واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گل هاي باغ زندگي نويسنده:يارا بخشايش *کودکان خود را توبيخ و سرزنش نکنيد. با بيان نرم و مهرانگيز، آنان را متوجه اشتباهشان سازيد و اعتمادشان را جلب کنيد. *بگذاريد تنها پناهگاه مورد اعتقاد فرزندانتان، خانه و اعضاي خانواده باشند. *با نوزاد خود سخن بگوييد، او را در بغل بگيريد، جاي جاي خانه را نشانش دهيد. *نوزادتان را درون تخت ، گهواره يا کالسکه اش زنداني نکنيد. بگذاريد بچرخد، غلت بزند، ببيند، بشنود و بخندد. *نوزادتان رابه تفکر واداريد؛ با او درددل کنيد و از او درباره برخي مطالب بپرسيد. *نوزاد را با يك شيشه شير تنها نگذاريد!کنارش بمانيد تا بداند تغذيه و سلامتش براي شما مهم است. *نوزادان به بهانه نوزادي شان، با دقت به اطراف و کارهاي افراد مي نگرند. در حضور او و نگاه هاي کاوشگرش ، يک نهال در گلدان بکاريد! *در حضور کودکانتان، واژه ها و جمله هاي منفي به کار نبريد. بگذاريد دنيا را شاد شاد ببيند. کودک خود را به طبيعت ببريد. بگذاريد ببيند هاپو، ببعي، پيشي و...چه شکلي دارند تا هرگاه نامي ازآنان مي آيد، آنها را به اشتباه ، موجودي ترسناک تصور نکند؟ *با کمک کودکتان يک بادبادک بسازيد. بگذاريد آرزوهاي بزرگ در سرش بپروراند و اوج بگيرد! *فرصت دهيد کودکتان با شن براي خودش خانه بسازد و موج هاي دريا خانه اش را ويران کند.آنگاه روح اميد را در او بدميد که خانه اش را اين بار محکم تر و به دور از خطر بسازد. *کودک را در روزهاي خاص مانند عيد به بيمارستان ببريد تا کودکان بيمار را ببيند، همچنين رنجشان را، دردشان را، غصه والدينشان را، زحمت پزشکان و پرستاران را... .بياموزد قدرشناس باشد! *کودک را به دل طبيعت ببريد تا زيبايي هاي آن را ببيند و در آن بينديشد. بگذاريد ساعتي در کنار يک مادر و نوزاد بنشيند و آنها را بنگرد... .از خدا برايش حرف بزنيد! *با تعجب هايش تعجب کنيد! براي مثال، سعي کنيد با او بفهميد که چگونه يک باتري کوچک عقربه هاي يک ساعت را مي چرخاند و زمان مي گذرد. پرواز از غم به سوي شناخت زهرا سادات هاشمي در زندگي، هميشه بالانس دردها و غم هاي ما بر شادي هايمان غالب است. شو پنهاور هميشه غم هاي انسان، اثر گذارتر از شادي ها هستند. براي مثال، غم از دست دادن فرزند، بسيار بزرگ تر از شادي فرزنددار شدن است يا غم ناشي از جدايي، بزرگ تر از شادي وصل و رسيدن است. همچنين دردها و اندوه ها در طول زندگي انسان، بي پايان هستند، در صورتي که خوشي هاي زندگي، مقطعي اند. يک مثال عيني براي اثبات اين نظريه، خاطره ها هستند. وقتي به گذشته خود برمي گرديم، بدون شک، ياد آوري خاطره هاي تلخ و ناگوار، با وجود گذشت زمان، در هر مقطع زماني، انسان را غمگين مي کنند و هميشه درد آورند، ولي اتفاق هاي خوب زندگي که زماني موجب شادي ما شده بودند، آنها چطور؟ آيا ياد آوري آنها حتي با گذشت زمان، انسان را شاد مي کند؟ وقتي خاطره هايمان را مرور مي کنيم، با شگفتي تمام مي بينم که حتي شادي هاي ما، حالا که به خاطره تبديل شده اند، ديگر شاد نيستند. يعني خاطره هاي خوب هم به نوعي موجب ايجاد غم هميشگي در زندگي مي شوند؛ غم گذشتن آنها، غم از دست دادنشان. براي مثال، خود من، هميشه با ياد آوري خاطره هاي کودکي، کمي دل گير وغمگين مي شوم؛ چون مي دانم آن روزهاي خوب هرگز برنمي گردند و من هيچ وقت دوباره کودک نخواهم شد. حتي مي توان گفت تحمل غمي که با ياد آوري خاطره هاي خوب احساس مي کنيم، سخت تر از خاطره هاي تلخ و ناگوار است؛ چون حسرت و افسوسي که به دليل گذشتن زيبايي ها و خوبي ها به انسان دست مي دهد، در خاطره ها ي بد، روح انسان را درگير نمي کند و به طور طبيعي، گذشتن و تمام شدن رنج ها و اندوه ها با احساس رضايت همراه است. بدين ترتيب، راه رهايي از اين بالانس غالب چيست؟ شوپنهاور مي گويد: «تنها چيزي که مي تواند انسان را از چنگ اين غم هاي ناگزير نجات بدهد، فقط و فقط ...ادبيات است. ادبيات دوست داشتني، ادبيات مهربان!» جوهر ادبيات، غم ها و دردهاي پي در پي و تکراري بشري را به معرفت و زيبايي تبديل مي کند. براي نمونه، يک خاطره بد يا حسرت و افسوس بزرگ از گذشتن ها و از دست دادن ها، وقتي در قالب زيبايي از يک شعر يا کلمه، روبه روي آدم قرار مي گيرد، ديگر نه تنها زجرآور نيست، بلکه زيبايي محض است. آن هم نه يک زيبايي، فقط براي ديدن و لذت بردن، بلکه زيبايي آميخته با معرفت به وجود انسان؛ چون آدمي هميشه در سختي ها و غم ها، شناخته و شناسانده مي شود. به همين دليل، هر فردي بايد براي خود، يک شاعر دروني داشته باشد؛ شاعري که بتواند آن انسان غمگين و افسرده را از بالانس غالب غم هايش بيرون بکشد و روح کلمه را در جسم مرده غم ها و دردها و خاطره هايش بدمد و با تبديل کردن غم به معرفت و درد به شناخت، انسان را زنده کند. آن وقت انسان مي تواند تمام زشتي ها را زيبا ببيند و با روح کلمات درک کند که چه غم هاي لذت بخش و زيبايي داشته، چه دردهاي دوست داشتني و دل نشيني، چه خاطره هاي خوبي، چه بغض هاي مهرباني. لازم نيست اطرافيان و دوستان و ديگرا افراد نيز شاعر دروني من را دوست داشته باشند. همين که خود با تمام وجود دوستش دارم و از اينکه کنارش بنشينم و با او حرف بزنم، لذت مي برم، کافي است. آن وقت است که مي توان فهميد اصيل ترين زيبايي هاي طبيعت، همين کلمات غمگين هستند؛ همين کلمات غمگيني که هميشه از آنها مي ترسيديم و نمي خواستيم خودمان و ديگران را با آنها روبه روکنيم. آزاد کردن شاعر درون، کار سختي نيست. فقط بايد ياد بگيريم که با او روراست باشيم و از غم ها و دردهاي خود فرار نکنيم. کلمات، مهربان تر از آن چيزي هستند که هميشه تصور مي کرديم. فقط بايد تصميم بگيريم که با شاعر درون خود، صادق و مهربان باشيم. منبع:ماهنامه طوبي شماره 36 /ن
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 403]