تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819636192




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سيگاري


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سيگاري
سيگاري   نويسنده:ديويد شيکلر مترجم:فرشيد عطايي   (طرحي براي فيلمنامه) (داگلاس کِرچک)در دوره پيش دانشگاهي دبيرستان(سَنت اگنس)که مخصوص تعيين سطح براي ورود به دانشگاه بود،انگليسي تدريس مي کرد و(نيکول بانِر)دانش آموز برجسته کلاس او بود؛او در کلاس از همه بلندتر بود،چون يک متر و هشتاد سانتي مترقد داشت،از همه بزرگتربود،چون نوزده سال داشت و ازهمه باهوش تر بود،چون هميشه نمره(الف)مي گرفت.داگلاس پيش خود مي گفت که او زيباترين دختر کلاس نيست،ولي به طرزخطرناکي توجه برانگيزبود.مدل مويش کلئوپاترايي بود و چشمان آبي اي داشت با نگاهي خردمندانه.او در پايان آخرين مقاله اش درمورد اتللو اين يادداشت را آورده بود: آقاي کرچک عزيز: ديروزشما را بيرون رختکن ديدم،داشتيد کفشتان را براي دوندگي عوض مي کرديد،زانويتان کبود به نظرمي رسيد،زانويتان را به کجا زديد؟ با احترام، نيکول بانر اين يادداشت داگلاس را تا حدودي نگران کرد.او هم از(هانتراس.تامپسون)خوشش نمي آمد،ولي نيکول در مورد زانوي کبود او نوشته بود.نيکول عادت داشت از اين کارها بکند،جزئيات خاصي را که نشان ازصميميت هم داشت،به طور پراکنده از دنياي اطراف خود جمع کند و در معرض توجه داگلاس قرار دهد.نيکول اين کار را آن روز درکلاس انجام داده بود. (جيل اکهارد)گفت:(ياگو مملو از شهوت است،آقاي کرچک.) رندا فلَپس گفت:(اويک حرامزاده ماکياولي است.) نيکول بانرگفت:(مي دانيد اگرآدم بخواهد کلمه اي را پشت سر هم با صداي بلند تکرارکند،بهترين کلمه براي اين منظور چيست؟کلمه(Rinse)،به اين کلمه فکر کنيد آقاي کرچک:Rinse Rinse). آن روزغروب،طبق معمول هميشه،داگلاس پياده به خانه اش که در يک آپارتمان استوديويي درب و داغان قرارداشت،رفت.داگلاس سي و يک ساله بود.او تنها زندگي مي کرد،در يک آپارتمان که پنج بلوک با ضلع شمالي دبيرستان سنت اگنس فاصله داشت و پر بود از مردان مکزيکي اي که هر شب بيرون از آپارتمان طبقه اول داگلاس با حرارت و هيجان پوکر بازي مي کردند.آنها آدم هاي خوش مشرب و خشني بودند و اسم خودماني اي هم که روي داگلاس گذاشته بودند،(اونو)بود،چون هر وقت داگلاس کنارشان مي نشست،ساکت و بي سر و صدا نوشيدني خود را مي خورد و بعد از پيش آنها مي رفت. داگلاس بعد از اين که ساندويچي را تند و سريع مي خورد،شروع کرد به تصحيح مقالات.او در نمره دادن خيلي سخت گير بود.خط ريشش کوتاه و چند تارموي سفيد در لابه لايشان بود؛هيکل بوکسورها را داشت؛دکتراي ادبيات انگليسي از دانشگاه هاروارد را داشت و همسر يا دوست دختري هم نداشت.اين ويژگيها موجب مي شد تمام کساني که در دبيرستان دخترانه سنت اگنس بودند(هم اساتيد و هم دانش آموزان)نقشه اورا بکشند؛ولي در واقع بخش اعظم زندگي داگلاس درحالت نشسته مي گذشت.اوعاشق کتاب بود،عاشق سينما بود،تنهايي هم سينمامي رفت و هر چهار هفته موهاي خود را کوتاه مي کرد؛براي کوتاه کردن موهايش پيش(چياپاس)که پدرش يک سلماني درآن نزديکي داشت،مي رفت.داگلاس مردي آرام و از نظرخودش،خوشحال بود.او تنها معلم مرد دبيرستان دخترانه سنت اگنس بود.(چريل)،(آدري)و(کاتيا)-سه معلم مجرد دبيرستان-حاضربودند براي بيرون رفتن با او با هم بجنگند،ولي مسئله اين بود که داگلاس تمايلي به همکاران خود نداشت.چريل لباس هايي از جنس جير و به رنگ آبي پررنگ مي پوشيد که براي داگلاس گيج کننده بود،آدري هم دو شوهرسابقش پليس بودند.و کاتيا نسبت به دخترهاي دبيرستان بي رحم بود.بنابراين داگلاس شبهاي خود را در تنهايي مي گذراند،فيلم تماشا مي کرد،مقالات دانش آموزان خود را تصحيح مي کرد و گاهي وقت ها با چياپاس و دوستان او گپي مي زد.امشب هم داگلاس تازه تصحيح مقالات را شروع کرده بود که تلفن زنگ زد. داگلاس درحالي که آه کوتاهي مي کشيد،گفت:(الو؟)فکر مي کرد مادرش تلفن زده،چون مادرش هرهفته از پنسيلوانيا زنگ مي زد تا ببيند آيا اين معجزه که پسرش با کسي نامزد کرده باشد،رخ داده يا نه. (سلام آقاي کرچک.) داگلاس اخم کرد:(نيکول)؟ (بله،آقا.) (شماره ام را از کجا گير آوردي؟) (دراتاق مدير.زانويتان چطوراست؟) داگلاس عطسه کرد؛دوبار.او هر وقت جوابي براي پرسشي نداشت،به طورغير ارادي عطسه مي کرد. نيکول گفت:(عافيت باشد.) داگلاس گفت:(ممنون.)بعد نگاهي به اطراف خود انداخت،گويي خيال کرده بود که آپارتمانش ناگهان پر از دانش آموزشده. (زانويتان چطوراست؟) (بد نيست،زانوم خورده بود به شوفاژ.) (واقعاً؟) ولي حقيقت اين بود که داگلاس توي حمام ليزخورده بود،مثل پيرمرد ها. (آره،نيکول،واقعاً...) (مي دانيد الان چه کسي پيش من است؟) (نه.) (جان استپلتن.) داگلاس چند بار پشت سر هم پلک زد. (جان استپلتن يک مو کوتاه اهلي است.) داگلاس گفت:(که اين طور.)مکث طولاني اي ايجاد شد. نيکول گفت:(جان استپلتن يک گربه است.) داگلاس گفت:(مي دانم.) (ناکي دوست داريد؟) داگلاس مقالات راروي کاناپه کنارخودگذاشت وپرسيد:(ببخشيد؟) (ناکي.نوعي غذاي ايتاليايي است که با سيب زميني درست مي شود.امشب شام ناکي داشتيم.پدرپنجشنبه هرهفته با دست ناکي درست مي کند.اين تنها غذايي است که پدربلد است درست کند،ولي آن را خوب درست مي کند.) داگلاس مچ پاي خود را روي زانوي پاي ديگر قرار داد. نيکول پرسيد:(دوست داريد؟) (ناکي؟) (آره.) (آره.) (آره يعني اين که دوست داريد يا اين که سؤالم را متوجه شديد؟) (آره.يعني آره،دوست دارم.) نيکول بانرخنديد. (خبر قبولي در دانشگاه را کي به ما مي دهند؟چيزي به ماه آوريل نمانده.) داگلاس با عوض شدن موضوع صحبت نفس راحتي کشيد.(ديگر بايد اعلام کنند.البته تو که همه جا قبولي.فقط بايد ببيني خودت کجا را دوست داري.) (من خودم دوست دارم به دانشگاه پرينستون بروم.) داگلاس درذهن خود نيکول را تصورکرد که روي تخت خوابگاه نشسته،مشغول مطالعه است و ذره ذره هم سوپ خود را مي خورد.بعد هم پليوري را در تن او تصور کرد که آستينهاي پفي دارد. نيکول گفت:(فيتس جرالد آنجا درس خوانده بود.) داگلاس گفت:(آره.) (او کارش نوشيدن بود.) (آره.) (مي دانستيد جان استپلتن براي دستشويي کردن تربيت شده؟) داگلاس با صداي بلند خنديد،فقط يک بار.او فقط هنگام تماشاي فيلم درسينما با صداي بلند مي خنديد،موقعي که در سينما تنها بود و فيلم هم مضحک. (براي دستشويي کردن تربيت شده.يعني چه؟) (يعني اين که مثل آدمها دستشويي مي رود.روي کاسه توالت قوزمي کند،کارخود را انجام مي دهد و بعد هم با پنجه اش دگمه سيفون را فشارمي دهد.خيلي تميزاست.) داگلاس گفت:(نيکول.) (نه جدي دارم مي گويم.کلي طول کشيد تا پدراو را تربيت کرد،ولي بالاخره موفق شد.خانه ما از بس تميزاست،حتي يک آشغالداني هم نداريم.پدرم تفنگداردريايي بود.) داگلاس نگاهي به ساعت خود انداخت و گفت:(جان استپلتن براي گربه اسم غيرعادي اي است.) نيکول گفت:(آخرخودش هم گربه غيرعادي اي است.) (نيکول،به نظرم ديگرکافي است.فردا درمدرسه مي توانيم با هم حرف بزنيم.) (باشد.نمي خواستم مزاحمتان بشوم.) (نه،مشکلي نيست.) (واقعاً؟) داگلاس گفت:(خب،منظورم اين است که مسئله اي نيست.فردا درمدرسه با هم صحبت مي کنيم.) نيکول گفت:(حتماً.) داگلاس براي نيکول معرفينامه اي جهت دانشگاه پرينستون نوشته بود.درآن نامه آورده بود: اين که نيکول ازاين سو تا آن سوي زمين چمن ها کي بدود،والت ويتمن را ازاعتباربيندازد،يا درمورد فيلمهاي وودي آلن برايم سخنراني کند،کلاً مشغول به هرکاري که باشد،کارخود را با روحيه اي شاد و با نشاط و بسيار پيگيرانه انجام مي دهد.او هرشب يک رمان کامل را به پايان مي رساند و اين کار را نه براي خودنمايي،بلکه چون خيلي دوست دارد،انجام مي دهد.او منظم،باهوش و مهربان است و وقتي بداند چه مي خواهد و دنبال چه است(مثلاًبحث و مباحثه،توپ هاکي،يا بخواهد گروه موسيقي اي را براي مهماني فارغ التحصيلي دعوت کند)هدف خود را با اراده اي مستحکم و با بي رحمي که البته دلنشين است،دنبال مي کند. داگلاس به اين که دانش آموزان خود را به دانشگاهها معرفي و در آن معرفينامه هايي که مي نوشت تعريفشان را مي کرد،به خود مي باليد.البته اين يکي از معدود مواردي بود که به خود اجازه مي داد در مورد خود احساس غرور کند.وقتي مي خواست کلمات را کنارهم بچيند،احساس مي کرد از اين مهارت برخورداراست که هميشه مي داند چه مي خواهد بگويد و اين برايش موهبتي بود.به همين دليل صبح آن شبي که با نيکول تلفني صحبت کرده بود،گيج و منگ ازخواب بيدارشده بود.او همه اش ده دقيقه با يک دختر نوزده ساله صحبت کرده بود و در تمام اين مدت مثل بچه مدرسه اي ها با تته پته حرف زده بود.آن شب خواب هم ديده بود،خواب ديده بود دارد با نيکول درساحل دريا قدم مي زند. داگلاس با خود گفت،خنده داراست،شرم آوراست.يک کت و کراوات شيک پوشيد و تصميم گرفت از دانش آموزان خود بي خبرامتحان بگيرد.در مدرسه،در اتاق اساتيد،خواست به زورهم که شده با چريل،همان رياضيداني که لباسش ازجنس جير بود،چند کلمه اي حرف بزند.وقتي زنگ کلاس داگلاس زده شد،او با اعتماد به نفس و قدمهاي بلند وارد کلاس خود شد. (مِرديت بکِرمان)درحالي که از پشت ميزخود مي پريد،گفت:(جيل مي خواهد از شما درخواست کند که امروز بياييد براي تماشاي مسابقه سافت بال،ولي شما قول داديد که بياييد براي تماشاي مسابقه تيم ما،يادتان هست؟) داگلاس گفت:(بله،يادم هست.) جيل به مرديت گفت:(دهنت را ببند.) مرديت جيل را نگاه کرد و با دلخوري گفت:(ازجلو چشمم دور شو.) داگلاس کيف رو دوشي خود را روي ميزخود گذاشت و نگاهي به کلاس انداخت.کلاس تعيين سطح او متشکل از شش دختربود؛آنها درخشانترين استعدادهاي دبيرستان سنت اگنس بودند:مرديت و جيل،که اهل بحث و مباحثه بودند؛روندا فِلپس،که موفقيتهايش غيرمنتظره بود؛کلي دمير،که ندانم گرا بود؛نانسي هاک،که هميشه درتعطيلات بود و نيکول بانر،که کنار پنجره کلاس مي نشست. داگلاس گفت:(نانسي کجاست؟) روندا گفت:(جزيره برمودا.دارد با خاله خود شنا مي کند.) جيل بر روي کتاب اتللو چند ضربه آرام زد و گفت:(مي شود در مورد پرده آخر بحث کنيم؟) مرديت گفت:(دزدمونا يک گُه تمام عيار است.) داگلاس اخطارکنان گفت:(مرديت.)سپس به نيکول نگاه کرد و بعد هم به کلي.دربين آن شش دختر،اين دو نفراز همه کمترحرف مي زدند،کلي به دليل اين که درنوعي رياضت روحي به سرمي برد و نيکول به دليل اين که...داگلاس پيش خود فکر کرد به دليل اين که نيکول است ديگر.وقتي نيکول از پنجره به بيرون خيره مي شد،نگاه توي چشمانش،داگلاس را به ياد وقتي مي انداخت که پسرکوچکي بود و به آينه مادرش در رختکن خيره مي شد و از خود مي پرسيد آن طرف آينه چه کسي زندگي مي کند. داگلاس گفت:(امتحان لغت.) دخترها کتاب و وسايل خود را از روي ميزهايشان برداشتند و قلم و کاغذهايشان را روي آن گذاشتند. داگلاس با صداي بلند گفت:(سه مترادف با ريشه لاتين براي لغتbellicose.دو متضاد براي لغتabstruse.يک مثال براي مجاز مرسل و يک سؤال اضافه:چهارتا از کتابهاي ملويل را نام ببريد.پنج دقيقه هم وقت داريد.) دخترها فوراً شروع به جواب دادن کردند.داگلاس با علاقه دانش آموزان خود را نگاه مي کرد.آنها زنان جوان با استعدادي بودند و حتماً دراين کلاس و نيزدرآينده در ساير کلاسهاي ادبيات،به موفقيت دست پيدا مي کردند.او درميان آنها قدم مي زد و درحالي که سر هاي خم شده شان را نگاه مي کرد،ازخود مي پرسيد چند نفرازآنها ممکن است معلم شوند و يا اين که روندا مثلاً کي ازدواج خواهد کرد.بعد چشمان خود را به طرف ورقه هاي مرديت و جيل گرداند؛هرکدام آنها هفت مترادف برايbellicose نوشته بودند.کلي درعرض سه دقيقه به سؤالات جواب داده بود و حالاداشت دورحروفTروي ورقه اش طناب دارمي کشيد.(طناب دارعلامت مخصوص او بود)بعد داگلاس به ورقه نيکول نگاه کرد.ورقه او در پرتوي از نورخورشيد قرارداشت.او در برگه خود هيچ لغتي ننوشته بود،درعوض داشت پشت سرهم جمله مي نوشت.داگلاس لحظاتي او را با تعجب تماشا کرد.نيکول کل صفحه اول موبي ديک را مو به مو،ازحفظ،نوشته بود و هنوز هم داشت به نوشتن ادامه مي داد.داگلاس منتظرماند تا ببيند آيا کم مي آورد يا نه و يا اين که سرخود را برمي گرداند تا نگاهي به او بيندازد،ولي ديد نه،خبري نيست. داگلاس به طرف ورقه اش خم شد و درحاشيه آن نوشت:(من چنين چيزي ازتو نخواستم.) نيکول هم بدون آن که سرخود را بالا بگيرد و داگلاس را نگاه کند،نوشته او را خط زد و نوشت:(اين کارخيلي خيلي بهتراست.) داگلاس گفت:(قلمها روي ميز.) داگلاس بعد از مدرسه برنامه ورزشي روزانه خود را انجام داد؛نيم ساعت دمبل زد و بعد از آن هم سه مايل در(سنترال پارک)دويد.بعد به دبيرستان سنت اگنس برگشت و تا قبل ازاين که خودش را به مسابقه سافت بال برساند،فقط وقت داشت که يک دوش بگيرد.بيرون از رختکن،نيکول بانر روي هره پنجره اي که حدود سه متربا زمين فاصله داشت،نشسته بود. داگلاس نفس زنان گفت:(چطور رفتي آن بالا؟)داگلاس نفسش به خاطردويدن بند آمده بود. نيکول گفت:(پريدم.) داگلاس پرسيد:(ديشب چه خواندي؟) (سينمارو.نوشته واکرپرسي.آقاي کرچک مي دانستيد هرسال هزاران دونده وسط تمرين دچارحمله قلبي مي شوند و مي ميرند؟) (نيکول،من فکرنمي کنم دويدنم آن قدرشديد باشد که به قلبم فشاربيايد.) (Traumaکلمه فوق العاده اي است براي اين که آدم پشت سرهم تکرارکند.Trauma .Trauma.) داگلاس گفت:(بايد بروم دوش بگيرم.) نيکول گفت:(يک دليل بياوريد براي اين که من اصلاً چرا بايد به دانشگاه بروم.) داگلاس گفت:(چون در آنجا کلي وقت براي مطالعه داري.) نيکول ازلبه پنجره پايين پريد و در فاصله اندکي از داگلاس به آرامي روي زمين فرود آمد. گفت:(اين دليل را قبول دارم.)و بعد هم از آنجا رفت. سه روزبعد،درصبح يک سه شنبه باراني دراواسط ماه آوريل بود که داگلاس دعوتنامه را دريافت کرد. درست پيش از رفتن به کليسا،نيکول بانر توي اتاق اساتيد سر کشيد؛درآنجا داگلاس و کاتيازارُف روي کاناپه کنارهم نشسته بودند.داگلاس داشت روزنامه مي خواند و کاتيا همين الان متوجه در رفتگي جوراب خود شده بود. نيکول گفت:(آقاي کرچک.) داگلاس و کاتيا او را نگاه کردند. کاتيا گفت:(دانش آموزان حق ندارند به اينجا بيايند.) نيکول درحالي که ايستاده بود و مثل سر پيشخدمتها دستان خود را پشت کمرخود گذاشته بود،گفت:(آقاي کرچک،من بايد خصوصي با شما صحبت کنم.) داگلاس ازجاي خود بلند شد.کاتيا زارُف با صداي فين،ناخشنودي خود را نشان داد. وقتي وارد راهرو شدند،نيکول لبخندي به داگلاس زد و گفت:(پرينستون دارد مرا پذيرش مي کند.) داگلاس چندضربه آرام به شانه نيکول زد و گفت:(فوق العاده است.تبريک مي گويم.) نيکول تند تند سرخود را تکان داد.او زيربغل خود يک انجيل داشت و اين داگلاس را متعجب کرده بود. (براي تشکربابت معرفينامه اي که شما براي من نوشتيد،من و پدرو مادرم مي خواهيم شما را براي شام،پنجشنبه اين هفته به خانه خودمان دعوت کنيم.) داگلاس گفت:(خب،شما خيلي لطف داريد،ولي هيچ نيازي به اين کارنيست.) (غذاي شام هم ناکي است؛پدرخودش با دست درست خواهد کرد.به پدرگفته ام که شما از ناکي خوشتان مي آيد.) داگلاس گفت:(نيکول.) زنگ کليسا به صدا درآمد. (شما خودتان به من گفتيد ازناکي خوشتان مي آيد،آقاي کرچک.) داگلاس فوراًً گفت:(اه،آره،خوشم مي آيد.ولي...ببين،نيکول،من خيلي افتخارمي کنم که تو دردانشگاه پرينستون پذيرفته شده اي،ولي لازم نيست...) نيکول چند ضربه آرام به روي انجيل زد و گفت:(اگردوست داريد بدانيد،بايد بگويم که من دارم کتاب مکاشفات را مي خوانم.) دراين لحظه انبوه دخترها که داشتند به کليسا مي رفتند،ازکنار داگلاس و نيکول گذشتند. روندا فلپس گفت:(بيا برويم،نيکي.) آدري ليتل،معلم بهداشت،گفت:(صبح به خير،آقاي کرچک.) نيکول سرخود را اندکي کج کرد و گفت:(آقاي کرچک،مي دانستيد درکتاب مکاشفات موجوداتي هستند که سرتا پا به شکل کره چشم اند؟) داگلاس سر خود را تکان داد.کمي احساس گيجي مي کرد،به(ايبوپروفن)نيازداشت.نيکول چند قدم به عقب گذاشت و گفت:(من و پدرم و مادرم پنجشنبه ساعت هفت منتظرشما هستيم.ما درآپارتمان(پري امپشن)زندگي مي کنيم.) داگلاس با صداي بلند پرسيد:(پري امپشن؟)ولي نيکول رفته بود. داگلاس،بعد ازظهرپنجشنبه درسلماني محلشان موي خود را اصلاح کرد.چياپاس،که قدش هنوزيک متر و شصت نشده بود،روي يک جعبه حمل شيراستاد و درحالي که با ماشين ريش تراش خط ريشش را اصلاح مي کرد،توي آينه به او نگاه مي کرد و لبخند مي زد. (يک هفته زودترآمدي،اونو،خبري شده؟) داگلاس پوزخند زد:(آره.) چياپاس درحين کارآهنگي را با سوت مي زد که براي داگلاس نا آشنا بود.ازآنجايي که چياپاس درآن سلماني فقط يک شاگرد بود،داگلاس بابت اصلاح موهاي خود پولي نمي داد،ولي يک حس غريزي که براي داگلاس خنده دارهم بود،موجب مي شد احساس کند که به نوعي دارد کاراين پسررا هم راحت مي کند. (شرط مي بندم با کسي قرارداري،اونو.شرط مي بندم با گريس کلي مي خواهي بروي بيرون خوراک ميگو بخوري.) (آره.) چياپاس مي دانست که داگلاس شيفته فيلم است.داگلاس ناگهان از درد تکاني خورد و گفت:(اوخ.)و چياپاس هم دستگاه موزر را عقب کشيد.داگلاس سرخود را برگرداند.دستگاه موزر دو اينچ پايين تر ازفرق سرش موهايش را بريده بود. چياپاس شانه بالا انداخت و گفت:(آخ،ببخشيد،اونو.) داگلاس انگشتش رابرروي محل زخم گذاشت وگفت:(چياپاس،حتماًبايددريک چنين روزي اين طوربشود؟) چشمان پسربرق زد:(تو با کسي قرارداري.) داگلاس سرخ شد:(نه،با کسي قرارندارم.) چياپاس نگاهي به موي داگلاس انداخت.آن قسمت ازموي سرش که بريده شده بود،مثل يک علامت سؤال بدون نقطه بود.(ناراحت نباش،اونو.خيلي با حال شده.طرف خوشش مي آيد.) داگلاس مصرّانه گفت:(هيچ طرفي در کارنيست.) داگلاس ساعت7غروب به ساختمان(پري امپشن)رسيد.يک کت اسپرت ازجنس پشم شتر پوشيده بود و يک کيک شکلاتي آلماني هم از(کافه موتزارت)گرفته بود.در راهروي آپارتمان يک دربارن سياهپوست بلند قد که زخم بيضي شکل هم برپيشاني داشت،ازداگلاس استقبال کرد و گفت:(داگلاس کرچک؟ازاين طرف.)داگلاس دنبال دربان راه افتاد و به طرف يک آسانسور مدل قديمي رفتند،ازآنهايي که با دست کار مي کنند.(بايد به طبقه آخربروي.پنت هاوس.)دربان با چراغ قوه داگلاس را به درون آسانسور هدايت کرد،سپس اَهرمي راکشيد و خودش بيرون آمد.(وقت خوش.) درآسانسوربسته شده و داگلاس اکنون تنها بود.ديواره هاي ماهوني آسانسور بوي چيزي را مي داد که داگلاس نمي توانست به ياد بياورد،شايد بوي يک کتابخانه متعلق به راهبان قرون وسطي و يا شايد هم بوي درون يک تابوت.وقتي داگلاس ازآسانسوربيرون آمد،درپنت هاوس خانواده بانر پيشاپيش باز بود.نيکول آنجا ايستاده بود و به لُغاز تکيه داده بود. (عصربه خير،آقاي کرچک.) داگلاس سعي کرد ازديدن لباس زيبايي که نيکول پوشيده بود،حيرت زده نشود؛آن لباس زيباترين لباسي بود که داگلاس درتمام عمرخود ديده بود.لباسش مثل موهايش سياه بود. داگلاس گفت:(سلام،نيکول.اين لباس خيلي به تومي آيد.) نيکول گفت:(شما يک علامت سؤال روي سرتان داريد.) داگلاس عطسه کرد؛دوبار.نيکول گفت عافيت باشد.سپس يک مرد و يک زن پشت سرنيکول ظاهرشدند. نيکول درحالي که نگاهش رو به داگلاس بود،گفت:(پدر و مادرم.) مرد گفت:(من سامسون هستم.) زن لبخند زنان گفت:(من هم پولت هستم.) سامسون بانرمثل يک آلت موسيقي غول پيکربود.او بالاي دو مترقد داشت و هرچند شکمش جلو آمده بود،بدنش بسيارعضلاني به نظرمي رسيد.صدايش بم و پرطنين بود،حرف زدن عادي اش تقريباً مثل فرياد زدن بود،چشمانش هم سياه بود.وکيل شناخته شده اي بود با تفکرات محافظه کارانه خلل ناپذير. همسرش،پولت،مثل ني لاغر و راست بود. پولت شادمانه گفت:(به به،آقاي معلم،بفرما تو،بفرما تو.) همگي داخل خانه شدند.سامسون بانردر را بست.پولت کيکي را که داگلاس آورده بود،به اتاق ديگر برد. سامسون با صداي غرّاي خود گفت:(نوشيدني.) داگلاس اطراف خود را نگاه کرد.پنت هاوس خانواده بانرازآن نوع کنجهاي خلوتي بود که آدابدان هاي اهريمني مثل(لکس لوتر)درفيلمها،تويشان اقامت مي گزيدند.اتاق اصلي،سقفي مرتفع و کف سنگ مرمري داشت.سرتا سريکي ازديوارها چند رديف قفسه جا کتابي وجود داشت با کتابهاي جلد چرمي؛اين جا کتابي او را ياد همان کتابخانه راهبها مي انداخت که در آسانسوربويش به مشامش خورده بود.در آن اتاق دو کاناپه سبز رنگ هم بود،به علاوه يک شومينه روشن،يک ميزشيشه اي براي صرف شام،يک درازجنس چوب بلوط که به اتاق مطالعه بازمي شد و سه پنجره دراز.ازميان پنجره ها منتهن را مي شد ديد. سپس پولت بانردوباره پيدايش شد.داشت يک سيني ليوان و نوشيدني مي آورد.سيني را روي ميزکنارکاناپه ها گذاشت. زنهاروي يک کاناپه نشستند و مردها روي کاناپه ديگر.سامسون بانر يک دست لباس استخواني رنگ پوشيده بود.همسرش،که مثل نيکول موهاي سياه داشت،لباس خاکستري رنگ پوشيده بود.آتش شومينه ترق تروق صدا مي داد.دادگلاس مزه مزه کنان نوشيدني خود را نوشيد،مزه ليموترش مي داد. داگلاس گفت:(من به نيکول خيلي افتخارمي کنم.شما هم حتماً به او افتخار مي کنيد؟) پولت گفت:(آره،حتماً،حتماً.)سپس گفت:(ما ازآمدن شما خوشحاليم.) داگلاس پشت سر پدر و مادرنيکول را نگاه مي کرد.علي رغم آن قفس هاي کتاب،او هنوزنمي توانست تشخيص بدهد آيا آن دو مثل دخترشان آدمهاي اهل ادبيات هستند يا نه. نيکول پرسيد:(نوشيدنيتان چطوراست،آقاي کرچک؟) داگلاس لبخندي زد و سرخود را تکان داد. سامسون گفت:(بگذريم.حالاببينيم اين مرد چه مي خواهد بگويد.)و آرام چند ضربه به پشت داگلاس زد. سکوتي برقرارشد.داگلاس با حالتي احمقانه لبخند مي زد تا اين که ناگهان به ذهنش رسيد چه بگويد. (منظورتان من ام؟) خانواده بانر،داگلاس را نگاه مي کردند و منتظربودند حرف او را بشنوند. داگلاس سرخود را که قسمتي ازآن بد اصلاح شده بود،خاراند و گفت:(خب،دوست داريد من ازچه چيزي حرف بزنم؟) سامسون با قهقهه گفت:(خودمان هم نمي دانيم.) داگلاس درحالي که نيکول را نگاه مي کرد،گفت:(مي خواهيد ازخودم حرف بزنم؟اين که اهل پنسيلوانيا هستم و ازاين جورحرفها؟) سامسون گفت:(نه.يک چيزي به ما ياد بده.) چشمان پولت برق زد:(آره.) سامسون گفت:(چيزي به ما ياد بده و گرنه ازناکي خبري نخواهد بود.) داگلاس خنديد ولي کسي او را همراهي نکرد. نيکول صداي خود را صاف کرد و گفت:(پدردارد جدي مي گويد،آقاي کرچک.)او از بالاي ليوانش معلم خود را نگاه مي کرد.(پدرهمين طوراست.شما بايد به او و مادرم چيزي ياد بدهيد و گرنه شب ما شب نمي شود.) داگلاس به دانش آموزخود خيره شد.ديد که نيکول جدي است،سپس فوراً روي خود را به سمت ديگر برگرداند. (خب،چه چيزي دوست داريد ياد بگيريد؟) سامسون مشت آرامي به داگلاس زد و گفت:(ما سخت گيرنيستيم.) نيکول پيشنهاد داد:(يک کلمه به آنها ياد بدهيد.فقط کمي زودتر.من گشنه ام.)داگلاس خودش را تا لبه کاناپه جلو کشيد،تا جايي که ازديد سامسون خارج باشد.به چيزهايي که خوب در موردشان اطلاعات داشت فکرکرد.به کتابها فکرکرد. سپس گفت:(به نظرم...به نظرم بتوانم به شمابگويم چرا شکسپيراسم نمايشنامه شاه لير را شاه ليرگذاشت.) پولت نگران به نظرمي رسيد،طوري که گويي داگلاس دچارخطر شده. (لير(Leer)کلمه اي آلماني است به معناي خالي و پوچ.ازطرفي هم شاه ليرنمايشنامه اي اگزيستانسياليستي است.شخصيت اصلي ماجرا نهايتاً ديوانه مي شود و سربه بيابان مي زند و در زاغه اي زندگي مي کند،مثل ايوب.او مردي است که ازهمه چيزتهي شده و فقط خودش هست و حقيقت وجودي خودش.)داگلاس ابروان خود را بالا برد و گفت:(مردي پوچ و تهي.) سامسون با صداي بلند گفت:(آفرين!آفرين!) پولت انگارخوشش آمده بود:(پوچ و تهي،پوچ و تهي.) نيکول درحالي که چشمان خود را تنگ کرده بود،گفت:(شما هرگزچنين چيزي را به ما ياد ندايد.) داگلاس گفت:(چه چيزي را؟) (ما نوامبر پارسال شاه ليرخوانديم.شما هيچ وقت چيزي درباره اين کلمه آلماني به ما ياد ندايد.) داگلاس شانه بالا انداخت و گفت:(خب،اين فقط يک تئوري شخصي است و ثابت هم نشده.) سامسون انگشت اشاره خود را به طرف داگلاس گرفت و گفت:(اشتباه مي کني.اين تئوري حقيقت دارد.من وقتي حقيقتي را مي شنوم،مي دانم حقيقت است يا نه.) داگلاس گفت:(خب.) سامسون انگشت شست خود را به نشانه موافقت به داگلاس نشان داد و گفت:(تئوري تو عين حقيقت است و خودت هم آن را کشف کردي.حالا ديگر شب ما شب مي شود.) نيکول بلند شد و ايستاد و به داگلاس چشم غره رفت و گفت:(به نظر من که خيلي خود خواهانه است.) داگلاس گفت:(چي خودخواهانه است؟) نيکول با تحکم گفت:(خود شما.اين که تئوري با ارزشتان را ازدانش آموزهايتان پنهان مي کنيد.) داگلاس گفت:(ولي نيکول،يک لحظه صبرکن.) نيکول گفت:(نه،صبرنمي کنم.)سپس دستان خود را در هم گره کرد و ادامه داد:(شما معلم ما هستيد آقاي کرچک.شما بايد افکارتان را به دانش آموزان خود بگوييد.) سامسون چشمکي به داگلاس زد و گفت:(ظاهراً بعضي ازافکارش را براي خودش نگه داشته.) نيکول درحالي که چانه خود را بالا گرفته بود،با لحن سردي گفت:(من که کاملا ًنااميد شدم.امشب هم تا بعد از صرف سالاد حرف نخواهم زد.) سپس رفت و پشت ميزغذا نشست. سامسون دستان خود را به هم ماليد و با صداي بلند گفت:(برويم سروقت شام!) داگلاس به هنگام صرف پيش غذاي ميگو،بيشترداستان زندگي خود را براي خانواده بانرتعريف کرد.او دستپاچه و معذب بود،چون نيکول دمغ و ساکت بود.ماجراي سالهايي را که در ژاپن دانشجوي کارشناسي ارشد بود برايشان تعريف کرد و همين طوربيماري(مونونوکلوئز)و قرارملاقات فاجعه باري که درجشن فارغ التحصيلي با(هدرآنجلونا)داشت. سامسون گفت:(الان که حالت خوب است؟) داگلاس درحالي که نگاه خود را از سالادش برمي گرفت،پرسيد:(بله،آقا؟) (منظورم اين است که از آن بيماري رهايي پيدا کردي.) (آها،بله،آقا.من سيزده سال پيش به آن دچارشده بودم.) سامسون درحالي که خياري را گازمي زد و مي بلعيد،گفت:(آفرين.ولي ببين ،ديگربه من(آقا)نگو.من را سامسون صدا بزن.) (خيلي خب.)داگلاس سعي داشت با نيکول نگاه به نگاه شود.نيکول رو به روي او نشسته بود و سامسون و پولت درطول ميزنشسته بودند.داگلاس وقتي ديد که نيکول فقط به سالاد خود زل زده،خودش هم به جا کتابي ديواري پشت سر نيکول خيره شد. داگلاس گفت:(خب سامسون،پولت.آن کتابهاي توي جاکتابي بعضيشان جلد واقعا ًاعلايي دارند.بيشترشان را خوانده ايد ديگر نه؟) سامسون گفت:(داگلاس،من تک تک آن کتابها را از اول تا آخرخوانده ام.) (واقعاً؟)داگلاس بار ديگرقفسه هاي جاکتابي را نگاه کرد.(باورکردني نيست.) سامسون با اخم گفت:(فقط همين را داري بگويي:"باورکردني"نيست؟) داگلاس فوراً گفت:(ببخشيد.) سامسون گفت:(تو يک پدرسوخته اهل جر و بحث هستي.) دراين لحظه اشتهاي داگلاس فروکش کرد،درست مثل موقعي که دردبيرستان قبل ازمسابقه بوکس اشتهايش کم مي شد.(سامسون،يعني،آقاي بانر.من به هيچ وجه قصد اهانت نداشتم.) سامسون با صداي بلند گفت:(آها!حالا معلوم شد!) داگلاس روکرد به نيکول و پولت و ديد که آنها پوزخند مختصر و معني داري به لب دارند.داگلاس گفت:(چي؟) سامسون با خنده اي فرو خورده گفت:(گذاشتمت سرکار،داگ.مي خواستم ببينم چقدرشهامت داري.) داگلاس جرعه اي ازنوشيدني خود را نوشيد و با صدايي ضعيف گفت:(آها!هه هه!) نيکول گفت:(حالا حرف مي زنم.) سامسون درحالي که با چنگال خود به کتابها اشاره مي کرد،گفت:(من حتي يکي ازآن کتابها را هم نخوانده ام،داگ.ولي اين کتابها مجموعه نفيس و ارزشمندي هستند.) پولت گفت:(ارثيه خانوادگي هستند.) سامسون غذاي خود را جويد و پايين داد و گفت:(درست است،ارثيه خانوادگي.نيکول مي خواندشان.آن کتابهابه جدمن،(ولاديميربانر)،تعلق دارد.او اعيان زاده اي بود ازاهالي کوههاي کارپاتيان يا چه مي دانم يک جهنم دره ديگر.)سامسون با بي اعتنايي دست خود را تکان داد و گفت:(کلاً اصل قضيه اين است که او شاهزاده بود و اين کتابها هم مال او بودند.) نيکول گفت:(اصل قضيه اين است که خانواده بانرازخاندان سلطنتي است.) سامسون با دستش ضربه سيلي مانندي به ميززد و با فرياد گفت:(ناکي.خودم درست کردم.)بعد اطراف خود را نگاه کرد،انگارمنتظرمخالفت کسي بود.پولت غذاي اصلي را سرو کرد و داگلاس هم مجبوربود بگويد که خوشمزه است.اکنون ديگرداشتند حرفهاي حسابي مي زدند.سامسون درمورد موضوعاتي که معمولاً مورد توجه همه است صحبت مي کرد؛مثل شهردار،هوا،بازار سهام.داگلاس هم گوش مي داد.داگلاس ازسامسون تعريف کرد که ناکي را چقدرخوب درست کرده.وقتي سامسون از داگلاس درمورد نوجواني اش پرسيد،داگلاس ماجراي پيشاهنگي خود را تعريف کرد،ولي اين را نگفت که درآن زمان سنجابي را با ترقه کشته بود.پولت از داگلاس پرسيد که به کدام فيلمها علاقه دارد و داگلاس هم به سؤال او جواب داد.هرکه داگلاس نيکول را نگاه مي کرد،نيکول هم برمي گشت و او را نگاه مي کرد.روي هم رفته،داگلاس داشت ازمهماني لذت مي برد.ظرفهاي ناکي اکنون خالي بود. سپس پولت ظروف دسرراروي ميزگذاشت.در اين هنگام،درحالي که داگلاس دهان خود را با دستمال پاک مي کرد،ناگهان سامسون گفت:(به نظرما تو بايد با نيکول ازدواج کني.) داگلاس چهاربارپشت سرهم عطسه کرد.همه به او گفتند عافيت باشد. داگلاس گفت:(ببخشيد؟) (من و پولت دوست داريم همين جا بين تو و دختريکي يکدانه مان قرارازدواج بگذاريم.) داگلاس به خانواده بانر زل زد.هرسه نفرشان با لبخندي موقر روي صندليهاي خود نشسته بودند.قيافه نيکول هم همان حالت قبل از امتحان را داشت.هيچ کدامشان نمي خنديدند. داگلاس گفت:(شوخي مي کنيد.) سامسون بانرنوشيدني خود را مزه مزه کرد و گفت:(نه،نه،اصلاً.اين يکي ديگرسرکاري نيست،داگ.) داگلاس دراين لحظه باز همان حالت خاص پيش ازمسابقه مشت زني را در شکم خود حس کرد.آن وقتها که جوانتر بود،درکلوب(سيگاريهاي جمعه شبها)عضو بود؛اين کلوب جزو(انجمن جنتلمن ها)بود و هر هفته برنامه داشت.جنتلمن هاي اين انجمن هم(آلن تاون)ي هاي سخت کوشي بودند که شبهاي جمعه کارت بازي مي کردند.آنها آخر هرهفته،گروهي از پسرها را از دبيرستان محل به آنجا مي آوردند.اين پسرها براي به دست آوردن شام،که استيک گوشت دنده بود،دستکش مي پوشيدند و وارد رينگ که ازجنس کرباس بود و نور هم داشت و در وسط کلوب قرار داشت،مي شدند و در اين حال مردها هم با سر و صدا و هيجان برايشان هورا مي کشيدند.اين که کسي براي مبارزه با يکي ازاعضاي کلوب(سيگاري)ها انتخاب شود،در واقع به معناي دستيابي به بالاترين افتخاري بود که يک پسر(آلن تاون)ي مي توانست به آن دست يابد؛داگلاس چهارده بار به اين افتخاردست پيدا کرده بود.او در اين چهارده مسابقه،دوازده تايشان را برنده شده بود(که يکيشان راهم با ناک اوت برده بود)و هيچ وقت هم دماغش نشکسته بود.داگلاس حتي هنوزهم بعضي شبها قبل ازخواب،ياد روزهايي مي افتاد که دررينگ مشت زني با(کارمين)برادر(هدرآنجلونا)،مبارزه مي کرد.کارمين ده پوند وزن داشت.او داگلاس را مي زد وامتيازکسب مي کرد تا راند سوم که داگلاس يک آپرکات حواله اش کرد و او هم اززمين کنده شد و بي هوش بر زمين افتاد.مردهايي که آنجا بودند،مثل شيرنعره مي زدند.زنگ پايان مسابقه زده شد.داگلاس به يادآورد که روي صورتش خون بود،ولي هيچ خوني روي صورت کارمين نبود و اين چيزعجيبي بود.بعد هم آقاي آنجلونا را به ياد آورد که داشت با نمک بويا پسرخود را از بي هوشي درمي آورد.داگلاس ناگهان سرخود را چند بارتکان داد و حواس خود را جمع کرد و ازجاي خود بلند شد و با لحن تندي گفت:(نيکول،اينجا چه خبراست؟اين شوخي است؟يا يک جورشيطنت خانوادگي عجيب و غريب؟) نيکول آرام نوک انگشتان خود را روي ميزگذاشت و گفت:(پدر و مادرمن واقعاً مي خواهند که شما با من ازدواج کنيد.من خودم هم مي خواهم.) پولت گفت:(لطفاً بنشين،داگلاس.) براي اولين باراثري ازشوخي درلحن پولت نبود.داگلاس نشست و گفت:(اين مسخره است.اين فقط يک مهماني شام است.) سامسون بانربا بند انگشتان خود ضربه محکمي به روي ميز زد و با صداي بلند گفت:(پسر،من و پولت بيست وپنج سال با خوبي و خوشي با هم زندگي کرديم؛حدس بزن ما چطوربا هم ازدواج کرديم؛تمام کارهاي ازدواج ما را پدرم انجام داد.پدرمن و پدر پولت شريک حقوقي بودند.) پولت گفت:(نام خانوادگي پدري من*دپامپيس*است.)سامسون گفت:(درست است،*دپامپيس*...داشتم مي گفتم،پدرهاي ما تشخيص دادند که من و پولت به درد هم مي خوريم.خب،حالا ما هم مي گوييم که شما دو تا به درد هم مي خوريد.) داگلاس سرش داشت گيج مي رفت.(شما نشستيد دورهم دراين مورد صحبت هم کرديد؟) سامسون گفت:(معلوم است که اين کار را کرديم.هرشب براي يک هفته.) (ببخشيد آقاي...ببخشيد سامسون،ولي شما که ازمن شناختي نداريد.) سامسون دست خود را طوري که انگارمي خواست پشه اي را بزند،درهوا تکان محکمي داد و گفت:(چه داري مي گويي؟نيکول تو را مي شناسد.نيکول مي گويد تو هرشب يک فيلم تماشا مي کني،درست مثل خودش که هرشب يک کتاب مي خواند.) پولت گفت:(چه زيبا.) داگلاس به دانش آموزخود خيره شد.نيکول فوراً لبخند زد. داگلاس گفت:(نيکول،تو نوزده سال داري.) نيکول گفت:(ماه سپتامبربيست سالم مي شود.) پولت گفت:(ما يک سال نگذاشتيم مدرسه برود.کلاس سوم.) داگلاس گفت:(خب،حالا،بيست سال.) پولت گفت:(داشت روي آواهاي زبان کارمي کرد.) داگلاس با صدايي بلند سينه خود را صاف کرد و گفت:(ببخشيد.) در اين لحظه خانواده بانرساکت شدند. داگلاس گفت:(ببينيد.شما...من...شام فوق العاده اي بود،ولي...به نظرخودتان شما غيرمعقولانه عمل نکرديد؟مي خواهم بگويم...) سامسون گفت:(مرد جوان،آيا نيکول برايت جذاب نيست؟) داگلاس دهان خود را بست.نيکول با آن لباس سياه خود رو به رويش نشسته بود و با چشمان آبي خود که مصمم بودن درآنها موج مي زد،داشت او را نگاه مي کرد.دراين لحظه داگلاس براي اولين بارپيش خود فکر کرد اگر نيکول ازآن او بود چه حسي داشت.تصورکرد دست نيکول را گرفته،با او سوار بر يک اتومبيل کروکي دارد به(مونتاوک)مي رود و راديو هم دارد موسيقي اي را که داگلاس مي داند مورد علاقه نيکول است،پخش مي کند.داگلاس سرخ شد. سامسون گفت:(نيکول از تو تعريف مي کند.مي گويد آدم خيلي عاقلي هستي.تو هميشه نمره الف به او مي دهي.پس ديگرچه مشکلي هست،داگ؟) پولت گفت:(داگلاس ما ازتوخيلي خوشمان آمده.مخصوصا ًکه حالاديگربا هم آشنا هم شده ايم.) داگلاس شق و رق نشست و گفت:(آره.خب.من مي خواستم بگويم که نيکول يازده سال ازمن کوچکتراست.اين مسئله به نظر شما...مشکل ساز نيست؟) سامسون گفت:(نه.من خودم دوازده سال از پولت بزرگترم.) نيکول گفت:(آقاي کرچک،آيامي دانستيد در زمانهاي خيلي دور دخترها اغلب تا چهارده سالگي ازدواج مي کردند و صاحب بچه مي شدند؟) سامسون با خنده اي فروخورده گفت:(فعلاً بحث بچه دارشدن را بگذار کنار.) داگلاس مقداري ازنوشيدني خود را خورد و گفت:(ولي،نيکول،الان که دوره قرون وسطي نيست.تو هنوزحتي دانشگاه هم نرفتي.) (ولي قراراست بروم،مگرنه؟) پولت با لحني که انگاربه او توهين شده گفت:(البته که مي رود.دخترمن نبايد به خاطر شوهرش ازتحصيلات محروم شود.) داگلاس گفت:(خواهش مي کنم لحظه اي صبرکنيد.) سامسون غرش کنان گفت:(هي،تو مي تواني دخترمرا به همسري بگيري،ما هم براي شروع زندگي به تو کمک مالي مي کنيم،ولي نيکول حتماً بايد به دانشگاه پرينستون برود و هيچ بحثي هم دراين نيست.سعي نکن با دوز و کلک او را از رفتن به دانشگاه منصرف کني.) (من چنين کاري نکردم.) نيکول گفت:(دوز و کلک بي دوز و کلک.) داگلاس آه عميقي کشيد و گفت:(مي خواهم به دستشويي بروم.) پولت به راهرو اشاره کرد و گفت:(درسوم سمت راست.) داگلاس خيلي سريع و با قدمهاي تند ازاتاق خارج شد.ذهنش مغشوش بود.کيک آلماني اي که خريده بود،به يادش آمد و اين که هنوزخورده نشده.ياد يکي ازکلاسهاي شيوه تدريس خود دردانشگاه افتاد که استادشان گفته بود هنگام تدريس مراقب دانش آموزان مؤنث و عشقهاي زود گذرآنها باشند. داگلاس پيش خود فکرکرد،يعني مورد نيکول هم همين است؟عشق زود گذر؟ درتوالت اندکي باز بود.داگلاس خواست آن را هل بدهد وکاملا ًبازکند که صداي سيفون را ازداخل شنيد. داگلاس به طورغيرارادي گفت:(ببخشيد.)بعد هم با حيرت به عقب رفت.چند لحظه بعد دربازشد و يک گربه سياه از دستشويي خارج شد.کنارپاي داگلاس ايستاد و مستقيم به او نگاه کرد. داگلاس به نجوا گفت:(جان استپلتن.) جان استپلتن گفت:(ميو.) گربه کمي خودش را به پنجه کفش پاي چپ داگلاس ماليد و بعد هم رفت و درميان سايه هاي توي هال محو شد. داگلاس با خود گفت اينجا همه چيزنامعقول و ديوانه وار است.اين خانواده،اين گربه،همه شان ديوانه اند.ولي گربه،يک جورهايي،مثل يک طالع بود.داگلاس درسينک دستشويي دست و صورت خود را شست،نگاهي به قسمت خراب شده موي سرخود انداخت،چند نفس عميق کشيد تا برخود مسلط شود،او درتمام اين لحظات داشت به نيکول فکرمي کرد؛به گوشوارهاي ساده اي که هميشه مي انداخت؛يادش آمد که موبي ديک ملويل را حفظ کرده بود؛احترامي که براي رمانهاي(گراهام گرين)قايل بود؛اين که وقتي هاکي روي چمن بازي مي کرد،چقدرجدي و محکم بازي مي کرد؛فيلم مورد علاقه اش هم داستان فيلادلفيا بود،فيلمي که بحث برضد آن کار دشواري بود؛يک بار در يکي ازکلاسهاي بحث و مناظره درزمينه اخلاقيات،او به شدت به قانون اعدام اعتراض کرده بود؛و يک بارهم ديده بود که اونوزاديکي ازاعضاي هيئت علمي را درآغوش گرفته بود. داگلاس سپس به اتاق برگشت و گفت:(مي خواهم تنهايي با نيکول صحبت کنم.) سامسون:(البته،البته.) پولت با حالتي خسته به داگلاس لبخند زد و گفت:(تنهايي،تنهايي.) سامسون بلند شد ايستاد،با داگلاس دست داد و گفت:(برويد به اتاق مطالعه من.) آنها اکنون تنها بودند.دراتاق مطالعه بسته بود.نيکول روي يک نيمکت نشسته بود.داگلاس درآن سوي اتاق روي لبه يک صندلي چوبي نشسته بود. نيکول بند انگشتهاي خود را صدا داد و گفت:(تا يکي دو دقيقه ديگرمن شما را به جاي آقاي کرچک،داگلاس صدا مي زنم.) (جدي؟) نيکول آه کوتاهي کشيد و گفت:(آقاي کرچک،لطفاً فقط گوش کنيد.من مي خواهم درمورد يک سري مسائل صحبت کنم.) داگلاس حواس خود را جمع کرد.بيرون از اتاق يک زوج بر روي کاناپه اي سبزرنگ نشسته بودند و نوشيدني خود را مي خوردند و شايد هم جان استپلتن را نوازش مي کردند.داخل اتاق،زن جوان يکدنده و سرسختي به همراه او نشسته بود. نيکول گفت:(آقاي کرچک،شما مي دانيد که من باهوشم و اين که مي توانم به خوبي فکرکنم و بخوانم،مثل وقتي که خودتان نوزده سال داشتيد.ولي من ازدنياي اطراف خودم هم خبر دارم،آقاي کرچک.) داگلاس نيکول را نگاه مي کرد.با خود گفت،او جدي دارد صحبت مي کند،خيلي خيلي هم جدي. نيکول گفت:(من مي دانم آدمهاي اين شهرچطورکلي ازعمرخود را مي گذرانند بدون اين که کسي را براي دوست داشتن پيدا کنند.من جوانم،ولي معناي تنهايي را مي دانم ببين.من خودم هم مي دانم که ممکن است آدم غيرمنطقي اي باشم،داگلاس.) داگلاس يک لحظه نفسش بند آمد.او چيزي را درستون فقرات خود حس کرد؛شايد ترس را. نيکول گفت:(مثل همين امشب،وقتي قضيه مربوط به شاه ليررا تعريف کردي.ولي من چيزي مي دانم که تو احتمالا ًنمي داني.من هفته پيش تو را درسالن سينما ديدم.) داگلاس دوباره سرخ شد. (اسم فيلم هم ششلول بند بود؛گريگوري بک درآن بازي مي کرد.سه شنبه هفته قبل بود.سئانس9شب.تبليغش را توي روزنامه ديده بودم.مي دانستم که براي تماشاي اين فيلم به سينما مي روي؛اين طورشد که من هم آمدم.) داگلاس سعي کرد به ياد بياورد که آن شب چه لباسي پوشيده بود و چه نوع شکلاتي با خود آورده بود. (من پنج رديف عقبترازتونشستم و سايه ات را نگاه مي کردم.ديدم ازآن کسي که نقش بارتمن را بازي مي کرد،خوشت آمد. داگلاس چشمان خود را بست.با خود گفت،او درست مي گويد.او نوزده سال دارد و درست مي گويد. نيکول نفس خود را بيرون داد و گفت:(بگذريم.داگلاس تو چه با من ازدواج بکني و چه نکني،من حرفم را مي زنم.اصلاًخوب نيست،داگلاس.) داگلاس همچنان چشمان خود را بسته بود.داشت گوش مي داد. (اين طرز زندگي تو اصلاًخوب نيست.آن همه دمبل مي زني،آن همه مي دوي،آن همه فيلم تماشا مي کني.ولي اين درست نيست.تو تنهايي.) داگلاس دراين لحظه چشمان خود را باز کرد و به نيکول نگاه کرد.ولي اواين بارچيزديگري را هم درنيکول ديد.چيزي وراي چشمانش. (تو معلم خوبي هستي و بحثي هم دراين نيست.ولي داگلاس به نظرمن تو داري وقت کُشي مي کني.) داگلاس با خود گفت،مزخرف است.بعد پيش خود فکر کرد،چطوري؟چطوري دارم وقت کشي مي کنم؟ (من مي توانم اين را از روي کتابهايي که به ما تکليف مي دهي بفهمم؛ازروي کراواتهايي که مي زني؛ازروي همه چيز.تو آمادگي داري،داگلاس.آماده اي براي داشتن زني که قراراست با او ازدواج کني.و به نظرم آن زن من هستم.من قبلاً با چند نفري رابطه داشتم و مي دانم اوضاع ازچه قراراست...مي دانم چه مي خواهم.) داگلاس بي مقدمه گفت:(ولي ازکجا مي داني؟)ليوان دردستش مي لرزيد،به همين دليل آن را پايين گذاشت.احساس مي کرد امکان دارد گريه اش بگيرد.گفت(تو...تو من را دوست داري؟) نيکول مقداري ازنوشيدني خود را مزه مزه کرد و گفت:(ببين،من قراراست به دانشگاهي مثل پرينستون بروم.آن کتابخانه بزرگ را که ارثي به ما رسيده بايد کتابهايش را بخوانم.من فقط مي خواهم بگويم که تو وقتي سينما مي روي بايد زني همراه خودت داشته باشي.و آن زن هم بايد من باشم.من آمادگي اش را دارم.) داگلاس ديگرنمي توانست آرام بنشيند.بلند شد و با بي قراري شروع به قدم زدن کرد.دلش مي خواست فرياد بزند،کسي را مشت بزند،يا از کسي مشت بخورد.چيزي را مي خواست که مي دانست چه حسي دارد.با قدمهاي بلند به طرف نيکول رفت.نمي دانست چه بايد بکند. گفت:(تو بايد جواب يک سؤال مرا بدهي.نيکول من سي و يک سال دارم.معلمت هم که هستم.يعني.اين...ببين.نيکول.تو همين حالا بايد جواب سؤال مرا بدهي.) نيکول نجواکنان گفت:(باشد،جوابت را مي دهم.) (اين حقيقت دارد؟يعني تو...تو واقعاً مرا دوست داري؟)خودش هم باورش نمي شد چنين سؤالي کرده باشد. نيکول گفت:(خب،من آمادگي اش را دارم.فعلاًچيزي بهترازاين ندارم که بگويم.) داگلاس ديگرقدم نزد.با صدايي آرام گفت:(دارم ديوانه مي شوم.من اينجا روي دو پاي خودم ايستاده ام و دارم ديوانه مي شوم.) نيکول لبخندي زد و دست داگلاس را گرفت. گفت:(ببين.من تا يک ماه ديگرمي خواهم جشن فارغ التحصيلي بگيرم؛دو هفته بعدش هم فارغ التحصيل مي شوم.کارها کمي پرشتاب انجام خواهد گرفت،ولي درهفته اول ماه ژوئن من آماده ام که شيفته و دلباخته تو بشوم.) داگلاس خنديد.يک بارهم خنديد.ازجديتي که درصداي نيکول بود،خنده اش گرفته بود.داگلاس به مادرخود فکر کرد،به چياپاس و مکزيکي ها.به مقالاتي که طي شش سال گذشته بي وقفه تصحيح کرده بود.آن مقالات احتمالاً يک هزارتايي مي شدند و شايد هم زماني مي رسيد که همه آدمها مثل نيکول بانرحرف مي زدند. نيکول گفت:(من مي توانم ازايجا تا پرينستون راهرروزبروم و برگردم و يا اين که فقط آخرهفته پيش تو بيايم.پدرو مادرمن کمي عجيب و غريب اند،خودم هم همين طور،ولي خب ديگر،کاري اش نمي شود کرد.نظرت چيست؟) داگلاس احساس سرگيجه داشت.با صدايي آرام و جدي گفت:(نيکول،اگرتمام اينها شوخي باشد و فردا بيايي به من بگويي که داشتي شوخي مي کردي،آن وقت من...من...)داگلاس دستان خود را مشت و سپس بازکرد. نيکول گفت:(نه،من شوخي نمي کنم.) داگلاس ازپنجره نگاهي به شهرنيويورک انداخت.بعد دوباره نيکول را نگاه کرد.(مطمئني؟) نيکول به موهاي اصلاح شده داگلاس نگاه کرد و گفت:(موکوتاه اهلي.) داگلاس داشت لبخند مي زد.کمي احساس تهوع مي کرد.گفت:(خيلي خب،خيلي خب،اگرشوخي نمي کني وجدي هستي،پس بايد يک کاري برايم انجام بدهي.) (چه کاري؟) (مي خواهم که با تمام زورت مشت بزني توي شکمم.) نيکول يک قدم عقب رفت و گفت:(تو ديوانه اي.) داگلاس گفت:(نه،به من اعتماد کن.اگرتواين کاررا بکني من مي فهمم که ما دو تا...مي فهمم ديگر.) نيکول خنده مختصري کرد و گفت:(تو غيرعادي هستي.) (به من مشت بزن.) نيکول سرخود را به يک طرف کج کرد و گفت:(انگاري داري جدي مي گويي.) (دستت را بده به من.) نيکول دست راست خود را جلو آورد. (دستت را مشت کن.نه.اين طوري،انگشت شستت رابده تو.خوب است.) (ازکجا مي داني چطوري...) داگلاس پوزخندي زد و گفت:(چيزي نگو و مرا بزن.زود باش.مي خواهم ببينم چقدرزورداري.) شادي شيطنت آميزي درچهره نيکول نقش بست.(پس خوب ببين.) (من را بزن.) نيکول با تهديد گفت:(داگلاس.مي زنم ها.) (خب پس زود باش.) نيکول دست مشت کرده خود را عقب کشيد.به دراتاق که آنها را از پدر و مادرش پنهان کرده بود.نگاهي انداخت تا از بسته بودن آن مطمئن شود.بعد طوري داگلاس را نگاه کرد که انگارمي خواست ازخنده منفجر شود.يا کارديگري بکند.کاري که داگلاس نمي توانست پيش بيني کند. داگلاس به اوجرئت داد:(زود باش،بزن.)و نيکول هم م





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 520]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن