-
رباب نويسنده: نظيفه سادات موذن برعکس همه خانم هاي ديگر که با آرامش و لبخند وارد مي شدند، رباب سراسيمه و با عجله پريد تو و در را پشت سرش بست. نوازدش را به سينه فشرد، چادرش را مرتب کرد و با نگاه نگران دنبال جايي براي نشستن مي گشت. کبري خانم ديس خرما به دست، از آشپزخانه بيرون آمد. وهمين که رباب را ديد، چشم هايش گرد شد. هيجان زده گفت: سلام رباب خانم! بفرما، بفرما اين جا تکيه بده.بعد هم با حالتي که تعجب و سئوال از آن مي باريد، خواهرش را نگاه کرد و دو نفري شانه هايشان را ب