تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833187694
عاشق مثل مادر
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عاشق مثل مادر گفتم: عاشقش هم بودي مادر؟ طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه مي کرد نه! خنديد. خنده اش آخر عاشقي بود، من اگر عشقي هم ديده بودم عشق مادرم بود به پدر، پدري که نديده بودمش، اما مادر طوري از او برايم گفته بود که خوب مي شناختمش. مادر هنوز نگاهم مي کرد، زبان نگاهش هم آن قدر گويا بود که اگر حرفي هم نمي زد من تا آخرين عبارت دلش را بخوانم، با اين همه، حرفش حلاوتي ديگر داشت، مادر سري تکان داد و همراه با آهي که از عمق سينه اش بيرون مي آمد گفت: براي من فقط يه مرد نبود، يه شريک زندگي هم نبود، يه پناه بود، يه پشتوانه، يه بهونه براي زندگي،يه ... مادر ديگر نتوانست حرف بزند. بغضي که حس مي کردم دقايقي است ميهمان وجودش شده، عاقبت سرباز کرد و عاشقي مادر را جار زد. مادر داستان عاشقي اش را برايم گفته بود، داستاني که اگر هر روز هم مي شنيدم برايم تازگي داشت، داستاني از جنس صفا و مهر. مادر پرستار بوده و سخت مشغول به خدمت. تجاوز بعثي ها به سرزمين مان کار او و ساير عوامل پزشکي بيمارستان ها را بيشتر و پيچيده تر مي کند، مادر هر روز رنگي از درد و بيماري را بر تن مجروحين جنگ مي بيند و همدردشان مي شود و کار به جايي مي رسد که وقتي يکي از مجروح ها با پيکري پر از زخم روي دست همه ي کادر بيمارستان مي ماند مادرم مردانگي مي کند و به تنهايي پرستاري اش را به عهده مي گيرد، اين پرستاري، همان دلبستگي مادرم به آن جوان زخمي، همان. مادر، بالاخره حرف دلش را براي آن جوان مي گويد و دلايلش را. جوان به صراحت مي گويد که دلش گواه مي دهد که روز هاي زيادي زنده نيست، از مادر اصرار و از جوان زخمي انکار، کوس رسوايي مادر به همه جا مي رسد و آن جوان رسماً از مادرم خواستگاري مي کند. يک سال و نيم بعد، من به دنيا مي آيم. سه ماه بعد هم پدر بر گواهي دلش صحه مي گذارد و مي رود، مادر مي ماند و پسري که شباهتي ظاهري به شوهرش دارد حتي در همان نود روزگي. مادر، هيچ لباس سياهش را از تن بيرون نمي آورد، هيچ جا نمي رود، ميز غذا را سه نفره مي چيند، تصويري از همسر شهيدش همواره همدم اوست و... من به تدريج بزرگ مي شوم و براي مادر سايه اي از پدر هستم، مادر با ديدن من، عطر پدر را استشمام مي کند و دلخوش است که با يادگاري از همسرش انس و الفتي مادرانه و عاشقانه دارد، مادر تب مي کند اگر من ذره اي ناخوش باشم. هر لحظه ي زندگي ام براي مادر يک عمر زحمت دارد اما او محکم و استوار مي ماند و به عشق همسرش، که در همراهي با فرزند او يادش راگرامي بدارد... اما مگر مادر چقدر توان دارد؟ مادر از ميان تمام خواستگاران ريز و درشت خود، دل به جواني جنگي مي بندد که پيکري پاره پاره دارد و آن جوان تأکيد هم کرده است که زياد ميهمان دنيا نيست. مادر فقط بيست و يک ماه زندگي مشترک را تجربه مي کند. مادر شهادت همسرش را نمي پذيرد و رها نمي شود از ياد او، مي ماند که فرزند خود را بزرگ کند، مادر در برابر تمامي طعنه ها و کنايه ها فقط لبخند مي زند، مادر تمامي موهاي خود را به دست روزگار مي سپرد تا از سياهي به سفيدي برسند، مادر...مادر...مادر.... تمام جرم مادر عاشقي اوست، عاشقي با دردهايي انبوه در سينه. با اين همه، دم نمي زند و به راهي که مي رود ايمان دارد، خيلي هم مصصم است، انگار نه انگار که خودش هم حق زندگي داشته و مي توانسته باز برود به خانه ي بخت. مادر الفباي مادري را تفسير مي کند و مي شود سمبل ايثار و مهرورزي. من بزرگتر مي شوم و مي روم مدرسه، مادر، حالا هم مادر است و هم معلم و هم پدر و هم پرستار... آن هم در حوالي سي سالگي اش که روزهاي خوش يک زن در زندگي مشترکش مي تواند باشد. مدرسه که مي رفتم مادر همه جوره حمايتم مي کرد، گاهي احساس مي کردم او بيشتر از مادران ديگر به من مي رسد، بزرگتر که شدم حتي چند بار با حالتي گلايه آميز اين حرف دلم را برايش گفتم و کار مادر فقط لبخند بود. روزهاي بسياري گذشت تا بفهمم مادر با لبخندش مي خواست بر حرف دلش سرپوش بگذارد. مادر نمي گفت که مي خواهد جاي خالي پدر را برايم پر کند. روز و روزگار مي گذشت و من و مادر مثل ليلي و مجنون به دنبال هم کشيده مي شديم. من بزرگتر مي شدم و احساس مسئوليت مادر هم بيشتر. احساس مسئوليتي که گاه عرصه را بر خودم هم تنگ مي کرد. يادم هست وقتي قرار شد در کنکور دانشگاه ها از سهميه ي فرزند شهيد بودن استفاده کنم، اين موضوع باعث طعنه و کنايه ي برخي همکلاسي هايم شده بود به حدي که مي خواستم تصميم بگيرم قيد استفاده از سهميه را بزنم اما مادر م که از ماجرا باخبر شد به مدرسه آمد و حرف هايي را براي بچه ها گفت که به وضوح ديدم همان هايي که از من به خاطر برخوردار بودن از سهميه ي فرزند شهيد بودن انتقاد مي کردند با خجالت سر به زير انداختند و به سراغم آمدند و پوزش خواستند. مادر، حرف زيادي براي آنها نگفته بود، فقط گفته بود: کدام يک از شما حاضريد فقط براي يک سال پدرتان را نبينيد...پسر من از وقتي چشم باز کرده پدرش را بالاي سرش نديده است، آيا اين حق زيادي است که از سهميه ي فرزند شهيد استفاده کند؟ کنکور را قبول شدم، در رشته ي خوب و آن گونه که مادر مي خواست. خوشحال بودم که مادرم خوشحال است، احساس مي کردم خستگي حدود بيست سال سوختن به پاي مرا کم کم فراموش مي کند، احساس مي کردم مي توانم در آينده برايش سايه اي از پدر باشم، هر چند شايد باور نکنيد که علي رغم همه ي همه ي مهرباني مادر، هميشه در عطش دست مهربان پدر غوطه مي خوردم. دردسرتان ندهم، سال اول دانشگاه را تمام کردم که روي ديگر زندگي هم خودش را نشان داد، سرفه هايي که از گلويم خارج مي شد و ابتدا با بي تفاوتي از کنارشان مي گذشتم کارم را به بيمارستان و بستري شدن کشاند و اين يعني شروع نابساماني هاي مادر. پزشکان اعلام کردند که نشانه هايي از يک گاز سمي در ريه هايم ديده اند، بعد هم وقتي سابقه ي خانوادگي ام را گرفتند و فهميدند پدرم با استنشاق گازهاي شيميايي به کار گرفته توسط صدام در جنگ تحميلي عليه ايران جان باخته است به صراحت اعلام کردند که من هم دچار گازهاي شيميايي هستم. خودم مهم نبودم، مادرم را مي ديدم که مثل شمع آ ب مي شود، احساس مي کردم مادر در طي مدت حدود يک ماهي که از بيماري ام مي گذرد به اندازه ي ده سال پير شده است. کار درمانم شروع شد و پزشکان اميدواري مان مي دادند با توجه بهمسير درمان که اگر بيماري ام رفع نشود بيشتر هم نخواهد شد، اما تمام اين ها در حد يک فرضيه مطرح بود و وقتي مقدر باشد اتفاقي به وقوع بپيوندد، انسان ها نمي توانند مانع آن شوند. هنوز دوره ي درماني ام کامل نشده بود که اتفاق غير منتظره ديگري رخ داد که ظاهراً هيچ ارتباطي با بيماري ام نداشت و به همين خاطر حيرت بسياري را برانگيخت. من به يکباره دچار نارسايي کليه شدم و به سرعت کارم به دياليز کشيد. همه چيز مثل يک توفان بود. توفاني که زودتر از همه چيز روزگار مادرم را به هم ريخت، مادر مثل اسپند درون آتش بالا وپايين مي رفت و کاري از دستش بر نمي آمد. من هم بيشتر از اين که نگران خودم باشم دلم به حال مادر مي سوخت، او بيشتر از من عذاب مي کشيد. تمام اين ها قابل تحمل بود اما اين که در اوج گرفتاري ام و اين که بايستي هر چه سريعتر پيوند کليه مي کردم مادر به يک باره هواي مسافرت به سرش بزند اصلاً قابل تحمل نبود. مادر پايش را کرده بود توي يک کفش که: ديگه تحمل ندارم، مي خواهم برم مسافرت که يه کمي هوا بخورم، ديگه خسته شدم.... باورم نمي شد مادر چنين کند، مادري که عمرش را به خاطر من هدر داده بود حالا در اوج درماندگي ام در حال و هواي سفر به سر مي برد. هيچ وقت فراموش نمي کنم آن آخرين لحظه هايي را که مي خواست برود، هيچ وقت هم خودم را نمي بخشم، مادر آمده بود کنار تختم که خداحافظي کند براي رفتن. هرچه التماس کردم از مقصد سفرش بگويد، نگفت. هر چه التماس کردم از علت سفرش حرف بزند، توجه نکرد، فقط با نگاهي مالامال از غم مي گفت: خسته ام، همين مي خوام يه کمي هوا بخورم. من مادر را از خودم بهتر مي شناختم، مي دانستم او جانش را هم براي من خواهد داد چه برسد به اين که بخواهد در هنگامه ي نياز رهايم کند و برود و بگذاردم به حال خودم. لحظه هاي آخر بود، نمي دانم چرا به يک باره همه چيز را فراموش کردم، مادر تلاش مي کرد نگاه در نگاهم نشود. فکر مي کردم مايل نيست شرمندگي اش را نشانم بدهد، خودم هم نفهميدم چرا جواني کردم و خامي. درآخرين لحظه به يکباره و ناگهاني مثل توفان بر سرش آوار شدم و گفتم: کاش همون موقعي که بابام شهيد شد تو هم مي رفتي که من برم سراغ سرنوشت خودم... کاش همونطوري که بابام رو نديدم مادرم رو هم نمي ديدم... مادر حرف نزد، انگار ضربه ام به موقع وارد شده بود، ديدم که مادر مچاله شد، حس کردم از درون به هم ريخت، موقع بيرون رفتن از اتاقم ديدم سرش افتاد روي سينه اش. براي لحظاتي خوشحالي کردم، توانسته بودم مادر را به گونه اي برنجانم که بفهمد کار خوبي نمي کند تنهايم مي گذارد. آن شب گذشت، جنگ ميان عقل و احساس من هم شروع شد. دلم مي گفت بد کردم مادر را رنجاندم اما عقلم حق را به من مي داد و مي گفت او که مي خواست در اين بحبوحه رهايم کند چه خوب بود همان ابتدا خودش را نشانم نمي داد. روزها هم آمدند و رفتند. کادر درماني بيمارستان برايم کليه اي تدارک ديدند، امور مقدماتي پيوند فراهم شد و خوشبختانه آزمايش هاي لازم و اوليه جواب دادند و قرار شد پيوند کليه ام صورت پذيرد. موقع پيوند هم دلم خيلي سوخت، آرزو مي کردم مادر سرزده از سفر برگردد و کنارم باشد. پيوند کليه صورت گرفت و حدود دو هفته بعد ناگهان دوباره سروکله ي مادر پيدا شد، همين که ديدمش احساس دوگانه نصيبم شد، از يک سو خوشحال بودم که برگشته است اما از سوي ديگر نمي توانستم ناراحتي ام را از نبودنش پنهان کنم. رابطه ام با مادر اگر چه سرد نبود اما به گرمي گذشته هم نبود، حتي با اين که کمک کرد از بيمارستان مرخص بشوم و به خانه بيايم باز هم مهرش مثل گذشته به دلم نيفتاد. حتي يکي دوبار با بي اعتنايي پرسيدم: چي شد از سفر برگشتي؟ که پاسخ مادرم فقط لبخندي کمرنگ و تلخ بود، لبخندي که اگر من مي فهميدم لبريز از حرف بود و ناگفته هايي که عرق شرم را بر پيشاني ام مي نشاند. زندگي مان از سر گرفته شد، مادر به خودش مشغول بود و به من. اما من احساس تلخ ناشي از سفر نابهنگام او از وجودم رخت برنبسته بود، هنوز در دلم آشوبي عظيم به پا بود و نمي توانستم براي اين سؤال خود پاسخي در خور بيابم که چرا مادر با من آن کار را کرد، که... اين باردست تقدير مادر را به بستر بيماري کشاند و من علي رغم ميلم مجبور بودم با مادر همراهي کنم، او کسي غير از من نداشت. سير درمان مادر شروع شد و هنوز در اوايل کار بوديم که آن اتفاق به وقوع پيوست. خبر را که شنيدم انگار دنيا برسرم آوار شد. داشتم با بي ميلي در کميت و کيفيت بيماري مادر پرس و جو مي کردم که خبر را شنيدم، کسي که خبر را داد وقتي فهميد رمز و رازي را بازگو کرده است حسابي شرمنده شد اما خبر نداشت که با اين کارش چه خدمتي به من کرد و چه هديه اي نصيبم نمود. وقتي قصه را فهميدم افتادم به دست و پاي مادر و از او خواستم که مرا ببخشد. مادر هم تنها کاري که مي کرد سر تکان دادن بود و غصه خوردن، غصه از اين بابت که چرا پرده از کارش کنار رفته و من قصه را فهميده ام. شايد ته قصه را خوانده باشيد، آري، مادر به مسافرت نرفته بود، مادر وانمود کرده بود مي رود سفر اما در بيمارستاني ديگر بستري شده بود تا يکي از کليه هايش را به من هديه کند تا بتوانم باز زندگي کنم. بيماري خودش هم ناشي از عفونت جراحت همان عمل جراحي اش بود که به خاطر من تحمل کرده بود. چرخ روزگار چرخيد، مادر خوب شد. من هم همچنان شرمنده ي اشتباهم بودم هر چند که مادر باز هم براي من حکايت آفتاب بود و گل آفتابگردان. او خورشيد زندگي ام بود و هست. مادرحالا هر وقت مي خواهد نيروي تازه اي در وجودم بدمد از پدرم حرف مي زند. همين ديشب بود که شايد براي هزارمين بار از او پرسيدم: عاشقش هم بودي مادر! و او طوري نگاهم کرد که تکان خوردم... مثل اين لحظه هايي که من از مادر مي نويسم و شانه هايم تکان مي خورد به خاطر عشقي که او نصيبم کرده است... . منبع:شريه جوانان امروز- 2076 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 473]
صفحات پیشنهادی
عاشق مثل مادر
عاشق مثل مادر گفتم: عاشقش هم بودي مادر؟ طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه ...
عاشق مثل مادر گفتم: عاشقش هم بودي مادر؟ طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه ...
ميم مثل مادر با دوبله هندي توزيع ميشود
دو فيلم ايراني در دانشگاه UCLA-هموطن-فيلمهاي سينمايي ستاره ميشود(فريدون جيراني) و ماهيها عاشق ميشوند(علي رفيعي) در ... ميم مثل مادر با دوبله هندي توزيع ميشود .
دو فيلم ايراني در دانشگاه UCLA-هموطن-فيلمهاي سينمايي ستاره ميشود(فريدون جيراني) و ماهيها عاشق ميشوند(علي رفيعي) در ... ميم مثل مادر با دوبله هندي توزيع ميشود .
فیلم یک عاشق سینما
فیلم یک عاشق سینما-فرهنگ > سینما - کوثر آوینی «اشکان، انگشتر متبرک، و چند ... پدر، میم مثل مادر، دیوار ،همیشه پای یک زن درمیان است ،جایی دیگر ،ماهی ها عاشق .
فیلم یک عاشق سینما-فرهنگ > سینما - کوثر آوینی «اشکان، انگشتر متبرک، و چند ... پدر، میم مثل مادر، دیوار ،همیشه پای یک زن درمیان است ،جایی دیگر ،ماهی ها عاشق .
خر عاشق...
خر عاشق...-خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان ... به زیبایی نباشد مثل او زن ...
خر عاشق...-خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان ... به زیبایی نباشد مثل او زن ...
میم مثل مادر همچنان جایزه می برد
میم مثل مادر همچنان جایزه می بردجایزه اصلی جشنواره منبر طلایی به میم مثل مادر ملاقلیپور ... مطالب مر تبط پیشی گرفتن شارلاتان از دیگر رقیبان ماهی ها عاشق می شوند .
میم مثل مادر همچنان جایزه می بردجایزه اصلی جشنواره منبر طلایی به میم مثل مادر ملاقلیپور ... مطالب مر تبط پیشی گرفتن شارلاتان از دیگر رقیبان ماهی ها عاشق می شوند .
انسانها هم مثل میمونها عاشق میشوند!
انسانها هم مثل میمونها عاشق میشوند!-جامعه > جهان ... من فکر نمیکنم عشق مادر به بچه خود تفاوتی با عشق مادر در بین شامپانزهها یا میمونهای رزوس یا موشها داشته باشد.
انسانها هم مثل میمونها عاشق میشوند!-جامعه > جهان ... من فکر نمیکنم عشق مادر به بچه خود تفاوتی با عشق مادر در بین شامپانزهها یا میمونهای رزوس یا موشها داشته باشد.
چرا عاشق میشویم؟
چرا انسان ها دوست دارند عاشق شوند ؟ ... چرا عاشق میشویم ؟ ... با شخص دیگری جز پدرو مادر ، خواهر یا برادر خود ارتباط جدیدی را برقرار کنند بالخصوص با جنس مخالف خود .
چرا انسان ها دوست دارند عاشق شوند ؟ ... چرا عاشق میشویم ؟ ... با شخص دیگری جز پدرو مادر ، خواهر یا برادر خود ارتباط جدیدی را برقرار کنند بالخصوص با جنس مخالف خود .
جوان عاشق، مادر و خواهرش را كشت!
جوان عاشق، مادر و خواهرش را كشت! در اين هنگام از آشپزخانه چاقويي برداشته و با آن چند ضربه به مادرم زدم. او التماس ميكرد رهايش كنم و فقط فرياد زد خدايا به دادم برس.
جوان عاشق، مادر و خواهرش را كشت! در اين هنگام از آشپزخانه چاقويي برداشته و با آن چند ضربه به مادرم زدم. او التماس ميكرد رهايش كنم و فقط فرياد زد خدايا به دادم برس.
ماجرای پسر عاشق که مادر و خواهر را به خاطر عشقش کشت
ماجرای پسر عاشق که مادر و خواهر را به خاطر عشقش کشت ساعت ۱۹ روز شنبه همین هفته پسر ... متهم جوان درباره روز جنایت گفت: آن روز مثل همیشه با مادر و خواهرم درگیر شدم.
ماجرای پسر عاشق که مادر و خواهر را به خاطر عشقش کشت ساعت ۱۹ روز شنبه همین هفته پسر ... متهم جوان درباره روز جنایت گفت: آن روز مثل همیشه با مادر و خواهرم درگیر شدم.
دلایل عاشق شدن از نظر علم
دلایل عاشق شدن از نظر علم-چه زمانی متوجه حضور کسی در قلب خود میشوید؟ ... شاید همین راه حل زیبای طبیعت برای بقای نسل آدمیان و تولید مثل آنها باشد. ... یکی دیگر از وظایف این هورمون خروج اتوماتیک شیر از سینه مادر در هنگام گرسنگی کودک است.
دلایل عاشق شدن از نظر علم-چه زمانی متوجه حضور کسی در قلب خود میشوید؟ ... شاید همین راه حل زیبای طبیعت برای بقای نسل آدمیان و تولید مثل آنها باشد. ... یکی دیگر از وظایف این هورمون خروج اتوماتیک شیر از سینه مادر در هنگام گرسنگی کودک است.
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها