واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اگرآقا تشريف بياورند خجالت مي کشم داخل شوم. مي ايستم دَم در. روبه روي گنبد فيروزه اي ات. سر خم و سلام مي کنم. نگاهم را مي برم سمت پرچمت، پرچمي که انگار بر بلنداي قله اي مي رقصند. آرام نگاهم را از گنبد مي گيرم و مي ريزمش روي جمعيتي که در صحن مسجد جمکران، مثل موج هاي دريايي، لحظه به لحظه در هم مي شوند. گاه اين موج ها عقب مي روند وگاه جلو مي آيند. آدم ها از در ورودي، مثل رودي که به دريا مي ريزد، وارد موج هاي دريا مي شوند. گروهي مي روند و گروهي مي آيند. لحظه اي درهم و بعد از هم جدا مي شوند. مثل دو دسته گنجشک از هر دو طرف به هم مي رسند. از هم بوسه مي گيرند و بعد هر کدام به راه خود ادامه مي دهند. دلم پر از آشوب است. از خودم خجالت مي کشم. لباس هايم از همه بيش تر توي ذوق مي زند. هر کسي از کنارم در مي شود، خيره خيره نگاهم مي کند. خودم را نگاه مي کنم. انگار خودم هم به خودم مشکوک مي شوم. همه جايم را برانداز مي کنم. با خودم مي گويم کاش يک آينه داشتم، يک آينه بزرگ به اندازه خودم. آن وقت مي ايستادم رو به رويش. خوبِ خوب خودم را نگاه مي کردم. خودم را برانداز مي کردم. انگار حال خوبي ندارم. پا به پا مي شوم. مي خواهم بروم تو. دلهره ام نمي گذارد. مي گويد نه! برگرد. خودت را نگاه کن. پيراهنت را نگاه کن. نگاه پيراهنم مي کنم. پيراهنم سياه است و چند ستاره زرد دور تا دور عقربي سرخ را گرفته اند. زير دُم عقرب يک کلمه انگليسي است. مي خوانمش. دارم نگاهش مي کنم که صداي کسي گوشم را پر مي کند. سر بر مي گردانم. پيرزني کنار ايستاده عصايش را آرام بالا مي آورد. تيز نگاهم مي کند و مي گويد: ننه اين ديگه چه لباسيه! واي چه عقربي داره! و بعد برو بر نگاهم مي کند. دارد نگاهم مي کند که مي روم توي خيالم و با خيالم پرواز مي کنم. حالا رو به روي مغازه دار ايستاده ام. تيز نگاهم مي کند و مي گويد: انتخاب کردي؟ حالا يکي عقرب دوست دارد و يکي افعي را.
تيز نگاهش مي کنم، ادامه مي دهد: اصلاً ديروز يکي مي گفت اين عقرب براي خودش معنايي دارد. براي خودش الگويي است! سرش را کج و راست مي کند و مي گويد: ما که نفهميديم يعني چه! مگه عقرب و مار و زهره مار هم الگو مي شوند. مي رود آن سر مغازه. پيراهني را برمي دارد. با دو دست بالايش را مي گيرد. يک دفعه تکانش مي دهد. پايين پيراهن ول مي شود. نگاه پيراهن مي کنم. کسي دارد دنبال توپي شطرنجي مي دود. نگاهم به توپ است که کسي شانه ام را تکان مي دهد. به خودم مي آيم. پير زن است. با ته عصا مرا هل مي دهد. مي گويم: بله ننه! عصايش را زمين مي گذارد. زل مي زند توي چشم هايم و مي گويد: ننه اين عقرب ديگه چيه؟ و بعد راه مي افتد. سلانه سلانه و عصازنان مي رود و غرغر مي کند. خاک هاي ته عصايش روي شانه ام جا خوش کرده. کسي شانه اش را به شانه ام مي کوبد. نگاهم را از پير زن مي گيرم و دوباره همراه خيالم پرواز مي کنم. مي روم توي مغازه. آره مي گفتم: ديروز پسره آمده بود اين جا! مي گفت چند روز است دنبال اين پيراهن مي گردم. سرخم مي کند. نگاه توپ و بازيکن مي کند و مي گويد: همين پيراهن را مي خواستم. اسمش يادم رفت. يه اسم خارجي داره! خنده کنان مي گويد! تو نمي دوني اسم کوفتش چيه؟ هاردي نيست. از خنده ريسه مي روم. نگاه توپ مي کنم و گوشم به حرف هاي مغازه دار است. خلاصه مي گفت: من مي ميرم برا اين. اين همه چيزه منه! الگومه! منم بهش گفتم: آره مُردنم داره! منم مي ميرم براي پول هاش و بعد مي خندد و مي گويد: حالا نکنه اين عقرب الگوي توست. مي خواهم چيزي بگويم که کسي شانه ام را تکان مي دهد. به خودم مي آيم. پيرمردي رو به رويم ايستاده. گاهش مي کنم. مي خندد. دهانش پر از دندان سفيد است. انگار دو رج کاج بالا و پايين کنار هم صف کشيده باشند، اما سفيد رنگ. خنده اش دلم را مي برد. ريش هايش سفيد و بلند است. کلاهي سفيد روي سر دارد. نگاهش مي کنم که سر خم مي کند. زل مي زند توي صورتم و کتابي را مي گذارد توي دستم. تند دستم را عقب مي کشم و مي گويم: نه نه، کتاب نمي خواهم. مي گويد: نه بابا جان فروشي نيست. مفاتيح است. آرام مي خندد و مي پرسد: سواد که داري؟ مفاتيح را مي گيرم و مي گويم: بله! از پايين تا بالايم را برانداز مي کند. زل مي زند به عقرب روي پيراهنم و مي گويد: پسرم مواظب اين عقرب باش. نيشت نزنه! خجالت مي کشم. سر پايين مي اندازم؛ اما حرفش را نمي فهمم. سربر مي گردانم. نگاه گنبد مسجد مي کند و مي گويد: آقا، جانم فدايت. بيا که عقرب ها و مارها مي خواهند همه مان را بزنند. آب دهانم را به زور قورت مي دهم. دوباره نگاهم مي کند و مي گويد: چه پسر نازي هستي. از وَجَناتت معلومه پسر خوبي هستي. فقط بايد مواظب اين عقرب ها و مارها باشي! دستي روي سرم مي کشد و مي گويد: ماشاء الله ماشاءالله چه موهاي قشنگي داري! و بعد مي خندد و مي گويد: بابا چرا اين قدر موهات سيخ سيخ شده! جوابش را نمي دهم. فقط نگاهش مي کنم. مي گويد: طوري نيست اين هم يک جورش است! جواني است و هزار راه پر نشيب و فراز، و بعد دست بالا مي رود و نيشگوني از گونه ام مي گيرد. مي خندد و مي گويد: بازش کن. آخر مفاتيح را بيار و دعاي زمان غيبت را برايم بخوان! مي خواهم چيزي بگويم که حرفم را مي بُرد و مي گويد: چشم هايم ديگر خط ها را درست نمي بيند. دعاي زمان غيبت را مي آورم. مي گويد: پيدايش کردي؟ مي گويم: بله! مي ايستد رو به قبله! انگار آقا را مي بيند! نرم گريه مي کند و مي گويد: بخون پسرم. مي گويم: خيلي بلد نيستم! سر تکان مي دهد و مي گويد: بخون ياد مي گيري! يعني بايد ياد بگيري! و بعد گريه مي کند و مي گويد: همه مون بايد بخونيم! نه؟ فکرش را بکن! فردا که آقا تشريف آوردند چي مي گن! نمي گن در غيبت من براي من چه کار کرديد؟ دعا را آرام آرام زمزمه مي کند. با ترس و دلهره مي خوانم. صدايم در نمي آيد. خودم را سفت مي گيرم و نفسم را بيش تر بيرون مي دهم. مي گويد: بابا اول صلوات بفرست سه بار. مي فرستم. سه بار مي گويم اللهم صلي علي محمد و آل محمد و بعد دعا را مي خوانم و به پيرمرد نگاه مي کنم. شانه هايش تکان مي خورد و مي گويد: اي خدا من! اي مولاي من! اي پروردگار من، خودت رو به ما بشناسان. دل ما را با خودت آشنا کن. کاري کن تا ما تو را بفهميم! کاري کن با شناختن تو رسول و پيامبرت را بشناسيم! سرخم و نگاهش مي کنم. اشک مثل دانه هاي مرواريد مي افتد روي گونه هايش و بعد لابه لاي ريش هايش گم مي شود. از حرف هايش تعجب مي کنم. مي پرسم: يعني خدا خودش رو به ما بشناسونه؟ سر تکان مي دهد. ادامه مي دهم: چه طوري؟ نگاهم مي کند. چشم هايش پر از اشک است. مي گويد: شناختن خدا کار دارد پسرم! و بعد دوباره مي ايستد رو به روي گنبد فيروزه اي! رو به قبله و مي گويد بخوان. مي خوانم: «اللهم عرفني رسولک فانک ان لم تعرفني رسولک لم أعرف حجتک»، و بعد لحظه اي ساکت مي شوم. پيرمرد نگاهم مي کند. نگاهش مي کنم، اما تو خودم هستم. انگار گم شده ام راپيدا کرده ام. دلم پر ازآشوب است و نيست. دلم مي خواهد با خودم خلوت کنم که پيرمرد مي گويد: بخون، و من دوباره مي خوانم. منبع:نشريه انتظار نوجوان،شماره 55. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 556]