تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه خوبى‏ها با عقل شناخته مى‏شوند و كسى كه عقل ندارد، دين ندارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833187694




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عاشق مثل مادر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عاشق مثل مادر
عاشق مثل مادر     گفتم: عاشقش هم بودي مادر؟   طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه مي کرد نه! خنديد. خنده اش آخر عاشقي بود، من اگر عشقي هم ديده بودم عشق مادرم بود به پدر، پدري که نديده بودمش، اما مادر طوري از او برايم گفته بود که خوب مي شناختمش. مادر هنوز نگاهم مي کرد، زبان نگاهش هم آن قدر گويا بود که اگر حرفي هم نمي زد من تا آخرين عبارت دلش را بخوانم، با اين همه، حرفش حلاوتي ديگر داشت، مادر سري تکان داد و همراه با آهي که از عمق سينه اش بيرون مي آمد گفت: براي من فقط يه مرد نبود، يه شريک زندگي هم نبود، يه پناه بود، يه پشتوانه، يه بهونه براي زندگي،يه ...   مادر ديگر نتوانست حرف بزند. بغضي که حس مي کردم دقايقي است ميهمان وجودش شده، عاقبت سرباز کرد و عاشقي مادر را جار زد. مادر داستان عاشقي اش را برايم گفته بود، داستاني که اگر هر روز هم مي شنيدم برايم تازگي داشت، داستاني از جنس صفا و مهر. مادر پرستار بوده و سخت مشغول به خدمت. تجاوز بعثي ها به سرزمين مان کار او و ساير عوامل پزشکي بيمارستان ها را بيشتر و پيچيده تر مي کند، مادر هر روز رنگي از درد و بيماري را بر تن مجروحين جنگ مي بيند و همدردشان مي شود و کار به جايي مي رسد که وقتي يکي از مجروح ها با پيکري پر از زخم روي دست همه ي کادر بيمارستان مي ماند مادرم مردانگي مي کند و به تنهايي پرستاري اش را به عهده مي گيرد، اين پرستاري، همان دلبستگي مادرم به آن جوان زخمي، همان. مادر، بالاخره حرف دلش را براي آن جوان مي گويد و دلايلش را. جوان به صراحت مي گويد که دلش گواه مي دهد که روز هاي زيادي زنده نيست، از مادر اصرار و از جوان زخمي انکار، کوس رسوايي مادر به همه جا مي رسد و آن جوان رسماً از مادرم خواستگاري مي کند. يک سال و نيم بعد، من به دنيا مي آيم. سه ماه بعد هم پدر بر گواهي دلش صحه مي گذارد و مي رود، مادر مي ماند و پسري که شباهتي ظاهري به شوهرش دارد حتي در همان نود روزگي. مادر، هيچ لباس سياهش را از تن بيرون نمي آورد، هيچ جا نمي رود، ميز غذا را سه نفره مي چيند، تصويري از همسر شهيدش همواره همدم اوست و... من به تدريج بزرگ مي شوم و براي مادر سايه اي از پدر هستم، مادر با ديدن من، عطر پدر را استشمام مي کند و دلخوش است که با يادگاري از همسرش انس و الفتي مادرانه و عاشقانه دارد، مادر تب مي کند اگر من ذره اي ناخوش باشم. هر لحظه ي زندگي ام براي مادر يک عمر زحمت دارد اما او محکم و استوار مي ماند و به عشق همسرش، که در همراهي با فرزند او يادش راگرامي بدارد... اما مگر مادر چقدر توان دارد؟ مادر از ميان تمام خواستگاران ريز و درشت خود، دل به جواني جنگي مي بندد که پيکري پاره پاره دارد و آن جوان تأکيد هم کرده است که زياد ميهمان دنيا نيست. مادر فقط بيست و يک ماه زندگي مشترک را تجربه مي کند. مادر شهادت همسرش را نمي پذيرد و رها نمي شود از ياد او، مي ماند که فرزند خود را بزرگ کند، مادر در برابر تمامي طعنه ها و کنايه ها فقط لبخند مي زند، مادر تمامي موهاي خود را به دست روزگار مي سپرد تا از سياهي به سفيدي برسند، مادر...مادر...مادر.... تمام جرم مادر عاشقي اوست، عاشقي با دردهايي انبوه در سينه. با اين همه، دم نمي زند و به راهي که مي رود ايمان دارد، خيلي هم مصصم است، انگار نه انگار که خودش هم حق زندگي داشته و مي توانسته باز برود به خانه ي بخت. مادر الفباي مادري را تفسير مي کند و مي شود سمبل ايثار و مهرورزي. من بزرگتر مي شوم و مي روم مدرسه، مادر، حالا هم مادر است و هم معلم و هم پدر و هم پرستار... آن هم در حوالي سي سالگي اش که روزهاي خوش يک زن در زندگي مشترکش مي تواند باشد. مدرسه که مي رفتم مادر همه جوره حمايتم مي کرد، گاهي احساس مي کردم او بيشتر از مادران ديگر به من مي رسد، بزرگتر که شدم حتي چند بار با حالتي گلايه آميز اين حرف دلم را برايش گفتم و کار مادر فقط لبخند بود. روزهاي بسياري گذشت تا بفهمم مادر با لبخندش مي خواست بر حرف دلش سرپوش بگذارد. مادر نمي گفت که مي خواهد جاي خالي پدر را برايم پر کند. روز و روزگار مي گذشت و من و مادر مثل ليلي و مجنون به دنبال هم کشيده مي شديم. من بزرگتر مي شدم و احساس مسئوليت مادر هم بيشتر. احساس مسئوليتي که گاه عرصه را بر خودم هم تنگ مي کرد. يادم هست وقتي قرار شد در کنکور دانشگاه ها از سهميه ي فرزند شهيد بودن استفاده کنم، اين موضوع باعث طعنه و کنايه ي برخي همکلاسي هايم شده بود به حدي که مي خواستم تصميم بگيرم قيد استفاده از سهميه را بزنم اما مادر م که از ماجرا باخبر شد به مدرسه آمد و حرف هايي را براي بچه ها گفت که به وضوح ديدم همان هايي که از من به خاطر برخوردار بودن از سهميه ي فرزند شهيد بودن انتقاد مي کردند با خجالت سر به زير انداختند و به سراغم آمدند و پوزش خواستند. مادر، حرف زيادي براي آنها نگفته بود، فقط گفته بود: کدام يک از شما حاضريد فقط براي يک سال پدرتان را نبينيد...پسر من از وقتي چشم باز کرده پدرش را بالاي سرش نديده است، آيا اين حق زيادي است که از سهميه ي فرزند شهيد استفاده کند؟   کنکور را قبول شدم، در رشته ي خوب و آن گونه که مادر مي خواست. خوشحال بودم که مادرم خوشحال است، احساس مي کردم خستگي حدود بيست سال سوختن به پاي مرا کم کم فراموش مي کند، احساس مي کردم مي توانم در آينده برايش سايه اي از پدر باشم، هر چند شايد باور نکنيد که علي رغم همه ي همه ي مهرباني مادر، هميشه در عطش دست مهربان پدر غوطه مي خوردم. دردسرتان ندهم، سال اول دانشگاه را تمام کردم که روي ديگر زندگي هم خودش را نشان داد، سرفه هايي که از گلويم خارج مي شد و ابتدا با بي تفاوتي از کنارشان مي گذشتم کارم را به بيمارستان و بستري شدن کشاند و اين يعني شروع نابساماني هاي مادر. پزشکان اعلام کردند که نشانه هايي از يک گاز سمي در ريه هايم ديده اند، بعد هم وقتي سابقه ي خانوادگي ام را گرفتند و فهميدند پدرم با استنشاق گازهاي شيميايي به کار گرفته توسط صدام در جنگ تحميلي عليه ايران جان باخته است به صراحت اعلام کردند که من هم دچار گازهاي شيميايي هستم. خودم مهم نبودم، مادرم را مي ديدم که مثل شمع آ ب مي شود، احساس مي کردم مادر در طي مدت حدود يک ماهي که از بيماري ام مي گذرد به اندازه ي ده سال پير شده است. کار درمانم شروع شد و پزشکان اميدواري مان مي دادند با توجه بهمسير درمان که اگر بيماري ام رفع نشود بيشتر هم نخواهد شد، اما تمام اين ها در حد يک فرضيه مطرح بود و وقتي مقدر باشد اتفاقي به وقوع بپيوندد، انسان ها نمي توانند مانع آن شوند. هنوز دوره ي درماني ام کامل نشده بود که اتفاق غير منتظره ديگري رخ داد که ظاهراً هيچ ارتباطي با بيماري ام نداشت و به همين خاطر حيرت بسياري را برانگيخت. من به يکباره دچار نارسايي کليه شدم و به سرعت کارم به دياليز کشيد. همه چيز مثل يک توفان بود. توفاني که زودتر از همه چيز روزگار مادرم را به هم ريخت، مادر مثل اسپند درون آتش بالا وپايين مي رفت و کاري از دستش بر نمي آمد. من هم بيشتر از اين که نگران خودم باشم دلم به حال مادر مي سوخت، او بيشتر از من عذاب مي کشيد. تمام اين ها قابل تحمل بود اما اين که در اوج گرفتاري ام و اين که بايستي هر چه سريعتر پيوند کليه مي کردم مادر به يک باره هواي مسافرت به سرش بزند اصلاً قابل تحمل نبود. مادر پايش را کرده بود توي يک کفش که: ديگه تحمل ندارم، مي خواهم برم مسافرت که يه کمي هوا بخورم، ديگه خسته شدم....   باورم نمي شد مادر چنين کند، مادري که عمرش را به خاطر من هدر داده بود حالا در اوج درماندگي ام در حال و هواي سفر به سر مي برد. هيچ وقت فراموش نمي کنم آن آخرين لحظه هايي را که مي خواست برود، هيچ وقت هم خودم را نمي بخشم، مادر آمده بود کنار تختم که خداحافظي کند براي رفتن. هرچه التماس کردم از مقصد سفرش بگويد، نگفت. هر چه التماس کردم از علت سفرش حرف بزند، توجه نکرد، فقط با نگاهي مالامال از غم مي گفت: خسته ام، همين مي خوام يه کمي هوا بخورم. من مادر را از خودم بهتر مي شناختم، مي دانستم او جانش را هم براي من خواهد داد چه برسد به اين که بخواهد در هنگامه ي نياز رهايم کند و برود و بگذاردم به حال خودم.   لحظه هاي آخر بود، نمي دانم چرا به يک باره همه چيز را فراموش کردم، مادر تلاش مي کرد نگاه در نگاهم نشود. فکر مي کردم مايل نيست شرمندگي اش را نشانم بدهد، خودم هم نفهميدم چرا جواني کردم و خامي. درآخرين لحظه به يکباره و ناگهاني مثل توفان بر سرش آوار شدم و گفتم: کاش همون موقعي که بابام شهيد شد تو هم مي رفتي که من برم سراغ سرنوشت خودم... کاش همونطوري که بابام رو نديدم مادرم رو هم نمي ديدم...   مادر حرف نزد، انگار ضربه ام به موقع وارد شده بود، ديدم که مادر مچاله شد، حس کردم از درون به هم ريخت، موقع بيرون رفتن از اتاقم ديدم سرش افتاد روي سينه اش. براي لحظاتي خوشحالي کردم، توانسته بودم مادر را به گونه اي برنجانم که بفهمد کار خوبي نمي کند تنهايم مي گذارد. آن شب گذشت، جنگ ميان عقل و احساس من هم شروع شد. دلم مي گفت بد کردم مادر را رنجاندم اما عقلم حق را به من مي داد و مي گفت او که مي خواست در اين بحبوحه رهايم کند چه خوب بود همان ابتدا خودش را نشانم نمي داد. روزها هم آمدند و رفتند. کادر درماني بيمارستان برايم کليه اي تدارک ديدند، امور مقدماتي پيوند فراهم شد و خوشبختانه آزمايش هاي لازم و اوليه جواب دادند و قرار شد پيوند کليه ام صورت پذيرد. موقع پيوند هم دلم خيلي سوخت، آرزو مي کردم مادر سرزده از سفر برگردد و کنارم باشد. پيوند کليه صورت گرفت و حدود دو هفته بعد ناگهان دوباره سروکله ي مادر پيدا شد، همين که ديدمش احساس دوگانه نصيبم شد، از يک سو خوشحال بودم که برگشته است اما از سوي ديگر نمي توانستم ناراحتي ام را از نبودنش پنهان کنم. رابطه ام با مادر اگر چه سرد نبود اما به گرمي گذشته هم نبود، حتي با اين که کمک کرد از بيمارستان مرخص بشوم و به خانه بيايم باز هم مهرش مثل گذشته به دلم نيفتاد. حتي يکي دوبار با بي اعتنايي پرسيدم: چي شد از سفر برگشتي؟   که پاسخ مادرم فقط لبخندي کمرنگ و تلخ بود، لبخندي که اگر من مي فهميدم لبريز از حرف بود و ناگفته هايي که عرق شرم را بر پيشاني ام مي نشاند. زندگي مان از سر گرفته شد، مادر به خودش مشغول بود و به من. اما من احساس تلخ ناشي از سفر نابهنگام او از وجودم رخت برنبسته بود، هنوز در دلم آشوبي عظيم به پا بود و نمي توانستم براي اين سؤال خود پاسخي در خور بيابم که چرا مادر با من آن کار را کرد، که... اين باردست تقدير مادر را به بستر بيماري کشاند و من علي رغم ميلم مجبور بودم با مادر همراهي کنم، او کسي غير از من نداشت. سير درمان مادر شروع شد و هنوز در اوايل کار بوديم که آن اتفاق به وقوع پيوست. خبر را که شنيدم انگار دنيا برسرم آوار شد. داشتم با بي ميلي در کميت و کيفيت بيماري مادر پرس و جو مي کردم که خبر را شنيدم، کسي که خبر را داد وقتي فهميد رمز و رازي را بازگو کرده است حسابي شرمنده شد اما خبر نداشت که با اين کارش چه خدمتي به من کرد و چه هديه اي نصيبم نمود. وقتي قصه را فهميدم افتادم به دست و پاي مادر و از او خواستم که مرا ببخشد. مادر هم تنها کاري که مي کرد سر تکان دادن بود و غصه خوردن، غصه از اين بابت که چرا پرده از کارش کنار رفته و من قصه را فهميده ام. شايد ته قصه را خوانده باشيد، آري، مادر به مسافرت نرفته بود، مادر وانمود کرده بود مي رود سفر اما در بيمارستاني ديگر بستري شده بود تا يکي از کليه هايش را به من هديه کند تا بتوانم باز زندگي کنم. بيماري خودش هم ناشي از عفونت جراحت همان عمل جراحي اش بود که به خاطر من تحمل کرده بود. چرخ روزگار چرخيد، مادر خوب شد. من هم همچنان شرمنده ي اشتباهم بودم هر چند که مادر باز هم براي من حکايت آفتاب بود و گل آفتابگردان. او خورشيد زندگي ام بود و هست. مادرحالا هر وقت مي خواهد نيروي تازه اي در وجودم بدمد از پدرم حرف مي زند. همين ديشب بود که شايد براي هزارمين بار از او پرسيدم: عاشقش هم بودي مادر!   و او طوري نگاهم کرد که تکان خوردم... مثل اين لحظه هايي که من از مادر مي نويسم و شانه هايم تکان مي خورد به خاطر عشقي که او نصيبم کرده است... . منبع:شريه جوانان امروز- 2076 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 473]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن