تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هركه خوش دارد دعايش هنگام سختى مستجاب شود، هنگام آسايش، بسيار دعا كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816922643




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يک بولوني ترشي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 يک بولوني ترشي
يک بولوني ترشي   نويسنده:سلمان محمدي   مادرم گفت:«نگو بولوني ، بگو خمره!» گفتم :«خمره بولوني!» ريز خنديد و بولوني را داد دستم و گفت :«سفت بگيرش!مواظب باش نيفتد!» توي بولوني ترشي بود، با گُل پر. مي خواستم همه اش را بخورم. بوي گُل پر دماغم را پر کرده بود. با يک پارچه و کش درش را بسته بود. داشتم مي رفتم که مادرم گفت :«يحيي!سلام به آبجي فرخنده برسون!زودي هم برگرد!نموني خونه آبجي ها. هزار تا کار داريم. بايد «سفره بابات رو ببري صحرا.» از خانه آمدم بيرون. هنوز صداي مادرم را مي شنيدم:«يحيي زود برگرد. من تک و تنها هستم. امروز مرد نداريم. بايد بروي... .»ديگر صداي مادرم را نمي شنيدم. از کنار جوي وسط روستا مي رفتم . خانه ما پايين روستا بود خانه خواهرم ، بالاي روستا. نسيمي خنک صورتم را نوازش مي داد. شيخ رجب علي نشسته بود لب جوي و داشت پاهايش را مي شست. گفتم: سلام عليکم.» ـ سلام عليکم آقا يحيي!پسر گلِ گلاب! زل زد به بولوني و گفت:«چي داري آقا يحيي؟» ـ ترشي ، بولوني ترشي. ـ حتماً گل پر هم دارد! با آب گوشت خيلي مي چسبد . دهنش را مزه مزه کرد و گفت:«رو به رو تو نگاه کن. مواظب باش نخوري زمين.»او حرف مي زد و من مي رفتم. ديگر صداي او را نمي شنيدم. حاجي فاطمه از کنارم گذشت. نگاهي هم به بولوني کرد . آقا رحيم شاخه خشک و بزرگي توي دست هايش گرفته بود و مي آمد از دور. خيره شده بود به بولوني. ـ سلام عليکم آقا رحيم. ـ عليک سلام آقا يحيي. چي داري يحيي؟ ـ ترشي گل پر. شاخه را ول کرد روي زمين و گفت :«صبرکن. صبر کن ببينم.» دستي زد به بولوني و پارچه را از سر بولوني برداشت و زبانش را دور دهانش تاب داد . چشم هايش را گرد کرد و گفت :«به به!چه بويي!من مي ميرم براي ترشي بادمجان با گل پر!»يکي از ترشي ها را برداشت. سرش را برد عقب. دهانش را باز کرد و با اشتها خورد. گفتم:«مال مردم است!»آهسته زد به صورتم و گفت:«حيف، مال مردم است، و گرنه همش رو مي خوردم.»خنده اي کرد و دولا شد و شاخه اش را برداشت و نگاهي به بولوني کرد و بعد رفت. باد پارچه را بالا و پايين مي کرد . مي ترسيدم بولوني را بگذارم زمين. داشتم مي رفتم که پارچه و کش تکان تکان خوردند و افتادند. مشهدي ربابه از کوچه اي عصا زنان آمد بيرون. نگاهش نکردم. صدايم کرد و گفت:«يحيي، يحيي.»خودم را زدم به کري. داد زد:«آهاي يحيي، مگر کري.»نگاهش کردم. سلام کردم و گفتم:«ترشي، بولوني ترشي.» عصا زد و آمد جلوتر. رو به رويم ايستاد. نگاهي به بولوني انداخت. سرش را برد پايين تر. نفس عميقي کشيد و گفت :«واي گل پر، چه بويي!»دست کرد توي بولوني. يک ذره برداشت. نگاهم کرد. نگاهش کردم. ريز خنديد و ترشي را گذاشت توي دهانش. سرکه از دو گوشه دهانش ريخت روي روسري اش. سرش را تکان داد و گفت:«وه چه ترشي اي!دست مادرت درد نکند. سلام برسون.» و رفت. راه افتادم. کَل هاشم با موتور از کنارم گذشت. نگاهش نکردم. گوسفندان حاج قاسم از خانه اش آمدند بيرون. تشنه بودند . دويدند لب جوي و پوزهاي درازشان را فرو بردند توي آب. قورت قورت مي خوردند . تند رفتم که مرا نبيند. هر کسي از کنارم مي گذشت، نگاهي به بولوني مي کرد چند نفر لب جوي نشسته بودند و دست و صورت شان را مي شستند. يکي از آن ها، پاچه هاي شلوارش را کشيده بود بالا و رفته بود تو آب. سرم را انداختم پايين و تند تند از کنارشان رد شدم. داشتم مي رفتم که يکي گفت:«يحيي يحيي!چه مرگته؟ قهري؟چرا سلام نمي کني؟ اوس مجتبي بود . استاد بناي روستاي مان . با اين که چاق و گنده بود، مردم به او مي گفتند :«اوس مجتبي چي.»سرم را برگرداندم و گفتم: «سلام عليکم ببخشيد!»وسط آب ايستاده بود و پاهاي گِلي اش را مي شست . دست هايش را کرد توي آب و با دو مشتش آب را پاشيد بالا و آمد بيرون. مي خواستم بروم که گفت :«هاي يحيي، چي داري؟خوردنيه؟»خودم را زدم به کري و رفتم. دويد دنبالم . يقه ام را از پشت سر گرفت و گفت:«کجا؟کجا فرار مي کني؟مگه عجله داري ؟»نگاهي به بولوني کرد . نگاهي به کارگرهايش کرد و دستش را تکان داد و گفت:« بچه ها بياييد!ترشي با گُل پر!» اشک توي چشم هايم جمع شده بود. بلند خنديد و گفت :«عجب آدم گدايي!براي چند تا ترشي گريه مي کني؟»دستش را کرد توي بولوني و با زور دو تا ترشي در آورد و گذاشت توي دهانش. سرکه ها از دور دهانش مي ريخت روي پيراهنش . نزديک بود حالم بهم بخورد. کارگرها آمدند دورم حلقه زدند و يکي يکي ترشي ها را در مي آوردند و مي خوردند و مي خنديدند. عمو نورالله نخورد و گفت:«مال مردم است . راضي نيستند . حرام است.» بيش تر ترشي ها را خوردند. سرم درد گرفت. دست و پايم از ناراحتي مي لرزيد. مي خواستم جيغ بزنم و بلند بلند گريه کنم. راه افتادم و رفتم. توي راه با خودم گفتم:«يحيي اگر از وسط روستا بروي تا بيايي برسي به خانه آبجي، همه ترشي هايت را مي خورن. بهتر است از کوچه پس کوچه ها بروي.»رفتم تو يک کوچه. از چند تا کوچه ديگر هم گذشتم. کسي مرا نديد. رسيدم به کوچه اي که آغل گوسفندان حاج حيدر آن جا بود. گَله حاج حيدر رفته بود صحرا . سگ هايش نبودند. رسيدم دَم آغل. مور مورم شد. دوست داشتم بروم تو آغل را نگاه کنم. آهسته رفتم تو آغل. چشمم افتاد به يک ميش که دو تا بره زاييده بود. خنديدم و رفتم به طرفش که يک دفعه نزديک بود از صدايي زهره ام آب شود. يکي از سگ هاي حاج حيدر بود. پشت در خوابيده بود. هاپ هاپ کرد و دويد طرفم. ديگر نمي توانستم فرار کنم. نگاهي به دور و برم کردم. يک نردبان چوبي ديدم . تو يک چشم بهم زدن خودم را رساندم به نردبان و رفتم بالا از آن. دهانم خشک شده بود. پاهايم مي لرزيد. نزديک بود از بالا بيفتم پايين. سگ دور نردبان تاب مي خورد و هاپ هاپ مي کرد . با زور خودم را کشيدم بالا. سگ دست هايش را مي کشيد رو پهن ها و گرد مي کرد و چشم غره مي رفت. داشت نفسم بند مي آمد. نفس نفس مي زدم . فکر مي کردم چه کار کنم که جواد پسر حاج حيدر دويد تو آغل. نگاهي به من کرد و دوباره دويد طرف نردبان . سگ خوابيد و دمش را تکان داد. دويد و آمد کنار نردبان و ايستاد. دستش را آورد بالا و گفت: «هاي يحيي، اين جا چه کار مي کني؟»تا آمدم حرفي بزنم، خودش را رساند روي بام. نگاهي به من و بولوني کرد. خنديد و گفت:«يحيي اين چيه ؟چي داري؟ ترشي؟ دزديدي؟» آمد جلوتر و نگاهي به بولوني کرد و دستش را کرد تو بولوني. بولوني را کشيدم عقب و گفتم :«دست نزدن.»دوباره دستش را کرد تو بولوني. چشم هايم را گرد کردم و با لگد زدم به پايش. نگاهم کرد. دست هايش را گذاشت دور دهانش و داد زد:«آهاي دزد، دزد.»از ترس و خجالت رنگم پريد. رفتم لب بام. او هم آمد. گفتم :«برو عقب». لب بولوني را گرفت و چشم هايش را انداخت توي چشمهايم . بولوني را کشيدم. او هم کشيد . او کشيد و من کشيدم . بولوني توي دست هايم ليز خورد و از بالاي بام افتاد روي زمين. خرد و خاکشير شد . ترشي هايش پاشيد روي پهن ها. با مشت زدم به جواد. او هم زد. پشت آغل يک کوچه بود. از سوراخي يک کپه کود و پهن ريخته بودند بيرون. جواد هلم داد و افتادم روي پهن ها. لجي شدم. با پهن خشکي زدم به دستش . از بالا پريد پايين. دست به يقه شديم و کوبيدمش زمين . روي پهن ها قل مي خورديم و هم ديگر را مي زديم. با مشت زدم توي سرش. گريه اش گرفت. بلند شد. نگاهي به دور و برش کرد. سنگي برداشت و کوبيد به سرم. سرم گيج رفت و سوخت. خون پاشيد بيرون. چشم هايم سياهي رفت. يک لحظه هيچ جا را نمي ديدم. آسمان دور سرم مي چرخيد . آسمان را درست نمي ديدم. افتادم روي زمين. جواد نگاهم کرد. عقب عقب رفت و پا گذاشت به فرار. همه لباس هايم خوني شد. بلند شدم و گريه کنان رفتم طرف خانه مان. مادرم داشت لباس مي شست. چشمش که به من افتاد ، زد توي صورتش ، لپش را چنگ زد و گفت :«يا اباالفضل العباس!»و دويد به طرفم و گفت :«يحيي چي شد؟با کي دعوا کردي؟»
يک بولوني ترشي
ـ هيچ کس! ـ پس چرا اين طوري شدي؟کو ترشي ها ؟ ـ خوردن. ـ کي خورد؟ ـ مردم. ـ نگفتي مال مردمه؟ حرام است و خوردن نداره؟ ـ گفتم، گوش نکردن. ـ الهي شکم شون باد کنه. همين جور راحت حرام خوري مي کنن. آخر زمان شده. مگر نمي بيني همه چير در هم شده ؟ حالا کو بولوني ؟ ـ شکست. ـ کي شکست؟ _جواد. _کي سرت رو شکست؟ _جواد. با سنگ زد تو سرم!
يک بولوني ترشي
مادرم دوباره لپش را چنگ زد و گفت :«الهي خدا ذليلش کنه.» سرم درد مي کرد. ضعف همه بدنم را گرفته بود. مادرم لباس هايم را در آورد و ريخت تو تشت لباس . دستم را گرفت و بردم کنار حوض آب. کاسه را آب مي کرد و مي ريخت روي بدنم. آب حوض گرم بود . تميز شستم و بعد با يک پارچه و زرده تخم و چيزهاي ديگر سرم را بست و گفت: چه آدمايي پيدا مي شن. مفت مفت مال مردمو مي خورن و نمي گن مال کيه . خب همين کارا رو مي کنن که دنيا اين قدر بهم ريخته. ننه مال حرام آدمو از خدا دور مي کنه. تو مواظب باش. بعد از ظهر شد. مادرم يک بولوني ديگر برداشت و گذاشت تو يک گوني و داد به پشتم و گفت :«تند برو. از کنار برو. سرت را هم بينداز پايين. اگر کسي هم پرسيد چي داري، هيچي نگو. با کسي هم دعوا نکن. زود هم برگرد . نروي با يک پاي شکسته، چشم کور و سر خوني برگردي.» يک مشت تخمه ريخت توي جيبم. ريز و مليح خنديد . دو لا شد. صورتم را بوسيد و گفت: «برو مادر!زود هم برگرد.» کيسه را با يک دست محکم گرفته بودم و با يک دست تخمه مي گذاشتم دهانم. سرم پايين بود و به کسي محل نمي گذاشتم . فقط به پيرمردها سلام مي کردم. اوس مجتبي چي، هنوز داشت بنايي مي کرد. مرا که ديد، از بالاي چوب بست داد زد:«هاي يحيي چي داري؟»گفتم :»ترشي!» بلند بلند خنديد و گفت :«عجب دروغ گنده اي ؟ کي ترشي رو مي ذاره تو گوني!»کارگرهايش خنديدند . عمو نورالله گفت :«يحيي چه کار کنه . مي ترسه دوباره ترشي هاش رو بخوريد!» ديگر صدايشان را نمي شنيدم. هر کس مي پرسيد چي داري، مي گفتم ترشي دارم، ترشي با گُل پر. مي خنديدند و مي گفتند:«يحيي سرش شکسته، عقلش هم پريده . هذيان مي گه. تا حالا کي ترشي گذاشته تو گوني.»خودم را رساندم به خانه آبجي فرخنده . دنگ و دنگ کوبيدم به در. نه يک بار، نه ده بار که بيشتر. صداي آبجي از تو خانه اش آمد:«کيه؟مگه سر آوردي».در را باز کرد و بلند گفت :«چه خبره؟» مرا که ديد، صدايش را آورد پايين. دست هايش را زد روي هم و گفت :«الهي بميرم!يحيي چي شده ؟» نگاهي به دور و برم کردم . خودم را لوس کردم. تندي رفتم توي خانه و گفتم:«تا کسي ترشي ها رو نديده در رو ببند تا همه چيز رو بگويم.»تو دلم گفتم :«مي خواستم براي تو ترشي با گُل پر بيارم. سر زخمي آوردم . اگر مي خواستم طلا بيارم، چي مي شد؟ حتما تن بي سر مي آوردم.» بعد به خودم خنديدم. منبع:نشريه ي انتظار نوجوان، شماره ي 58. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 451]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن