کنند وشاداب ترين زندگي را براي هم آرزو مي نمايند. و: خرم آن روز که ما سرخوش ومست بوسه اي چند به کام ازلب ديگر گيريم..» آواي روحنواز اشعار، موسيقي شاد ومقالات دلنشين نوروزي راديو هم نمي توانست روحيه ي پژمرده بهارک بي مادر را آرامش بخشد و چيزي را در روح و روان او عوض کند. قطرات اشک را از گونه هايش سترد. نفس عميقي کشيد ودرعالم حرمان واندوه.... واقعيت و رؤيا ناگهان وجود سايه اي را بر پشت پنجره اتاق احساس کرد. وبعد ناگهان، صداي دوضربه در به گوشش رسيد. اين شور و هيجان را مدتها بود که درخود نديده بود. سايه ي پشت پنجره و صداي ضربه هاي فرود آمده بردر، از درون او را گرم کرد وکم کم سراپاي وجود او را شعله ور وبي آرام گردانيد. مثل بارقه اي که درگوشه اي از يک بيشه خشک وخواب آلود، ابتدا يکي دو بوته و شاخه را مشتعل کند وسپس آهسته آهسته همه ي بيشه را فرا گيرد. دخترک کوچولوي غمگين، احساس کرد بعد از مدتها فراق وتنهايي به ساحل درياي آزادي وآرامش رسيده است و آفاق دور و بي کرانه ي آبها، قلب و روح و روانش را از نور وعشق واميد واشک شوق پرکرده است. اين احساسات نو آيين واميد بخش، وقتي به اوج خود رسيد که دستگيره ي دراتاق به پايين کشيده شد و در به روي پاشنه چرخيد و نوري به بلنداي آسمان به درون اتاق تابيد واز ميان هاله ي نورچهره زيبا وخندان مادرش در آستانه ي درظاهر شد و حالا درعالم خواب وبيداري، بعد از هفت سال فراق دوباره خود را درآغوش نوازشگر مادر ديد. اکنون حالتي داشت که به يقين مي دانست ممکن نيست کسي بتواند آن را با رديف کردن واژه ها به تصويرکشد!.. همه ذرات وجودش از شادي و نور لبريز بود، ودلمردگي ساليان، جاي خود را به شور عشق وشوق وصال داده بود. دخترک بلوند سوخته دل در عالم مستي وهوشياري با دل به درد آمده ومصيبت زده ي خود - درآغوش گرم مادر - سر درگريبان گله گزاري فرو برده بود، اما بغض هنوز از گلويش بيرون نيامده ونمي آمد!... مادر همچنان ايستاده بود وهاله ي نورمقدس يک مبشر ونجاتبخش دور سروصورتش پرتو افشان بود. که به خاموش کردن آتش دروني دخترش کمک مي کرد. ناگهان مضراب قوي وچيره دستي که معلوم نبود از کجا و چه کسي است سه تاري را به نوا در آورد وچه دلنشين و لذت بخش بود!... وچقدرخوش مي نواخت و بيداد مي کرد وبعد صداي آواز حزيني، مثل مرغ اسير در دام مانده اي، ناله سرداد: «مرغ سحر ناله سرکن- داغ مرا تازه تر کن- زآه شرر بار اين قفس را - برشکن و زير وزبر کن...» وسپس لحظاتي شاد، محو ومه آلود ومستانه، با لذت نور شده اي از دنباله ي شعر به نواحي روشناي ذهن دخترک مهربان، غلبه جست ودرهم آميخت و درونش را چراغان کرد. انگارهمه چيز شده بود «مادر داشتن!» همين و بس. وحالا ديگر زندگي به نقطه اوج رسيده بود. بهارک نمي دانست چند لحظه يا چند ساعت يا چند روز در آغوش گرم مادر غنوده بود. اما ناگهان دريک لحظه همه چيزبه هم خورد و چهره پرعطوفت مادر مثل آينه اي که بر زمين سقوط کرده و خرد شده باشد به قطعات بسيار ريزي تقسيم شد که درهر قطعه بخشي از صورت متلاشي شده مادر قرار داشت. پنداري دست تقدير بيش ازاين تحمل آرامش و آسايش دخترک را نداشت، وشکم حريص و گرسنه ي زمين - ناجوانمردانه - مادر مهربان را بلعيد و سپس براي صيد شکاري ديگر، درحالي ديگر، دامي ديگر، پهن کرد!.. باري، دراوج شور وشوق «با مادر بودن» ناگهان توپ فوتبال نابرابري محکم به صورت بهارک کوبيده شد و همه چيز درهم ريخته ومتلاشي گشت، طوري که بلا اراده فرياد غرايي از ژرفاي وجود سرداد، وسرانجام بهانه اي براي دخالت نامادري به دست داد وناگاه -مثل هميشه - همچون مادر فولاد زره برسر دخترک بي مادر فرود آمد، وبي رحمانه سيلي محکمي به گوش او زد و با عصبانيت تام بر او غريد. «دختره ي پر روي بي همه چيز!... چه مرگته؟... حالا ديگه کارت به جايي رسيده که هنگام تحويل سال نو بجاي اينکه در چيدن سفره ي هفت سين کمک کني به روي پسر نازنين من عربده مي کشي؟!... بذار اون باباي معتاد مفت خور بي غيرتت پيدايش بشه!...» باريکه اي ازخون، از گوشه ي لبهاي دخترک مفلوک جاري شد. گريه امانش را بريده بود واو را تا سرحد خفقان سوق داد. گويي ديگراشک هم او را تسکين نمي داد وهيچ چيز پاسخگوي غم بي مادري نبود!.. نفهميد چگونه خود را از زير مشت و لگد نامادريش نجات داد وبه گوشه اي پناه جست. گوينده راديو بي خيال از آنچه مي گذشت - در اوج بي رحمي طبيعت -آخرين جملات پيام نوروزي اش را دنبال مي کرد: «...به راستي چه زيبا ودلنشين است حالا که در دقايق آخر سال، برحسب سنت بر سر سفره ي هفت سين در مقابل قرآن کريم زانو زده ايم و به آيات پر بهاي آن ديده گشوده ايم و، از ژرفاي وجود آرزو کنيم که دراين سپيده دم عيد، روسياهي فقط براي ذغال مانده باشد وقلوبمان از هرگونه کينه وعداوت و بي رحمي، تهي شده و ضميرمان به نور معرفت وانسانيت ودوستي و مودت و صلح و صفا منور گردد. نسيم عطرآگين نوروزي اندرونمان را از سردي وغم واندوه زمستاني رها ساخته، عشق ومحبت سراپاي وجودمان را شفاف و زلال کند. ... همراه با شکوفايي بنفشه ها و رويش مجدد گياهان، وهم صدا با کليه ي کائنات که نوروز وعيد وبهاررا نويد مي دهند؛ وهم نوا با زمزمه ي موزون جويباران که حيات و زندگي نوين را به دشتهاي مخمل گون تقديم مي کنند، تبريکات صميمانه مان را به انگيزه ي رستاخيز پرشکوه طبيعت، وفرا رسيدن فرخنده نوروز باستاني به عموم هم وطنان عزيز تقديم مي داريم، هر روزتان نوروز باد..» هنوزاشک گرم و روحنواز از ديدگان بي فروغ دخترک زيباي بي مادر جاري بود وبا بغض و اندوه، آخرين خطوط نامه ي رؤيايي اش را از نظر گذراند: «مادر خوب ومهربان من... به خدا قسم اگر تا چند روز ديگر تو را نبينم ودستهاي نوازشگر تو را بر سرخود احساس نکنم - با تمام محبتهاي داداش بامشاد و زن داداش - از غصه دق مي کنم!...» دخترک تنهاي کوچولو ديگر هر چه کوشش کرد، نتوانست واپسين سطور نامه ي افسانه اي اش را تعقيب کند. دانه هاي اشک چنان از چشمان بي رمق اش برصفحه کاغذ نشست که همه خطوط نامه را شست ودرهم ريخت وبه جاي آن واژه هاي زيبا و رؤيايي، شکلهاي عجيب ودرهمي به روي کاغذ نقش بست. لحظاتي گذشت وسرانجام راديو با صداي شليک توپ، تحويل سال نو وبهاري جديد را مژده داد وهمگان را به وجد و سرور آورد. اما...اما... بهارک زيباي مهربان هنوز در سه گنج اتاق، زانوي غم به بغل گرفته بود وبا نامه اي که در کوچه پيدا کرده بود راز ونياز مي کرد و آن را سخت در آغوش گرفته وبجاي خنده و شور و شعف نوروزي، مي ناليد ومي گريست!... ... وراديو، با موسيقي وشعر وآواز، سال نو وعيد نوروز را به جهانيان تبريک گفت: وطبيعت همچنان به بازي خود ادامه مي داد!...  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 694]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن