-
يک بولوني ترشي نويسنده:سلمان محمدي مادرم گفت:«نگو بولوني ، بگو خمره!» گفتم :«خمره بولوني!» ريز خنديد و بولوني را داد دستم و گفت :«سفت بگيرش!مواظب باش نيفتد!» توي بولوني ترشي بود، با گُل پر. مي خواستم همه اش را بخورم. بوي گُل پر دماغم را پر کرده بود. با يک پارچه و کش درش را بسته بود. داشتم مي رفتم که مادرم گفت :«يحيي!سلام به آبجي فرخنده برسون!زودي هم برگرد!نموني خونه آبجي ها. هزار تا کار داري