واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رباب نويسنده: نظيفه سادات موذن برعکس همه خانم هاي ديگر که با آرامش و لبخند وارد مي شدند، رباب سراسيمه و با عجله پريد تو و در را پشت سرش بست. نوازدش را به سينه فشرد، چادرش را مرتب کرد و با نگاه نگران دنبال جايي براي نشستن مي گشت. کبري خانم ديس خرما به دست، از آشپزخانه بيرون آمد. وهمين که رباب را ديد، چشم هايش گرد شد. هيجان زده گفت: سلام رباب خانم! بفرما، بفرما اين جا تکيه بده.بعد هم با حالتي که تعجب و سئوال از آن مي باريد، خواهرش را نگاه کرد و دو نفري شانه هايشان را بالا انداختند که يعني: «چه مي دونم والا!» اکرم خانم گرم صحبت بود و داشت براي نرگس خانم دختري را که براي برادرزاده اش انتخاب کرده بود، توصيف مي کرد.همين طور يک ريز حرف مي زد که ناگهان رباب را ديد.يک لحظه خشکش زد. به نرگس خانم نگاهي انداخت وگفت: ببينم، مگه اين رباب چند روزه بچه اش به دنيا اومده؟ نرگس جواب بداد: حدوداً دوهفته اي ميشه، چطور مگه؟ - آخه اين زن چرا اين قدر بي ملاحظه است؟ مگه نمي دونه تا چهل روز نبايد بچه رو از در خونه بيرون بياره؟ من نمي دونم زناي اين دور وزمونه چرا اين جوري اند؟!... هيچي واسه شون مهم نيست... مادرم خدابيامرز آنقدر به اين سفارشا اهميت مي داد که حد وحساب نداره. و شروع کرد براي سرپيچي از خرافات، مثال زدن و مصداق آوردن. نرگس خانم هم چنان گوش ميکرد وسر تکان مي داد که انگار سر کلاس درس نشسته و دارد اصول اعتقاداتش را ياد مي گيرد. رباب تکيه داده بود به پشتي و نوزادش را آرام در بغلش تکان مي داد تا بخوابد. کنارش يک دختر نوجوان نشسته بود که مثل خودش دراين جمع هم صحبتي نداشت. دخترک حوصله اش که سر رفت، دنبال بهانه اي گشت که سر صحبت را با رباب باز کند: چقدر بچه تون کوچولوئه! چقدر نازه! رباب لبخندي زد: اين بچه رو توي همين خونه، توي روضه امام حسين (ع) از خدا گرفتم. قيافه دخترک پر از سئوال شد و با کنجکاوي منتظر بقيه توضيحات هم صحبت جديدش ماند. ولي رباب از آن زن هاي کم حرفي بود که تا به حال نديده بود. به همين دليل مجبور شد بپرسد: چطوري؟ رباب بچه را لاي پتويش پيچيد و روي زمين گذاشت: من يازده سال تموم بچه دار نمي شدم. آنقدر دوا ودرمون کردم که هم پولم تموم شد وهم طاقتم. ديگه کم کم کم زندگي داشت براي من و شوهرم ، بي معني مي شد... يه بار توي روضه همين خونه کبري خانوم، بدجوري دلم شکست. از ته دل از امام حسين (ع) خواستم. حالا هم که مي بيني حاجت مو داده: دختر لبخند بر لب به صورت کوچک نوزاد خيره شده بود که مادرش آمد و کنارش نشست: چي شده زهرا جان؟ به چي نگاه ميکني؟ - مامان: ببين اين بچه چقد نازه! - آخي! چقدر کوچولوئه! چند وقتشه؟ رباب گفت: پونزده روز.... مادر با تعجب رباب را برانداز کرد: بچه خودته؟! -بله. - براي چي به اين زودي از خونه زدي بيرون؟! تو الان بايد استراحت کني. الان متوجه نيستي، ولي بعداً چوب اين بي خيالي ها رو مي خوري ها! حواست باشه! - ما دنبال جواب سئوال مون اومديم. هر وقت جواب گرفتيم، زود بلند مي شيم مي ريم. - ببينم، کسي توي خونه نبود که هم جواب سئوال تو بده ، هم نذاره بياي بيرون؟! - اتفاقاً مادر شوهرم از روز اول تا حالا از کنارم تکون نخورده بود.تا امروزم اون نگذاشته بود بيام، وگرنه زودتر از اينا اومده بودم. الان رفت يه کمي خريد کنه برامون، منم بچه مو بغل زدم و دويدم اومدم اين جا. صداي «يا الله يا الله» حاج آقا با صداي انگشترش که به در سالن مي زد، نگذاشت کنجکاوي مادر زهرا بيش تر از اين ادامه پيدا کند. حاج آقا وارد شد و رفت روي همان صندلي هميشگي درهمان جاي هميشگي نشست. رباب هم سعي کرد تمام فکرهاي آشفته را از ذهنش حذف کند و شش دانگ حواسش را بدهد به صحبت هاي حاج آقا. حتما جواب سئوال را آن جا پيدا مي کرد. حاج آقا هماني که رباب خانم هميشه به شوهرش مي گفت: من هر وقت اين پسر آقاي هاشمي را مي بينم، ياد علي اکبر (ع) مي افتم.خوش به حال مادرش! حالا ديگر پسر آقاي هاشمي براي خودش حاج آقايي شده بود و با آن عمامه سياه و عبا و قباي قهوه اي ، رباب را ياد خود امام حسين (ع) مي انداخت. به همه همسايه ها گفته بود: من اين بچه را از روضه اين سيد دارم! حالا هم آمده بود تا جواب سئوالش را پاي روضه و سخنراني همين سيد بگيرد. تا رباب همه اين فکرها را پيش خودش مرور کند، حاج آقا بسم الله را گفته بود وخطبه سخنراني را خوانده و بود. رباب سراپا گوش شد. سعي کرد اسم هايي را که مي شنود ، به خاطر بسپارد: «زهري» گفته است: خبر داد مرا فلان که برداشته نشد در صبحگاه عاشورا سنگي از بيت المقدس، مگر آن که در زير آن، خون تازه يافتند. «ابن سيربن» ، «ابن عبدريه» ، «محمد بن سعد»، «شيخ صدوق»، «سيد جزائري» وخيلي اسم هاي ديگر؛ که يکي خبر داده بود بعد از شهادت امام حسين (ع) سرخي در آسمان پيدا شد؛ يکي گفته بود که سه ماه بعد از شهادت ، ديوارهاي شهر خون آلوده بودند؛ پادشاه روم از اتفاقات عجيبي که مي ديد، نامه نوشت به پادشاه عرب که: شما يا پيغمبري را کشته ايد، يا پسر پيغمبري را و اين که سنگي را يافتند متعلق به پانصد سال قبل از بعثت که بر روي آن به زبان سرياني نوشته بود: «اترجوا امه قتلت حسينا / شفاعه جده يوم الحساب؟» (آيا امتي که حسين را کشته اند، اميدوارند که جدش روز حساب شفاعت شان کند؟) روايت ديگري هم بود که مي گفت در روز شهادت آن حضرت، از آسمان خون باريد تا ظرف هاي مردم از خون تازه پر شد وبعد آسمان سياه شد. حاج آقا مي گفت و رباب اشک مي ريخت و فکر مي کرد: فکر کنم تمام اسمايي که گفت، مرد بودند. فايده نداره! دوباره رفت توي فکر. ياد سرزنش هاي مادر شوهرش افتاد: آخه زن حسابي! اينم شد کار؟! اين همه اسم قشنگ توي اين دنيا هست: آرميتا، آناهيتا، سولماز، سارينا، آيناز...چه ميدونم! خب يه اسم از همين ها انتخاب مي کنيم ديگه. اما او نگذاشته بود. پانزده روز دخترک نازنينش را بي اسم نگه داشته بود تا سر قرارش با امام حسين (ع) بماند حالا امروز به هر زحمتي شده ، آمده بود تا جواب سئوالش را بگيرد. تا امام حسين (ع) بگويد که اسم دخترش را چه بگذارد. يعني به دلش بيندازد. چطوري اش را نمي دانست ، ولي مطمئن بود که امام (ع) اين کار را مي کند. صداي گريه دخترش او را از فکر و خيال بيرون کشيد. پستانک را در دهان دخترکش گذاشت؛ استکان چايي را که تعارفش کرده بودند، برداشت ودوباره حواسش را جمع صحبت هاي سيد کرد.حاج آقا داشت درباره ورود اهل بيت (ع) به مدينه صحبت مي کرد. سايه حاج آقا از پشت شيشه مشجري که بين شان بود، ديده مي شد. دست هايش را که با شور و حرارت تکان مي داد وحرف مي زد ، دل رباب را مي لرزاند. انگار چيزي از ته قلبش کنده مي شد. چادرش را کشيد روي سرش. يک دفعه انگار همه چيز عوض شد. خود را ديد توي يک بيابان؛ نزديکي هاي يک شهر. خيمه هايي برپا بودند. و اطراف آن شترها واسب ها در حال استراحت. رباب با تعجب دور و برش را نگاه کرد. مي خواست حرکت کند، ولي نمي توانست. ناگهان صداي ناله وفرياد جمعيتي را شنيد. سربرگرداند وگروه عظيمي را ديد که بر سرزنان و شيون کنان، به سوي آن خيمه ها مي آيند. چنان ولوله اي بر پا بود که گويي قيامت است. جمعيت سراسيمه آمدند و رباب را چون قطره اي در مسير رود، در ميان گرفتند و با خود بردند. رباب هنوز مبهوت بود. هيچ کس او را نمي ديد. در تمام مدتي که آن جا ايستاده بودند و امام زين العابدين (ع) با بغض وگريه خطبه خواند، در مسير همراهي شان با اهل بيت (ع) تا مدينه، در مسجد پيامبر (ع) و کنار ضريح منورش ، هيچ کس او را نمي ديد. ناگهان دختر جواني جلو آمد و با صدايي محزون، شعري خواند که ناله و ضجه مردم را به آسمان برد. رباب با اين که هيچ وقت عربي نمي دانست، اماحالاهمه حرف هاي مردم را مي فهيمد.مي فهميد که دختر جوان دارد مي گويد: «اي مدينه جد ما! ما را نپذير! وقتي مي رفتيم مردان وپهلوانان مان را برديم، اما حالا برگشته ايم ، بدون مردان و پسران مان!» رباب پا به پاي مردم ضجه مي زد واشک مي ريخت.دستي روي شانه اش خورد و او را متوجه پشت سرش کرد. همان دختر جوان بود. حالا که از نزديک نگاه مي کرد، آثار شکستگي هاي پيري را در چهره آفتاب سوخته دختر جوان مي ديد. با خودش گفت: کوه هم بود دوام نمي آورد. زير بار اين مصيبت ها؛ اين که يک دختر کم سن وسال است. ما که بعد از اين همه سال، وقايع عاشورا را فقط مي شنويم، تک تک سلول هايمان آتش مي گيرد! دختر جوان به روي رباب لبخند زد. لبخندي که انگار روي صورتش اتفاق نيفتاد؛ توي قلب رباب اتفاق افتاد. گفت: من سکينه ام، دختر رباب. - رباب خانم ! دستمال. صداي زهرا بود که داشت جعبه دستمال کاغذي را يک به يک جلو مهمان ها مي گرفت. روضه تمام شده بود. حاج آقا رفته بود. رباب دستي به چادرش کشيد؛ خيس خيس بود. کبري خانم داشت سري دوم چايي ها را پخش ميکرد. رباب آرام خم شد و چشم هاي دخترکش را که به او زل زده بود، بوسيد. لب هايش را نزديک گوشش برد و گفت: سکينه کوچولوي رباب! پا شو بريم خونه. منابع: ديدار آشنا 122 روايات وتاريخ: منتهي الامال ، جلد 1، شيخ عباس قمي /ك
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 544]