تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع): فضاى هر ظرفى در اثر محتواى خود تنگ‏تر مى‏شود مگر ظرف دانش كه با تحصيل علوم، فضاى آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835049612




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرگ


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرگ
مرگ   نويسنده: جاناتان نولان   براساس اين داستان که توسط جاناتان نولان برادر 26 ساله کريستوفر نولان(32 ساله) نوشته شده، يک فيلم سينمايي به نام Memento( يادآوري) در سال 2001 ساخته شد که بسيار مورد توجه منتقدان قرار گرفت. البته کريستوفر نولان در مصاحبه اي گفته است که فيلم خود را براساس ايده اوليه برادرش- که هنوز به صورت داستان کوتاه در نيامده بود - ساخته است. داستان کوتاه يادآور مرگ(Memento Mori) سال 2009 برنده جايزه معتبر او- هنري شد. « چه چيز مي تواند مثل يک گلوله آدم را از اشتباه در آورد؟» هرمان ملويل زنت هميشه مي گفت که به مراسم خاکسپاري خودت هم دير مي رسي. يادت مي آيد؟ آن شوخي کوچک زنت، چون تو آدم بيعار و تنه لشي بودي. هميشه دير مي کردي، فراموش کار بودي؛ حتي قبل از آن حادثه. همين حالا احتمالاً داري از خودت مي پرسي آيا دير به مراسم خاکسپاري زنت رسيدي. تو آنجا بودي، مي تواني از اين بابت مطمئن باشي. عکس هم به خاطر همين است؛ عکسي که با ميخ از ديوار کنار در آويزان شده. رسم نيست که در مراسم خاکسپاري عکس بگيرند، اما يک نفر، به گمانم دکتر هايت، مي دانستند که تو به ياد نخواهي آورد. دادند آن عکس را خوب بزرگ کردند و آن را درست از آنجا آويزان کردند، بغل در؛ طوري که هر وقت از خواب بيدار مي شوي و دنبال زنت مي گردي، مجبور بشوي آن را ببيني. آن ياروي توي عکس، آنکه گل دارد، خودت هستي. چه کار داري مي کني؟ داري سنگ قبر را مي خواني؟ مي خواهي بفهمي که در مراسم خاکسپاري چه کسي هستي؟ مثل همين حالا که داري آن را مي خواني، و مي خواهي بفهمي که چرا کسي آن عکس را از ديوار کنار در اتاقت آويزان کرده؟ اما چرا براي خواندن چيزي که آن را به ياد نمي آوري خودت را به زحمت مي اندازي؟ زنت رفته، براي هميشه رفته است، و تو احتمالاً در حال حاضر از شنيدن اين خبر، سخت رنجوري. باور کن، مي دانم چه حسي داري. مي شود گفت درب و داغان هستي. اما پنج دقيقه صبر کن، شايد هم ده دقيقه. شايد اصلاً نيم ساعت تمام طول بکشد تا بتواني فراموش کني. اما فراموش خواهي کرد؛ تضمين مي کنم. چند دقيقه مي گذرد و بعد به طرف در مي شتابي، و دوباره همه جا را دنبال زنت مي گردي، و وقتي عکس را مي بيني آشفته مي شوي. چند بار بايد خبر را بشنوي قبل از آنکه قسمت ديگري از بدنت - بجز آن مغز داغان شده ات- شروع به يادآوري کند؟ غم بي پايان، خشم بي پايان. بدون راهنمايي بي فايده است. شايد نمي تواني بفهمي که چه اتفاقي رخ داد. نمي توانم بگويم که خودم هم واقعاً مي فهمم. فراموشي معکوس؛ يادداشت اين را مي گويد. بيماري سي.آر.اس.(1) حدس تو هم مثل حدس من است. شايد نمي تواني بفهمي که چه اتفاقي برايت افتاد. اما خوب يادت هست که براي زنت چه اتفاقي افتاد. يادت نيست؟ دکترها نمي خواهند راجع به آن صحبت کنند. آنها به سؤالهاي من پاسخ نخواهند داد. از نظر آنها درست نيست که مردي در شرايط تو، چنين چيزهايي بشنود. اما تو خوب به ياد داري، مگر نه؟ تو قيافه مرد را به ياد داري. به همين دليل دارم اينها را براي تو مي نويسم. شايد بي فايده باشد. نمي دانم قبل از اينکه به حرفهاي من گوش بدهي چند بار مجبور مي شوي اين نوشته را بخواني. حتي نمي دانم چه مدت در اين اتاق حبس شده اي. تو هم نمي داني. اما فايده فراموش کاري تو اين است که فراموش خواهي کرد از خودت قطع اميد کني. دير يا زود مي خواهي کاري در ارتباط با آن انجام بدهي. و وقتي دست به کار شوي، فقط بايد به من اعتماد کني، چون من تنها کسي هستم که مي تواند به تو کمک کند. «ارل» يک چشم خود را پس از چشم ديگر مي گشايد و سقف کاشي نماي سفيدي را بالاي سر خود مي بيند. لحظه اي بعد متوجه يک يادداشت دست نوشته مي شود که با نوار چسب به سقف چسبانده شده. اين يادداشت آن قدر بزرگ نوشته شده که او مي تواند آن را از روي تخت خود بخواند. صداي زنگ يک ساعت شماطه دار از جايي مي آيد. يادداشت روي سقف را مي خواند، مژه مي زند، دوباره آن را مي خواند، و بعد به اتاق نگاهي مي اندازد. اتاقي سفيد است؛ بي نهايت سفيد، از ديوارها و پرده ها گرفته تا مبلمان اداري و روتختي. صداي زنگ ساعت شماطه دار از ميز سفيد پايين پنجره که پرده هاي سفيد دارد، به گوش مي رسد. در اين لحظه« ارل» احتمالاً متوجه مي شود که روي لحاف سفيد خود دراز کشيده. او روبدوشامبر پوشيده و دمپايي به پا دارد. دوباره دراز مي کشد و بار ديگر يادداشتي را که به سقف چسبانده شده، مي خواند. با حروف بزرگ درشت، بر آن نوشته شده:« اين اتاق تو است. اين اتاقي در بيمارستان است. اينجا محل زندگي کنوني تو است.» ارل بر مي خيزد و نگاهي به اطراف مي اندازد. اين اتاق براي يک بيمارستان، بزرگ است؛ کف پوش خالي لينوليوم که در سه جهت از زير تخت ادامه يافته اند، دو در و يک پنجره. اين منظره چندان نويد دهنده کمک نيست. در محوطه چمن کاري شده بيرون - که به دقت به آن رسيدگي شده - چند درخت هست. انتهاي اين محوطه چمن کاري شده به يک خيابان آسفالته دوبانده متصل مي شود. درختان - بجز درختان هميشه سبز - بي برگ اند؛ يا اوايل بهار است يا اواخر پاييز. فرقي هم نمي کند. بر روي کل ميز تحرير، يادداشتهاي يادآوري چسبانده شده است. فهرستهايي که با دست خط تميز و مرتب نوشته شده اند، کتابهاي درسي روان شناسي و عکسهاي قاب دار. روي اين درهم ريختگي، يک جدول کلمات متقاطع نيمه حل شده قرار دارد. ساعت شماطه دار با لرزش خود چند روزنامه تاشده را که روي هم قرار گرفته اند تکان مي دهد. ارل با ضربه اي محکم، دکمه خاموش را مي زند و سيگاري از بسته اي که به آستين لباس خوابش چسبانده شده است، بيرون مي آورد. جيبهاي خالي پيژامه اش را براي پيدا کردن فندک لمس مي کند. روزنامه هاي روي ميز تحرير را زير و رو مي کند، نگاهي سريع به داخل کشوها مي اندازد. سرانجام يک بسته کبريت آشپزخانه را که به ديوار کنار پنجره چسبانده شده، مي يابد. يادداشت بزرگ ديگري، درست بالاتر از کبريت چسبانده شده است. با حروف زرد بزرگ، بر آن نوشته شده: سيگار؟ اول دنبال سيگارهاي روشن بگرد، احمق. ارل به يادداشت مي خندد و سيگار خود را روشن مي کند. يک تکه کاغذ کلاسوري ديگر را مي بيند که به پنجره رو به رويش چسبانده شده است و روي آن نوشته شده: برنامه تو. در اين برگه، ساعات روز - تمام ساعات- جدول بندي شده. در قسمت 10 شب تا 8 صبح نوشته شده: برو بخواب. ارل به ساعت شماطه دار نگاه مي کند. با توجه به نور بيرون، اکنون بايد صبح باشد. ساعت خود را کنترل مي کند: 10:30. ساعت را به گوش خود مي چسباند و گوش مي کند. عقربه هاي ساعت خود را يکي دو بار کوک مي کند و آن را با ساعت شماطه دار تنظيم مي کند. در اين جدول، در تمام قسمت مربوط به 8 تا 8:30 نوشته شده: دندانهايت را مسواک بزن. ارل باز هم مي خندد و به طرف دست شويي مي رود. پنجره دست شويي باز است. در حالي که بازوان خود را تکان تکان مي دهد تا خود را گرم کند، متوجه زير سيگاري روي لبه پنجره مي شود. سيگاري بر گوشه اين زير سيگاري قرار دارد؛ با خاکستري دراز، آرام در حال دود کردن است. ارل با تعجب اخمي مي کند، سيگار داخل زير سيگاري را خاموش مي کند و آن يکي را که تازه روشن کرده است، جاي سيگار خاموش روي لبه زير سيگاري قرار مي دهد. روي مسواک، از قبل خميردندان زده شده. شير آب از نوع دکمه/ فشاري است؛ مقدار معيني آب با هر فشار. ارل مسواک را به درون دهان خود مي کند و چسبانده به گونه هايش، آن را جلو و عقب مي برد. در اين ضمن کابينت داروها را باز مي کند. بر روي قفسه هاي کابينت، بسته هاي قرص ويتامين براي يک نفر، آسپيرين و داروي ضد مدر قرار دارد. دهان شو هم براي يک نفر است؛ تقريباً به اندازه يک ليوان مايع آبي رنگ، درون يک بطري پلاستيکي مهر و موم شده. فقط اندازه مسواک عادي است. ارل کف ناشي از خميردندان را تف مي کند و به جاي آن دهان شو را وارد دهان خود مي کند. در حالي که مسواک را در کنار خميردندان قرار مي دهد، متوجه تکه کاغذي مثلثي شکل، بين قفسه شيشه اي و چارچوب فلزي کابينت دارو مي شود. ماده آبي رنگ داخل دهانش را که اکنون کف کرده، به درون دست شويي تف مي کند و دهان خود را آب مي کشد. در قفسه دارو را مي بندد و به تصوير خود در آينه لبخند مي زند.« چه کسي نيم ساعت را صرف مسواک زدن مي کند؟» کاغذ تا شده است؛ با دقتي که يک دانش آموز سال آخر دبيرستان، در تا کردن نامه عاشقانه خود به خرج مي دهد. آن قدر که بسيار کوچک شده است. ارل تاي کاغذ را باز و آن را صاف مي کند. آن را در برابر آينه مي گيرد. روي کاغذ نوشته شده: اگر باز هم داري اين يادداشت را مي خواني، معلوم مي شود که تو يک بزدل عوضي هستي. ارل با بي اعتنايي به کاغذ زل مي زند، و بعد بار ديگر آن را مي خواند. آن را بر مي گرداند. پشت کاغذ نوشته شده: پي نوشت: بعد از اينکه اين يادداشت را خواندي، آن را دوباره پنهان کن. ارل هر دو روي کاغذ را بار ديگر مي خواند، بعد دوباره آن را تا مي کند، به حالت قبلي اش بر مي گرداند و آن را زير خميردندان قرار مي دهد. شايد بعد از اين لحظه است که او متوجه زخم روي صورت خود مي شود؛ دندانه دار و ضخيم که تا خط موي اش ادامه دارد. ارل سر خود را مي چرخاند و از گوشه چشم نگاه مي کند تا پيشروي زخم را ببيند. با نوک انگشت خود رد زخم را مي گيرد، سپس به سيگاري که درون زير سيگاري در حال دود کردن است نگاه مي کند. فکري به ذهنش خطور مي کند و با جهشي از دست شويي بيرون مي رود. جلوي در اتاق خود توقف مي کند؛ يک دستش بر روي دستگيره در. دو عکس به ديوار کنار در چسبانده شده اند. توجه ارل ابتدا به تصوير ام.آر.آي(2) جلب مي شود؛ چهار عکس سياه براق از جمجمه يک نفر. زير عکس با ماژيک نوشته شده: مغز تو. ارل به آن زل مي زند. دايره هايي هم مرکز به رنگهاي مختلف. مي تواند کره هاي بزرگ چشمان خود، و در پشتشان، دو نيمه مغز خود را تشخيص بدهد؛ چين و چروکها و دايره ها و نيم دايره هاي نرم. اما درست در وسط سرش، که با ماژيک دورش دايره اي کشيده شده و از پشت گردنش مثل هلوي کرم خورده حفره ايجاد شده، چيز متفاوتي مي بيند؛ دفر مه شده و شکسته اما کاملاً قابل تشخيص. يک لکه سياه، به شکل يک گل، درست در وسط مغزش قرار دارد. خم مي شود تا به آن يکي عکس نگاه کند. تصوير مردي است که چند گل در دست دارد و بالاي يک قبر تازه کنده شده ايستاده است؛ مرد خم شده و در حال خواندن سنگ قبر است. براي لحظه اي اين وضعيت برايش مثل تالار آينه ها يا آغاز يک بي نهايت به نظر مي رسد: مردي که بر روي عکسي خم شده و به تصوير کوچک مردي نگاه مي کند که خم شده تا سنگ قبري را بخواند. ارل مدتي طولاني به اين عکس نگاه مي کند. شايد هم مي زند زير گريه. شايد هم ساکت و بي صدا به عکس زل مي زند. سرانجام به تخت بر مي گردد، تلپي روي تخت مي افتد. چشمان خود را مي بندد و سعي مي کند بخوابد. دايره اي بر روي صفحه ساعت شماطه دار از عدد ده شمارش معکوس مي کند، و بعد ساعت دوباره زنگ مي زند. ارل يک چشم خود را بعد از چشم ديگر مي گشايد و سقف کاشي نماي سفيدي را بالاي سر خود مي بيند؛ لحظه اي بعد متوجه يک يادداشت دست نوشته مي شود که با نوار چسب به سقف چسبانده شده. اين يادداشت آن قدر بزرگ نوشته شده که او مي تواند آن را از روي تخت خود بخواند. تو ديگر نمي تواني زندگي عادي داشته باشي. بايد اين را بداني. چطور ممکن است نامزدي داشته باشي در حالي که نمي تواني نام او را به ياد آوري؟ نمي تواني بچه داشته باشي، مگر آنکه بخواهي بچه هايت بزرگ بشوند و تو آنها را نشناسي. ناگفته پيداست که نمي تواني شغلي داشته باشي. شغلي پيدا نمي کني که فراموشي در آن به کار بيايد؛ شايد فقط در « فحشا» و البته، « سياست». نه، زندگي تو به پايان رسيده. تو يک مرد مرده اي. تنها چيزي که دکترها اميدوار به انجامش هستند، اين است که به تو بياموزند چگونه کمتر وبال گردن کارگرهاي بيمارستان باشي. و احتمالاً به تو اجازه نخواهند داد که به خانه بروي، حال خانه ات هر کجا که مي خواهد باشد. بنابراين، مسئله « بودن يا نبودن» نيست، چون تو نيستي. مسئله اين است که آيا دست به کار انجام کاري خواهي شد يا نه. اينکه آيا انتقام برايت اهميت دارد يا نه. براي اکثر افراد اهميت دارد. در عرض چند هفته، طرح مي ريزند، نقشه مي کشند، و بعد هم انتقام مي گيرند. اما گذشت زمان آن انگيزه اوليه را ضعيف مي کند. زمان دزد است؛ اين ضرب المثل است، نيست؟ و زمان، سرانجام اکثرمان را قانع خواهد کرد که فراموشي حسن است. بزدلي و فراموشي از جهات مشخصي به هم شبيه اند. زمان، جرئت را از تو مي گيرد. اگر« زمان» و « ترس» براي منصرف کردن آدم از انتقام گيري کافي نباشد، هميشه مقامات مسئول پيدايشان خواهد شد، سرشان را به آرامي تکان خواهند داد و خواهند گفت، ما درک مي کنيم اما تو هم بهتر است قضيه را فراموش کني، شخصيت خودت را حفظ کني، شأن خودت را پايين نياوري. مقامات مسئول مي گويند: و فراموش نکن، هر گونه حماقتي از تو سر بزند، تو را در يک اتاق کوچک حبس مي کنيم. اما آنها زودتر از اين تو را در يک اتاق کوچک انداخته بودند، مگر نه؟ ولي در اين اتاق را قفل نمي کنند. يا حتي آن قدرها هم با دقت تو را نمي پايند، چون تو يک عليلي؛ يک جنازه، يک گياه که اگر کسي نباشد تا به تو يادآوري کند، احتمالاً به ياد نخواهي آورد چه زماني بايد غذا بخوري يا بريني. و اما در مورد قضيه« گذشت زمان»، خب، اين قضيه ديگر در مورد تو کاربردي ندارد. دارد؟ فقط همان ده دقيقه، تکرار و تکرار همان ده دقيقه. پس تو چطور مي تواني ببخشي اگر نتواني به ياد بياوري که قضيه را فراموش کني؟ تو احتمالاً از آن نوع آدمهايي بودي که قضيه را فراموش کني. يک زماني. اما تو حالا مردي که قبلاً بودي نيستي.نه حتي نصف آنچه قبلاً بودي. تو کسري از گذشته خودت هستي؛ تو مرده ده دقيقه اي هستي. البته، ضعف بشدت وجود دارد. اين حس اوليه است. احتمالاً ترجيح مي دهي در اتاق کوچک خودت بنشيني و گريه کني. خاطرات محدود خود را به يادآوري و هريک را به دقت صيقل دهي. نيمه جان در پشت يک شيشه باشي و با سنجاق وصل شده باشي به يک مقوا؛ مثل کلکسيوني از حشرات غير بومي. دوست داشتي پشت آن شيشه زندگي مي کردي، نه؟ نگهداري شده در ژله آب گوشت. دوست داشتي، اما نمي تواني. مي تواني؟ تو نمي تواني و اين به دليل آخرين چيز افزوده شده به کلکسيون تو است؛ آخرين چيزي که به ياد مي آوري. چهره آن مرد. چهره آن مرد و زنت، که چشم انتظار کمک تو بود. شايد اينجا جايي است که وقتي کارت تمام شد، تو مي تواني به آن پناه ببري: کلکسيون کوچکت. آنها مي توانند تو را در يک اتاق کوچک ديگر حبس کنند و تو مي تواني باقي زندگي ات را در گذشته بگذراني. اما فقط به شرط آنکه تو تکه کوچکي کاغذ در دستت داشته باشي که بر روي آن نوشته شده باشد که تو با آن مرد تسويه حساب کرده اي. مي داني که حق با من است. مي داني که کارهاي زيادي هست که بايد انجام بگيرد. ممکن است غير ممکن به نظر برسد. اما من مطمئنم که اگر هر دومان کارمان را انجام بدهيم، به يک جاهايي مي رسيم. اما تو زياد وقت نداري. يعني در واقع فقط ده دقيقه وقت داري. بعد دوباره همه چيز از نو شروع مي شود. بنابراين با وقتي که در اختيار داري، کاري انجام بده. ارل چشمان خود را مي گشايد و در تاريکي مژه مي زند. ساعت شماطه دار دارد زنگ مي زند؛ 3:20 را نشان مي دهد، و خطوط نور مهتاب از پشت پنجره به اين معناست که صبح زود است. ارل کورمال کورمال دنبال لامپ مي گردد، و در اين حين نزديک است که آن را بيندازد. نور لامپ اتاق را فرا مي گيرد، مبلمان فلزي را به رنگ زرد در مي آورد، ديوارها زرد مي شوند، و همين طور روتختيها، به پشت دراز مي کشد و به امتداد کاشي نماي سقف بالاي سر خود که به رنگ زرد در آمده اند نگاه مي کند. نگاه او ادامه مي يابد تا اينکه بر روي يک يادداشت دست نوشته چسبانده شده به سقف متوقف مي شود. يادداشت را دوبار، شايد هم سه بار، مي خواند و بعد پلک زنان دور تا دور خود را مي نگرد. اتاقي خالي است. شايد از اين اتاقهاي سازماني. آن سوتر، ميز تحريري کنار پنجره قرار دارد. روي ميز چيزي نيست مگر آن ساعت شماطه دار که دارد با صداي ناخوشايندي زنگ مي زند. ارل، در اين لحظه، احتمالاً متوجه مي شود که کاملاً لباس بر تن دارد. او در زير ملحفه حتي دمپايي به پا دارد. از تخت بيرون مي آيد و به طرف ميز تحرير مي رود. هيچ چيز در اتاق نشان از اين ندارد که قبلاً، يا هرگز، در آنجا زندگي کرده باشد؛ بجز تکه هاي عجيب چسب نواري که اينجا و آنجا به ديوار چسبانده شده. نه عکس، نه کتاب، هيچ چيز. او از ميان پنجره مي تواند نور ماه کامل را ببيند که بر روي چمنها که بدقت به آنها رسيدگي شده، مي تابد و مي درخشد. ارل با ضربه اي ساعت شماطه دار را خاموش مي کند و براي لحظه اي به دو کليدي که با نوار چسب به پشت دستش چسبانده شده است خيره مي شود. در حالي که درون کشوهاي خالي را مي گردد، چسب را از پشت دست خود جدا مي کند. در جيب سمت چپش اسکناسهاي لوله شده صد دلاري پيدا مي کند و همين طور نامه اي که درون پاکتي در بسته قرار دارد. بقيه اتاق اصلي و دست شويي را وارسي مي کند. تکه هاي چسب نواري و ته سيگار. و ديگر هيچ. ارل بدون آنکه حواسش باشد با زخم روي گردن خود ور مي رود و در همان حالت به طرف تخت بر مي گردد. روي تخت دراز مي کشد و به سقف و نيز به کاغذ بزرگ يادداشتي که به سقف چسبانده شده، زل مي زند. روي اين کاغذ نوشته شده: بلند شو، همين حالا برو بيرون. اين آدمها دارند سعي مي کنند تو را بکشند. ارل چشمان خود را مي بندد. در دبيرستان به تو ياد مي دادند از کارهاي روزانه ات فهرست برداري، يادت هست؟آن روزهايي که فهرست برنامه ريزي کارهاي روزانه ات را بر پشت دستت مي نوشتي. و اگر فهرست برنامه هايي که بر پشت دست نوشته بودي، هنگام حمام کردن پاک مي شد، خب، آن برنامه ها هم اجرا نمي شد. معلمهايت به تو مي گفتند بي هدف، بي نظم. بنابراين سعي مي کردند تو را وادارند که فهرست برنامه هاي روزانه ات را بر روي يک چيز پر دوام تر بنويسي. البته، اگر معلمهاي دوره دبيرستانت الان تو را مي ديدند از خنده روده بر مي شدند. چون تو نتيجه دقيق و مستقيم درسهاي سازماني آنها هستي. چون تو الان بدون مراجعه به يکي از فهرست برنامه هايت حتي نمي تواني بشاشي. حق با آنها بود. ليست برنامه هاي روزانه تنها راه رهايي از اين آشفتگي و به هم ريختگي است. اين هم از واقعيت : آدمها، حتي آدمهاي معمولي، هرگز مشخصات ثابتي ندارند. به اين سادگيها نيست. همه ما مديون« سازگان کناره اي»(3) هستيم؛ الکتريسيته توي مغز. هر انساني به 24 قسمت تقسيم مي شود و درون همان 24 قسمت باز تقسيم مي شود. پانتوميمي همه روزه است، يک فرد، کنترل اوضاع را به فرد ديگر مي سپارد: پشت پرده اي مملو از نابازيگران پير که با هياهو و جنجال منتظرند تا نوبتشان براي قرار گرفتن در زير نورافکن سن فرا برسد. هر هفته، هر روز. فرد خشمگين، چوب را به دست فرد ترش رو مي سپارد، و همين طور به نوبت، چوب سپرده مي شود به دست فرد منحرف جنسي، به فرد درون گرا، به فرد خوش صحبت. همه اراذل و اوباشند، ابلهاني که مثل زندانيها به هم زنجير شده اند. اين فاجعه زندگي است. زيرا طي چند دقيقه در هر روز، هر کسي تبديل به نابغه مي شود. لحظات وضوح، بصيرت، هر اسمي که مي خواهي بر آن بگذار. ابرها از هم مي شکافند، سياره ها در خطوطي مرتب آشکار مي شوند، و همه چيز واضح مي شود. شايد بايد سيگار را ترک کنم، يا: اين هم از شيوه سريع ميليونر شدن، يا: فلان و بهمان، کليد دست يابي به سعادت ابدي است. اين، حقيقت غم انگيز است. براي لحظاتي چند، اسرار گيتي بر ما آشکار مي شوند. زندگي فريبي ارزان است. اما آن وقت نابغه ها، دانشمندها، بايد کنترل را به دست فرد بعدي که در بزرگراه منتظر ايستاده بسپارند. به احتمال بسيار زياد اين فرد کسي است که مي خواهد چيپس بخورد، و بصيرت و ذکاوت و رستگاري، تمامي به يک« کودن» يا يک « لذت گرا» يا يک « خواب - تاخت»(4) محول مي شود. تنها راه خلاص شدن از اين آشفتگي، البته، انجام دادن يک سري اقدامات است براي اينکه مطمئن شوي ابلهي را که قرار است به آن تبديل شوي، در کنترل داري. دست در دست اراذل و اوباش خودت که به هم زنجير شده اند بيندازي و آنها را هدايت کني. بهترين روش براي انجام اين کار، فهرست برداري است. مثل نامه اي است که براي خودت مي نويسي. طرحي عظيم، که پيش نويس آن را کسي تهيه کرده که مي تواند نور را ببيند، و مراحل اين طرح آن قدر ساده نوشته شده که باقي ابلهان بتوانند آن را بفهمند. از مرحله يک تا مرحله صد را طي کن. در صورت لزوم برگرد و اين مراحل را از نو تکرار کن. ولي اساساً مشکل همان است. مثل کامپيوتر است. « اتاق چيني». يادت هست؟ يک نفر در اتاقي کوچک مي نشيند، کارتهايي را بر روي ميز مي گذارد که حروف زباني بر روي شان هست که آن را نمي فهمد، و طبق دستور کسي ديگر، کارتها را که حروفي بر روي شان نوشته شده، به طور منظم روي ميز مي گذارد. قرار است از کنار هم چيدن اين کارتها، جوکي به زبان چيني ايجاد شود. البته اين شخص، چيني صحبت نمي کند. او فقط از دستورالعمل پيروي مي کند. البته در موقعيت تو چند تفاوت واضح وجود دارد: تو از اتاقي که آنها تو را در آن انداخته بودند بيرون زدي، بنابراين کل فهرستهايت را به هر جا که مي روي با خودت مي بري. و آن رويارويي که به تو دستور مي دهد، خودت هستي؛ فقط يک نسخه قديمي تر از خودت. و جوکي که داري تعريف مي کني، خب، بامزه است، اما فکر نمي کنم از نظر کسي جوک خيلي خنده داري باشد. بنابراين مسئله مهم اين است . تو فقط بايد از دستورات خودت پيروي کني. مثل بالا رفتن از يک نردبان يا پايين رفتن از پله ها؛ هر مرتبه يک گام. درست طبق فهرست؛ خيلي ساده. و البته راز هر فهرستي اين است که آن را در جايي بگذاري که حتماً چشمت به آن بخورد. با پلکهاي نيمه باز، صداي زينگ زينگ را مي شنود؛ يک ريز. دست خود را براي برداشتن ساعت شماطه دار دراز مي کند اما نمي تواند دستش را تکان بدهد. ارل چشمان خود را مي گشايد و مردي درشت هيکل را مي بيند که بر روي اش خم شده. مرد به او نگاه مي کند؛ آزرده. بعد دوباره کار خود را از سر مي گيرد. ارل اطراف خود را نگاه مي کند. اتاق براي مطب يک دکتر زيادي تاريک است. بعد، درد مغز او مي پيچد و نمي گذارد بقيه سؤالها به يادش بيايد. دوباره پيچ و تاب مي خورد، سعي مي کند ساعد خود را با حرکتي ناگهاني تکان دهد؛ همان ساعدي که احساس مي کند دارد مي سوزد. بازو حرکت نمي کند، اما مرد بار ديگر با اخم به او نگاه مي کند. ارل خود را در صندلي جا به جا مي کند تا بتواند بالاتر از سر مرد را ببيند. صدا و درد هر دو از تفنگي در دست مرد مي آيند؛ تفنگي که به جاي لوله، سوزن دارد. سوزن دارد در گوشت زير ساعد ارل فرو مي رود و ردي از حروف ورم کرده را به جا مي گذارد. ارل سعي مي کند خود را جا به جا کند تا ديد بهتري داشته باشد و بتواند حروف روي بازوي خود را بخواند، اما نمي تواند. دراز مي کشد و به سقف خيره مي شود. سرانجام مرد خالکوب، تفنگ خالکوبي را خاموش مي کند. با تکه اي گاز، ساعد ارل را پاک مي کند، و مي رود تا جزوه اي بياورد که در آن توضيح داده شده است در صورت عفونت چه بايد بکند. شايد بعداً درباره اين مرد و يادداشت کوچک خودش، به همسر خود بگويد. شايد همسرش او را قانع بکند که به پليس زنگ بزند. ارل بازوي خود را نگاه مي کند. حروف روي پوست بازويش دارند ورم مي کنند. کمي هم خون مي آيد. حروف از پشت بند ساعت مچي اش شروع مي شوند و تا آرنجش ادامه مي يابند. ارل مژه زنان پيام خالکوبي شده را نگاه مي کند و دوباره آن را مي خواند. با حروف بزرگ و دقيق نوشته شده: من به زنت تجاوز کردم و او را کشتم. امروز روز تولدت است، به همين خاطر برايت يک هديه کوچک گرفته ام. شايد مي بايست برايت يک نوشيدني مي خريدم، اما از کجا معلوم که عاقبت آن نوشيدني به کجا مي انجاميد؟ بنابراين به جاي نوشيدني برايت يک زنگوله گرفتم. شايد براي خريدن آن مي بايست ساعت مچي ات را گرو مي گذاشتم، اما اصلاً تو ساعت مچي را براي چه کوفتي مي خواستي؟ تو احتمالاً داري از خودت مي پرسي چرا زنگوله؟ در حقيقت من حدس مي زنم هر بار که آن زنگوله را در جيب خود بيابي اين سؤال را از خودت مي پرسي. تا حالا يک عالمه خالکوبي کرده اي، هر بار که خواسته اي جواب سؤال کوچکي را بيابي به اين حروف خالکوبي شده مراجعه کرده اي، اما بي فايده. خريدن زنگوله به شوخي مي ماند. اما قضيه را از اين زاويه ببين: من دارم« با » تو مي خندم، نه « به» تو. من مي خواهم مطمئن باشم هر بار که اين زنگوله را از جيبت بيرون مي آوري و از خودت مي پرسي « چرا اين زنگوله را دارم؟» بخش کوچکي از تو، بخش کوچکي از مغز خرد شده ات، به ياد بياورد و بخندد؛ همان طور که من الان دارم مي خندم. از اين گذشته، تو جواب را مي داني. چيزي بود که قبلاً آموخته بودي. پس اگر به آن فکر کني، خواهي فهميد. در آن قديم ها، آدمها به طور وسواسي دچار ترس زنده به گور شدن بودند. حالا يادت آمد؟ علم پزشکي در آن زمان شباهت زيادي به پزشکي امروز نداشت، مرده ها اگر ناگهان توي قبر بيدار مي شدند و خود را در يک تابوت مي ديدند، براي شان غير عادي نبود. بنابراين پول دارها مي دادند بر روي تابوتهايشان لوله هايي براي تنفس نصب کنند. لوله هاي کوچکي که از خاک روي تابوت چال شده، عبور مي کرد تا اگر کسي برخلاف انتظار بيدار مي شد، از نبود اکسيژن خفه نشود. حالا آنها مي بايست اين را امتحان کرده باشند و فهميده باشند که تو توانسته اي از راه آن لوله فريادي گوش خراش بکشي. اما آن لوله، زيادي نازک بود و نمي توانست صدا را آن قدرها خوب انتقال دهد؛ دست کم نه آن قدري که جلب توجه کند. بنابراين از توي آن لوله، زنجيري رد شده بود که به زنگي روي سنگ قبر وصل بود. اگر مرده اي توي قبر زنده مي شد، کافي بود که اين زنگ کوچک را به صدا در بياورد تا کسي بيايد و او را از قبر بيرون بياورد. من اکنون دارم مي خندم. تو را در يک اتوبوس يا شايد هم در رستوران غذاهاي حاضري تصور مي کنم؛ دستت را به درون جيبت مي بري و زنگوله کوچکت را در آن مي يابي. با تعجب از خود مي پرسي که اين زنگوله از کجا آمد، براي چه آن را داري؟ شايد هم آن را حتي به صدا در آوري. تولدت مبارک، رفيق. نمي دانم اين راه حل براي مشکل مشترک ما به ذهن کداممان رسيد. بنابراين نمي دانم آيا بايد به تو تبريک بگويم يا به خودم. البته بايد اعتراف کنم که تغيير کوچکي در شيوه زندگي ات رخ داد، اما در عين حال راه حل عالي هم هست. براي پاسخ به خودت رجوع کن. نمي دانم کي اين فکر به ذهنت رسيد، اما من به احترام اين فکر تو، کلاه از سر بر مي دارم. منظورم اين نيست که تو مي داني من در مورد چه کوفتي دارم صحبت مي کنم. بلکه منظورم آن فکر بکر تو است. بالاخره هر چه باشد هرکس ديگري هم به آينه نياز دارد تا به يادش بيايد که چه کسي است. تو که با ديگران فرقي نداري. صداي اتوماتيکي که از گوشي تلفن مي آيد قطع مي شود، بعد دوباره شروع مي شود:« ساعت 8 صبح است». ارل چشمان خود را باز مي کند و گوشي تلفن را سر جايش مي گذارد. تلويزيون هنوز روشن است، قطراتي صورتي رنگ را نشان مي دهد که رو به روي هم غر غر مي کنند. ارل دراز مي کشد و از ديدن خود غافلگير مي شود؛ پيرتر شده، آفتاب سوخته و موهاي سرش به شکل سيخ سيخ به يک سمت خم شده اند. آينه روي سقف ترک دارد، جيوه نقره اي پشت آن به شکل خطوطي چروک مانند دارد از بين مي رود. ارل همچنان به چهره خود زل زده، از آنچه مي بيند حيرت زده است. کاملاً لباس پوشيده، اما لباسهايش کهنه اند و بعضي قسمتهاي آن نخ نما شده اند. ارل براي پيدا کردن ساعت مچي خود، بر قسمت آشناي مچ دست چپش دست مي کشد، اما ساعتش نيست. از توي آينه به مچ دست خود نگاه مي کند. به مچ دستش ساعتي بسته نشده و آن قسمت از پوست دستش که بر آن ساعت مي بست، به موازات باقي بدنش برنزه شده؛ انگار که اصلاً هيچ وقت ساعتي به مچ دست خود نداشته. رنگ پوست دستش يک سان است بجز فلش سياه روي مچ داخلي اش. نوک فلش به سمت آستين پيراهنش است. لحظه اي به فلش نگاه مي کند. شايد ديگر تلاش نمي کند آن را بمالد و پاک کند. آستين خود را بالا مي زند. نوک فلش به طرف جمله اي است که بر بازوي داخلي ارل خالکوبي شده. ارل جمله را يک بار، شايد هم دو بار، مي خواند. يک فلش ديگر در ابتداي جمله قرار دارد. اين فلش همچنان ادامه مي يابد و باقي آن در زير آستين پيراهن ناپديد مي شود. دکمه پيراهن خود را باز مي کند. و به سينه اش مي نگرد. مي تواند از شکلها سر در بياورد اما نمي تواند بر آنها متمرکز شود، بنابراين به آينه بالاي سر خود نگاه مي کند. فلش همچنان بر روي بازويش ادامه مي يابد، از شانه اش هم مي گذرد و به طرف بالا تنه اش فرود مي آيد و بر روي تصوير مردي پايان مي يابد که بيشتر سينه او را پوشانده. اين چهره متعلق به مردي هيکلي، در حال تاس شدن، با يک سبيل و ريش بزي است. چهره اي خاص دارد، اما مثل چهره نگاري پليس، غير واقعي به نظر مي رسد. باقي بالاتنه اش پر از کلمات و عبارات و اطلاعات کوتاه و دستورالعمل است. تمام اينها به صورت معکوس بر بدنش خالکوبي شده و از توي آينه قابل خواندن است. ارل سرانجام مي نشيند. دکمه هاي پيراهن خود را مي بندد و به طرف ميز تحرير مي رود. يک مداد و تکه اي کاغذ يادداشت از کوي ميز بر مي دارد. مي نشيند و شروع مي کند به نوشتن. نمي دانم وقتي داري اين را مي خواني کجا هستي. حتي مطمئن نيستم که آيا خودت را به زحمت مي اندازي که اين را بخواني يا نه. به گمانم اصلاً نياز به خواندن اين نداري. واقعاً مايه تأسف است که من و تو هرگز يکديگر را نخواهيم ديد. اما به قول آن ترانه معروف:« تا تو اين يادداشت را بخواني من رفته ام». ما اکنون به هم بسيار نزديکيم. اين طور به نظر مي رسد. بسياري از تکه ها کنار هم قرار داده شده، به طور واضح. به نظرم پيدا کردن او فقط زمان مي خواهد. چه کسي مي داند که ما براي رسيدن به اينجا چه کرده ايم؟ بايد داستان« جهنم» باشد؛ البته اگر بتواني هيچ بخشي از آن را به ياد آوري. به نظرم همان بهتر که نمي تواني. همين الان فکري به نظرم رسيد. شايد به دردت بخورد. همه منتظر پايان اند، اما اگر پايان زودتر از اينها از کنارمان گذشته باشد چه؟ چه مي شد اگر آخرين شوخي مربوط به« روز قيامت» اين بود که روز قيامت زودتر از اينها آمد و رفت و ما هم هيچ عاقل تر نشديم؟ آخر الزمان بي صدا مي رسد. برگزيده ها به سوي بهشت مي روند، و بقيه ما- آنهايي که از امتحان سربلند بيرون نيامده اند- همچنان به پيش مي روند، خيلي واضح. پيش تر از اين مرده ايم و مدتها پس از آنکه خدايان ديگر به کسي امتياز نمي دهند، سرگردان به اين سو و آن سو مي رويم، و هنوز نسبت به آينده خوش بين هستيم. به نظرم اگر اين درست باشد، پس ديگر مهم نيست که تو چه کار مي کني. هيچ اميدي نيست. اگر نمي تواني آن مرد را پيدا کني مهم نيست، چون هيچ چيز مهم نيست. و اگر هم آن مرد را پيدا کردي، مي تواني بدون آنکه نگران عواقب کار باشي، او را بکشي. چون اصلاً عواقبي در کار نيست. اين چيزي است که من اکنون دارم به آن مي انديشم، در اين اتاق کوچک درهم و برهم. تصاوير قاب شده کشتيها بر ديوار. من دقيق نمي دانم، اما اگر قرار بود حدس بزنم، مي گفتم که جايي در نزديکي ساحل هستيم. اگر از خودت مي پرسي که چرا بازوي چپت از بازوي راستت برنزه تر است، نمي دانم چه جوابي به تو بدهم. به گمانم مدتي را مشغول رانندگي بوده ايم. نه، نمي دانم چه اتفاقي براي ساعت مچي ات افتاد. و اين کليدها: اصلاً خبر ندارم. حتي يکي از اين کليدها را هم نمي شناسم. سوييچ ماشين و کليدهاي خانه و کليده اي کوچک قفلها. مگر ما مشغول چه کاري بوديم؟ فکر کنم وقتي او را پيدا کني ديوانه بشود. مردي ده دقيقه اي او را تعقيب کرده؛ مردي با زندگي گياهي او را ترور کرده. تا چند لحظه ديگر خواهم رفت. خودکار را پايين خواهم گذاشت، چشمانم را خواهم بست، و بعد مي تواني اگر خواستي تمام اين را بخواني. فقط مي خواستم بداني که من به تو افتخار مي کنم. هيچ آدمي که مهم باشد باقي نمانده که اين را بگويد. هيچ آدم باقي مانده اي چنين چيزي نخواهد گفت. چشمان ارل کاملاً باز است، از پنجره اتوموبيل، خيره نگاه مي کند. چشماني که لبخند مي زنند؛ لبخند از ميان پنجره ماشين به جمعيتي که دارند آن سوي خيابان جمع مي شوند. جمعيت دور جسدي که جلوي يک در افتاده است، جمع مي شود. جسد از خون خالي مي شود. خون آرام آرام به طرف پياده رو حرکت مي کند و بعد به درون جوي مي ريزد. جسد متعلق به آدمي هيکل مند است؛ با صورت رو به پايين، سر در حال تاس شدن و ريش بزي. صورت مرده ها - مثل چهره نگاري پليس- مثل هم هستند. اين جنازه مسلماً متعلق به شخص بخصوصي است. اما در واقع مي تواند متعلق به هر کسي باشد. ارل در حالي که با ماشين خود از جدول خيابان دور مي شود، هنوز لبخندزنان به جنازه نگاه مي کند. ماشين؟ کسي چه مي داند؟ شايد ماشين پليس ات. شايد فقط يک تاکسي است. در حالي که ماشين در ترافيک گم مي شود و چشمان ارل در تاريکي شب مي درخشد، جسد را تماشا مي کند تا اينکه به دليل حلقه زدن تعدادي از عابرهاي پياده نگران به دور جسد، ديگر نمي تواند آن را بيند. در حالي که ماشين همچنان به حرکت خود ادامه مي دهد و فاصله بين او و جمعيت رو به ازدياد را بيشتر مي کند، او پيش خود مي خندد. لبخند ارل کمي محو مي شود. اتفاقي برايش افتاده است. جيبهاي خود را به قصد پيدا کردن چيزي لمس مي کند؛ اول با تأني، مثل کسي که دنبال کليدهاي خود مي گردد و بعد با بي تابي و نگراني. شايد چون دست بند به دستانش بسته شده است، نمي تواند خوب کار خود را انجام دهد. محتويات جيبهاي خود را به روي صندلي کنار خود خالي مي کند. يک دسته کليد و تکه هاي کاغذ. يک چيز فلزي گرد از جيبش بيرون مي غلتد و روي صندلي حرکت مي کند. ارل اکنون سراسيمه حرکت مي کند. به روي جداره جدا کننده بين خود و راننده مي کوبد و از راننده خودکار مي خواهد. شايد راننده تاکسي چندان انگليسي بلد نيست. شايد پليس عادت ندارد با افراد مشکوک صحبت کند. چه اين چه آن، جداره جدا کننده بين مردي که در جلو نشسته و مردي که عقب نشسته، همچنان بسته باقي مي ماند. از خودکار خبري نيست. ماشين از توي چند چاله چوله مي گذرد و ارل تصوير خود را در آينه عقب مي بيند. او اکنون آرام است. راننده يک پيچ ديگر را دور مي زند و آن چيز فلزي گرد دوباره غلت مي خورد و مي آيد با صداي خفيفي به پاي ارل مي خورد. او شيء را بر مي دارد و به آن نگاه مي کند، حالا ديگر اين زنگوله برايش عجيب است. اين يک زنگوله کوچک است. يک زنگوله کوچک فلزي. بر روي آن نام خودش و چند تاريخ نوشته شده. اولين تاريخ را به جا مي آورد: تاريخ تولد خودش. اما از دومين تاريخ هيچ چيز نمي داند. به هيچ وجه. همان طور که زنگوله را بين انگشتان خود مي غلتاند، متوجه جاي خالي روي مچ خود که ساعتش را بر آن مي بست مي شود. به جاي يک ساعت، يک فلش بر روي مچش وجود دارد که نوک آن به طرف بازويش است. ارل به فلش نگاه مي کند، بعد آستين خود را بالا مي زند. « به مراسم خاکسپاري خودت هم دير مي رسي» زنت مي گفت. يادت هست؟ هر چقدر بيشتر به آن فکر مي کنم بي مزه تر به نظر مي رسد. عجله براي رسيدن به پايان داستان خودش تا چه اندازه ابلهانه است؟ تازه از کجا بفهمم که دير شده؟ من که ديگر ساعتي ندارم. نمي دانم چه کارش کرديم. اصلاً ساعت را براي چه کوفتي مي خواهي؟ عتيقه بود. باري بر روي مچ دستت. نماد پيري تو. «تو» يي که به زمان اعتقاد داشت. نه. جاي بند ساعت بر روي مچ دستت را بخاران. آن قدر که زمان اعتقاد خود را به تو از دست داده، تو اعتقادت به زمان را از دست نداده اي. و اصلاً چه کسي به زمان احتياج دارد؟ چه کسي مي خواهد يکي از آن هالوهايي باشد که در امنيت آينده زندگي مي کنند، در امنيت لحظه پس، لحظه اي که در آن چيزي قوي را حس مي کردند؟ زندگي در « لحظه بعد» که در آن هيچ چيزي حس نمي کنند. از عقربه هاي ساعت مي خزند، به دور از مردمي که کارهاي هولناکي با آنها انجام مي دادند. باور کردن اين دروغ که: زمان تمام زخمها را التيام خواهد بخشيد؛ و اين شيوه خوبي براي گفتن اين است که زمان ما را بي تفاوت خواهد کرد. اما تو فرق مي کني. تو کامل تري. زمان براي اکثر آدمها سه چيز است، اما براي تو، براي ما، فقط يک چيز است. يک شگفتي. يک لحظه. همين لحظه. مثل اينکه مرکز ساعت باشي، محوري که عقربه ها بر آن مي چرخند. زمان به دور تو حرکت مي کند اما هرگز تو را به حرکت درن مي آورد. ديگر بر تو اثري ندارد. ضرب المثل چه مي گويد؟ مي گويد زمان، دزد است؟ اما نه براي تو. چشمانت را ببند، آن وقت مي تواني همه چيز را از اول شروع کني. آن هيجان ضروري را، به تازگي گلهاي سرخ، مجسم کن. زمان چيز مضحک و پوچي است. چيزي انتزاعي. تنها چيزي که مهم است همين لحظه اکنون است. ميليونها بار همين لحظه. بايد به من اطمينان کني. اگر اين لحظه به اندازه کافي تکرار شود، اگر به تلاش خود ادامه دهي - و اصلاً بايد هم به تلاش خود ادامه دهي - سرانجام به مورد بعدي داخل فهرست خود، خواهي رسيد. پيوست ها:   1-CRS. فراموشي حافظه کوتاه مدت. 2-MRI. نوعي شيوه عکس برداري از بافتهاي بدن. 3-Limbic System. قسمتي از مغز در نزديکي هيپوتالاموس که به حافظه مرتبط است. 4-Narcoleptic. شخصي که دچار ميل ناگهاني و شديد به خواب مي شود.   منبع:فيلم نگار، شماره 4 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 586]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن