واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستان هاي کوتاه نويسنده:نسرين ارتجايي تور رودخانه در بستر خويش روان بود و دکتر حواسش به توري بود که در آب فرو مي رفت و ماهي ها با ديدن آن به دنبال راه فراري بودند که فکري لبخند برلب هايش نشاند و تور را کشيد و چشم به آن سوي رود دوخت و با ديدن کوههاي خاکستري و رديف نارون ها و بلوط ها و گل هاي مخملي نيزارها نيشخند زد دوباره به وحشتي که با وارد شدنش به آنجا سراپايش را گرفته بود و در پي گريختن آن فکر تور را پهن کرد در آب و چشم دوخت به آن که با هر تکان شاخه هاي سوخته و نسوخته مي لغزيد و يک دنيا شادي دردلش مي نشاند و خطوط يک طرح را در ذهن او نقش مي بست...«يک ماه ديگر ماندنم را تمديد مي کنم» که صداي سوت کشيده اي شنيد و در پي آن يک آخ دردناک گفت و دويد و دويد تا نزديکي هاي بيمارستان صحرايي که ايستاد و چند قدم به عقب رفت وبه روي زمين افتاد و پس از لحظاتي که مرگ، تن سنگ هاي اطراف را هم خرد کرد، دو نفر که صورت آفتاب سوخته اي داشتند با ديدنش ايستادند و به لخته هاي خوني که از گردنش بيرون مي زد، خيره شدند و با چشمان سرخ و تر دنبال سرش گشتند؛ در حالي که دورتر از آنجا سرش در تور ماهيگيري افتاده و با نزديک شدن ماهي هايي که مي رفتند به دور او حلقه زنند، آخرين فکر دوباره لبخند روي لب هايش نشاند...«يک ماه ديگر ماندنم را تمديد مي کنم.» سال هاست به اسم صدايم نکرده است نويسنده :عطيه جوادي من دوستش داشتم همين زن را که امروز مرد و خاکش کردند. تشيعش کرديم و برديمش قبرستان، من پاي تابوت خالي اش ايستاده بودم. دستش را دور گردنم مي انداخت و محکم مي بوسيدم: «خيلي دوستت دارم دختر جون» من خجالت مي کشيدم و اگر کسي مي بود باز بيشتر. يواش مي گفتم: «خيلي ممنون حاج خانم لطف داريد.» ولي نمي گفتم که دوستش دارم؛ حتي اگر کسي نبود. مي ترسيدم همه بفهمند که نوه اش را دوست دارم. صدايش مي زدم حاج خانم و وقتي نوه هايش مي آمدند، مادربزرگ؛ انگار مادر بزرگ من هم مي شد. ما همسايه شان بوديم از خيلي وقت پيش. خانه شان بزرگ بود و توي حياط درخت انجير سياه داشتند که با انجيرهاي خودمان فرق داشت. مادر هم مي آمد. يادم مي آيد کنار باغچه زيلو انداخته بودند و غوره پاک مي کردند عروسش مي گفت: «خيالش کلفت گرفته، هي به در مي گه که ديوار بشنوه! اون هم قلمبه، قلمبه هايي که به کوه بزنن سوراخ ميشه!» من توپ را برداشتم و برگشتم. مادربزرگ توي ايوان نشسته بود بلند مي گفت: «کارهم، ديگه مال جووناست» در سماور را برداشت. از نوه اش پارچ آب را گرفت: «مرد شده بچه ام.» و ماچش کرد. نوه اش سرخ شد و زيرچشمي ماها را نگاه کرد. آن روزها هنوز اسم هم را صدا مي زديم؛ ولي اگر گل مي خوردم از بازي بيرونم نمي کرد. آنها که رفتند از خانه ي حاج خانم به قول خودش يک کنج ماند. ولي ما باز خانه شان مي رفتيم. تا اينکه عروسش براي مادرم پيغام فرستاد: «به خيالت نمي دونم از خونه خَسروم(مادر شوهر) حرف درمي بري، چطور خودت سال تا سال به خسرجونات محل نمي ذاري، حالا دلت برا ننه بزرگ بچه هاي من سوخته!» که مادرم غيظش گرفت و ديگر نيامد اما من که مي رفتم کاري به کارم نداشت. بالادست قبرستان ايستاديم. هنوز زمين جا به جا خيس بود. بلندگو گفت: «الصلوه» و همه صف بستند. نفس نفس مي زدم. با چادر صورتم را خشکاندم. دستمال کاغذي ديگري درآوردم، سپيدي بالاي کوه از وسط ابرها پيدا و ناپيدا مي شد. زير چشمي مردها را نگاه کردم. نوه اش آمده بود. زير تابوت ديدمش ولي دل ندادم. همه ي دلم پيش تابوتي بود که سر دست مي رفت. ياد ماچ هاي مادربزرگي مي افتادم که مادر بزرگم نبود. «الله اکبر...» اگر خوب مي شد، مثل دفعه هاي قبل، من دو سه روزي يک بار وقتي دلم تنگ مي شد خانه شان مي رفتم تا هي برايم تعريف کند. موهايم را ببافد و هي بگويد که ماشاالله چقدر بزرگ و خوشگل شده ام و دلش مي خواهد عروسش شوم يا براي نوه اش، تند زبانش بند بيايد و درد دلش وا بشود: «توي اين کنجي دل از خلق آدم درمي آد. عبثي نبود که ديروز سراغ به سراغ رفتم تا پشت درخونه شون. از بس کوچه پس کوچه شده، آدم هي گم مي کنه، تو کوچه رو گرفتم وايسادم. ديگه پام داشت شل مي شد. مي خواستم رو سکوي لب در يه خونه بشينم که اومد. انگاري يه کم ضعيف شده بود بچه ام؛ ولي بچه هاش رو نديدم، نمي دونم، کوچيکا مدرسه بودند حکما...» و حکما چون نوه هايش خيلي وقت است که نيامده اند، اين قدر مرا آبدار مي بوسيد. «الله اکبر...» صداي جيک جيک گنجشک ها قطع مي شود. بلندگو از اصناف، کسبه، بازاريان، روحانيون، هيأت مذهبي وکليه ي کساني که قبول زحمت کرده اند، تشکر و قدرداني مي کند. دوباره بلندش مي کنند و بلند مي گويند: «لااله الا الله» چند قدم يک بار زمينش مي گذارند. تل خاک پيداست. حالا ديگر دخترهايش خودشان را مي کشند. عروسش هم روي خاک ها نشسته، چشمهايش سرخ سرخ است. قبر دراز و باريک است. کف اش پيدا نيست. شايد سايه ي همه ي چادرهاي سياه افتاده آن پايين، پسرش مي خواهد توي قبر بخوابد. مي کشندش کنار و از جاي پايشان خاک نم دار سر مي خورد توي تاريکي؛ مادر دستم را مي کشد و مي آوردم عقب، چادرم را توي صورتم مي کشد: «اوهوي چته؟ از نفس افتادي، مگه ننه ات مرده؟!» نگاه که مي کنم، چشم هاي خودش هم خيس است؛ عقب مي روم و کنار تابوت خالي مي ايستم. به هيچ کس نمي توانم بگويم که دوستش داشتم. همين زن را که مرد و حالا خاکش مي کنند. چترهاي مشکي نويسنده:فاطمه حاجي زاده آن هايي که حوصله اي برايشان مانده بود، چتري سياه با خود آورده بودند. فقط سياه. همه لباس هاي گرم و سياه پوشيده بودند. هر تابوت را پشت يک وانت تويوتاي سفيد مي گذاشتند و راه مي افتادند ميان صف سربازاني که دو طرف خيابان ايستاده بودند. هنوز آخرين ماشين خارج نشده بود که دختر بچه اي سرتا پا سياه پوش با چتري سياه و مشکي که روي زمين کشان کشان با خود مي آورد، خودش را به کنار ماشين انداخت؛ جلوي ماشين راه باز شد، سرباز دستش را روي فرمان گذاشت و راننده ترمز کرد. سرباز از ماشين پياده شد و کنار دختر بچه چمباتمه زد. زني که سعي مي کرد از شلوغي جمعيت رها شود، خودش را به بچه رساند. دختر بچه با صداي بريده بريده، نفس زنان گفت: «چتر آوردم... براي بابام... زير برف... خيس مي شه، سرباز مانده بود چه کند دختر بچه گفت: «خواهش مي کنم...» يک فنجان قهوه نويسنده :ناديا خوش لقا مرد گفت: خيلي وقته باهم يه فنجون قهوه نخورديم. زن توي فنجان هاي قرمز رنگ مربعي شکر ريخت بعد با قاشق طلايي کوچکي هم زد. نگاهي به مرد انداخت، مرد همان لحظه سرش را از روي کتاب بلند کرد و لبخندي تحويل او داد. زن فنجان ها را روي ميز کوچک گردي گذاشت. - آخه خيلي وقته که تو خودتي. مرد اين را گفت و زن زل زد که با گوشي تلفن همراهش ور مي رفت؛ دوباره گفت: حق بده نگران باشم؛ ومنتظر ماند؛ وقتي عکس العملي از زن نديد، به کتاب خيره شد... - تو اون گوشي دنبال چي مي گردي، زندگيت شده اين ماسماسک. اين را گفت و خم شد و کتاب را پرت کرد روي ميز، بلند شد صداي زن فضا را پر کرد. - به جاي سفر و تفريحمه. و روي کلمه ي تفريح مکث کرد. - دوباره شروع کردي؟! - تموم نشده بود که شروع بشه. مرد همان طور که ايستاده بود دست دراز کرد: از ديشب تا حالا مي گم بده بذارمش تو شارژ واسه فردا که مي رم مأموريت. نگاه متعجب و همراه با سردرگمي مرد را به خود خيره ديد: مي گن گوشي همراه مثه مسواک آدم مي مونه،مرد همچنان دست به سوي او دراز کرده ايستاده بود؛ زن دوباره با مِن و مِني... - مگه تو از مسواک من استفاده مي کني؟! مرد دوباره سرجايش نشست؛ هم چنان به زن نگاه مي کرد؛ از سمت اتاق خواب تاريک که حلقه گل قرمزي بر درش آويزان بود، صدايي آمد؛ هر دو سر چرخاندند؛ لحظه اي گذشت صداي از خانه ي همسايه بلند بود، از ديوارهاي نازک عبور کرده بود. به کارشان مشغول شدند؛ مرد به آرامي گفت: - کارم فردا لنگ مي مونه، مي گم گوشيم نه زنگ مي خوره، نه زنگ مي زنه لامسب. زن گفت: - اين دفعه رو ديگه کوتاه نمي يام. مرد زير چشمي نگاهي به او انداخت؛ زن به قسمتي از ميزه خيره بود، مرد کشدار گفت: نکنه به جونت بسته اس؟ زن هراسان سربلند کرد مرد در همان حال دست جلو برد تا فنجاني بردارد سيني بر لبه ميز سرخورد و دمر شد روي فرش، صداي عجيبي داد؛ زن با عجله چند دستمال کاغذي بيرون کشيد و روي قهوه هاي ريخته شده انداخت؛ بعد سيني را برداشت، فنجان ها را توي آن گذاشت؛ گوشه ي يکي از فنجان ها پريده بود و تکه اي سفيد توي چشم مي زد. زن سمت آشپزخانه رفت. مرد به اشکالي که قهوه ي ريخته شده روي ميز تشکيل داده بود، به دقت خيره ماند. در اين لحظه تلفن همراه توي جيب شلوار مردانه ي آويزان بر جالباسي زنگ زد. منبع:نشريه ثريا،تابستان و پاييز 88.
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 781]