تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815377647




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق مايه دردسر است


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عشق مايه دردسر است
عشق مايه دردسر است   نويسنده: مهدي مصطفوي   تحليلي بر فيلمنامه «آمورس پروس»   فيلمنامه نويس: گيلرمو ارياگا، کارگردان: آلخاندرو گونزالز ايناريتو، بازيگران: اميليو اچواريا، گائل گارسيا برنال، گويا تولدو، محصول 2001، مكزيك. دو مرد جوان در حال فرار از دست اشرار، سعي مي کنند سگي زخمي را درمان کنند. آن ها سر تقاطع تصادف شديدي مي کنند. اکتاويو و سوزانا، در يکي از محله هاي کثيف مکزيکوسيتي مسابقه اي ميان سگ ياروچو و سگي ديگر روي مي دهد. سگ ياروچو، رقيبش را از پا درمي آورد. بعد از مسابقه، ياروچو، سگش را به سمت سگ هاي خياباني مي برد تا آن ها را لت و پار کند، ولي مردي ژوليده که ظاهراً صاحب آن هاست، سر راه سبز مي شود. در عوض ياروچو سگش را با سگ سياه ديگري درگير مي کند. در خانه، اکتاويو به همراه مادرش، برادرش راميرو و زن برادرش سوزانا زندگي مي کند. آن ها سگي به نام کوفي دارند که در اثر بي احتياطي سوزانا از خانه بيرون رفته است. اکتاويو تقصير را در برابر سرزنش هاي راميرو بر عهده مي گيرد. دوست اکتاويو به او خبر مي دهد سگش، سگ ياروچو را کشته است. ياروچو، اکتاويو را تهديد مي کند. اکتاويو و دوستش همان هايي هستند که در تصادف اوليه ديده بوديم. مرد ژوليده، مرد ميانسالي را ترور مي کند. به مرد ناشناسي که با همسر و دو فرزندش زندگي مي کند، تلفن هاي مشکوک مي شود. سوزانا به اکتاويو اعتراف مي کند که دوباره باردار است. او مي ترسد که راميرو بفهمد، اکتاويو براي اولين بار به او پيشنهاد فرار مي دهد. اکتاويو در تصميمش براي فرار جدي است و تصميم مي گيرد کوفي را به مسابقه بگذارد تا از اين راه پول در بياورد. در يک مراسم خاکسپاري، مرد ژوليده از دور دختر جواني را زير نظر دارد. طي تلفن پنهاني به خانه مرد ناشناس، مي فهميم که وي معشوقي دارد. او پنهاني با معشوقش تلفني صحبت مي کند. اکتاويو کاري مي کند که برادرش، راميرو، گوشمالي داده شود. در نبرد نهايي ميان سگ هاي اکتاويو و ياروچو، ياروچو به سگ اکتاويو شليک مي کند. اکتاويو با فرو کردن چاقو در شکم او انتقام مي گيرد. پيش از شروع مسابقه، دوست اکتاويو از تلويزيون برنامه مصاحبه تلويزيوني با مدل جواني به نام والريا را نگاه مي کند که همراه سگ کوچکش به استوديو آمده است. والريا بعد از برنامه مي فهمد که دانيل برايش خانه اي تدارک ديده است. دانيل همان مرد ناشناسي است که تلفن هاي مشکوک را دريافت مي کرد. اکتاويو به همراه سگ زخمي و دوستش فرار مي کند. تصادف رخ مي دهد. دانيل و والريا: والريا به همراه سگش سوار ماشين مي شوند. در حال عبور از تقاطع تصادف مي کنند. در جريان تصادف والريا فلج شده و ناچار مي شود با صندلي چرخ دار و عصا حرکت کند. در خانه اي که دانيل برايش خريده است، ريچي، سگ والريا از سوراخي که کف خانه به دليل شکستگي پارکت ايجاد شده رد مي شود. والريا نگرانش است. دانيل سعي مي کند پيدايش کند. مرد ژنده پوش، همچنان دخترک را زير نظر دارد: روزي پنهاني وارد خانه دخترک مي شود و عکسي را از اتاقش برمي دارد. والريا متوجه مي شود زير پارکت ها موش وجود دارد. تلفن هاي مشکوکي به خانه مي شود. گم شدن ريچي زندگي دانيل و والريا را به مخاطره انداخته است. پس از دعوا، والريا سعي مي کند ريچي را پيدا کند. در نتيجه اوضاع پايش وخيم تر مي شود و به ناچار پايش را قطع مي کنند. ريچي پيدا مي شود. والريا در حالي که به جاي خالي پوستر بزرگش در خيابان نگاه مي کند، با بي تفاوتي دانيل را در آغوش مي گيرد. ال چپوو و مارو: پليس فاسدي، لوئيس را پيش مرد ژوليده که همان ال چيوو است، مي برد. لوئيس از ال چپوو مي خواهد همکارش را در ازاي پول به قتل برساند. ال چيوو در خيابان، راميرو زخمي و سوزانا را مي بيند که از کنارش رد مي شوند. وقتي ال چيوو آماده مي شود مأموريتش را انجام دهد، تصادف رخ مي دهد. وي پنهاني در شلوغي هاي تصادف پول قربانيان را برمي دارد و کوفي، سگ مجروح را با خود مي برد و درمان مي کند. فرداي آن روز وقتي به خرابه اي که در آن زندگي مي کند برمي گردد، مي فهمد کوفي همه سگ هاي ديگرش را به قتل رسانده است. تصميم مي گيرد روش زندگيش را تغيير دهد. راميرو، در جريان دزدي از بانک کشته شده است. اکتاويو که بعد از تصادف فلج شده، باز هم به سوزانا پيشنهاد فرار مي دهد. سوزانا قبول نمي کند. ال چيوو و همکار لوئيس را مي گيرد و در محل زندگيش اسير مي کند. او مي فهمد که همکار لوئيس، برادرش نيز هست. لوئيس را به بهانه گرفتن بقيه پول به آن جا مي کشاند و او را هم اسير مي کند. چهره خود را مرتب مي کند، دو برادر را به حال خودشان مي گذارد و به خانه دخترش (مارو) مي رود. آن جا براي دخترش از طريق دستگاه پيام گير پيغام مي گذارد. پاي تلفن به او مي گويد که زنده است و قبلاً انقلابي بوده و به زندان رفته است. ماشين هاي دو برادر را مي فروشد و با تنها سگي که برايش باقي مانده، که در پايان او را «بلکي» (Blacky) صدا مي کند، با پاي پياده رهسپار بيابان مي شود. اگه مي خواي خدا خنده ش بگيره نقشه هات رو براش تعريف کن! بررسي فيلمنامه اين فيلم به هيچ وجه کار راحتي نيست. نه مي توان کليتش را به عنوان يک اثر و هويت منفرد در نظر گرفت (چرا که در واقع سه داستان است، در سه فضاي مختلف و با سه گروه شخصيت مختلف، هرچند با درونمايه هايي مشترک) و نه مي توان آن را سه تکه انگاشت و هر تکه را جداگانه بررسي کرد (چرا که بخش اعظمي از ظرافت هاي فيلمنامه صرف پيشروي هاي سه داستان در دل يکديگر شده است). عصاره کلام اين که آمورس پروس نه يک فيلم است و نه سه فيلم، بلکه هم يک فيلم است و هم سه فيلم. پس بهتر است در بررسي آن ضمن حفظ ساختار سه بخشيش، هر از چند گاه از دورن يکي به دوتاي ديگر سرک کشيد. عبارت «آمورس پروس» در زبان اسپانيايي به معناي «عشق سگي» است و در ترجمه انگليسي به «Love is a bitch» برگردانده شده. لغت bitch نيز هم به معني «مايه دردسر» است و هم «سگ ماده» که مي تواند به نوعي ايهام در معني باشد. ولي با توجه به اين که معمولاً نام اصليش، آمورس پروس، استفاده مي شود، ما نيز همين نام را به کار مي بريم. داستان با يک تعقيب و گريز و تصادفي سهمگين شروع مي شود. تصادفي که مخاطب چيزي درباره آن و آدم هاي درگير در آن نمي داند. تا هنگام تصادف فقط دو پسر جوان را همراه با سگي زخمي داخل يکي از ماشين ها ديده ايم که مشغول فرارند. پسري که رانندگي نمي کند، مشغول مداواي سگ زخمي است. اين صحنه بدون شک يادآور صحنه آغاز فيلم سگ هاي انباري است، جايي که هاروي کايتل در حال فرار از دست پليس، سعي مي کند تيم راث زخمي را زودتر به جاي امني برساند. در هر دو جا مخاطب بدون حضور ذهن قبلي شوکه مي شود، ولي ترغيب مي شود که داستان را ادامه دهد. شايد اين شباهت را بتوان اداي دين به سينماي تارانتينو فرض کرد ولي سبک قصه گويي اپيزوديک آمورس پروس ديگر کار را از مرز اداي دين گذرانده و تقريباً مي توان گفت دنباله روي پالپ فيکشن است. مشابه پالپ فيکشن داستان ها جدا از هم رخ مي دهند، ولي شخصيت ها به داستان هاي ديگر سر مي زنند و بعضاً تأثير گذارند. هرچند فيلمنامه گيلرمو ارياگا به هيچ وجه قدرت ديالوگ هاي طنز آلود تارانتينو در پالپ فيکشن را ندارد، ولي در عوض آدم هايش خيلي بيش تر از شخصيت هاي فانتزي (و لوکس و شيک) پالپ فيکشن به جامعه چسبيده اند، خصوصاً در مورد داستان اول که شخصيت ها و گره هاي داستان بيش تري هم دارد. سه قصه فيلمنامه از سه طبقه جامعه (هرچند داستان ها در مکزيک رخ مي دهند ولي پيامشان جهاني است) انتخاب شده اند. اولي در ميان قشر تقريباً فقير مکزيک رخ مي دهد، شغل شخصيت هايش عموماً در حد فروشندگي است، يا کارهاي خلاف مي کنند و يا اصلاً شغلي ندارند. شخصيت هاي دومي آدم هاي نيمه بورژوا هستند که هرچند مشکل مالي ندارند، ولي درگير مشکلات خاص خودشان هستند، مشاغل آن ها نيز مدير مجله يا مدل عکس است. ولي داستان سوم به زندگي مرد بي خانماني مي پردازد که يا از راه آدم کشي پول درمي آورد يا با پيدا کردن اشياي کم ارزش از ميان زباله ها! ظاهراً هدف اين بوده که درونمايه هاي مشترک، يعني عشق، نفرت، وفاداري، خيانت و جاه طلبي در اين سه داستان مطرح شوند و از اين طريق به اين نتيجه برسيم که آدم ها در هر مقامي که باشند، در عملکردشان مشابه هستند. برخلاف فيلم هاي قاچاق و پالپ فيکشن که مدتي از وقت مخاطب صرف باز کردن گره هاي کور داستان ها مي شد و در واقع بيش تر حواسش به سمت معماهاي داستان ها مي رفت، اين جا داستان ها خيلي ساده انتخاب شده اند و در عوض مخاطب فرصت کافي دارد تا به عمق شخصيت ها برود، خود را جاي آن ها بگذارد و در دوراهي هايي که براي آن ها پيش مي آيد، حسشان کند. مثلاً در داستان اول، نه تنها به اکتاويو حق مي دهيم تا چنين رفتاري از خود نشان دهد، بلکه ترديد سوزانا براي فرار با اکتاويو را نيز مي فهميم، يا در داستان دوم آن قدر قصه با حوصله تعريف مي شود که مي توانيم استيصال دانيل در بن بست رابطه اش با والريا را حس کنيم. تصادف، ضمن اين که به عنوان محور داستان هاي فيلم مطرح است و اتفاقي است که زندگي همه شخصيت هاي اصلي را تحت تأثير قرار مي دهد، کارکردي جالب دارد: تصادف چهار بار در روايت وجود دارد و هر چهار بار شوک برانگيز است. انگار نويسنده قصد دارد سربه سر مخاطب بگذارد و قدرتش را به رخ او بکشد. بار اول، مخاطب خالي از ذهن با تصادف رودررو مي شود، که مسلماً انتظار آن را ندارد. بار دوم اکتاويو و دوستش در حال فرار تصادف مي کنند. مخاطب تا اين جا ديگر مطمئن شده که اين تصادف همان اولي است و ديگر قرار نيست آن را ببيند. ولي وقتي والريا به همراه سگ کوچکش مي خواهند از چهارراه عبور کنند، با ماشين اکتاويو برخورد مي کنند. اين جا مي فهميم که ماشين دوم، ماشين والريا بوده است (تا به حال فقط برايمان ماشين اول مهم بوده است). در حالي که ديگر طرفين تصادف مشخص شده اند، ولي باز آن را، اين بار از نگاه ال چيوو مي بينيم و جالب است که بار چهارم همان قدر تحريک آميز است که بار اول! کدام صحنه در تاريخ سينما وجود داشته که چهار بار تکرار شود و هر بار تأثير متفاوتي بر مخاطب بگذارد؟ معمولا در چنين روايت هايي که چند داستان موازي با هم تعريف مي شوند، مثل وقايع نگاري يک مرگ از پيش اعلام شده مارکز، مخاطب دوست دارد سير حوادث را کنار هم بگذارد و احياناً اشتباهي در تعريف وقايع پيدا کند. گونزالز ايناريتو و نويسنده اش ارياگا، با آغوش باز اين چالش را پذيرفته اند و با چاشني کردن اين برخوردها در داستان ها نه تنها حس کنجکاوي مخاطبشان را تحريک کرده اند، بلکه هر از چند گاهي با رجوع به داستان هاي ديگر (که براي داستان فعلي، پيرنگ فرعي محسوب مي شوند) روح تازه اي به فيلم دميده اند. گره افکني داستان هاي دوم (تلفن هاي مشکوک، شک مخاطب به وجود رابطه غيرمشروع) و سوم (حضور نامتعارف مردي ژوليده به همراه چند سگ که ظاهراً به او تعلق دارند) در داستان اول انجام مي شود و گره گشايي داستان اول (سرنوشت اکتاويو و دوستش بعد از تصادف) در داستان سوم. گريزهايي که زده مي شود، براي مخاطب هم تنوع است و هم از آن جايي که شخصيت هاي داستان هاي قبلي را شناخته است، از اين اشارات لذت مي برد، ضمن اين که نويسنده هيچ گاه احساساتي نشده و در اين اشارات افراط نمي کند. مثلاً در داستان سوم، ال چيوو از کنار پوستر تبليغاتي والريا براي شرکت انشانت (Enchant)، که مشغول پايين آوردن هستند، بي تفاوت عبور مي کند. قبلاً در داستان دوم ديده ايم که به خاطر مجروح شدن والريا مشغول ديدن برنامه تلويزيوني مصاحبه با والرياست که قرار است در داستان بعدي با او آشنا شويم. در داستان سوم، ال چيوو از کنار راميرو و سوزانا رد مي شود، قبلاً مي دانستيم آن ها با هم فرار کرده اند، ولي نديده بوديمشان. تراکم اين برخوردها حول و حوش تصادف به اوج مي رسد و هر چه از تصادف دور مي شويم (قبل و بعد) از شدتشان کاسته مي شود. هنر قصه گويي نويسنده و کارگردان در داستان اول مشهودتر است. آن ها نه تنها بايد در وقتي کمتر از يک ساعت يک داستان کامل با حضور چندين شخصيت را تعريف کنند، بلکه خود را ملزم مي بينند که ذره ذره شخصيت هاي داستان هاي بعدي را نيز معرفي کنند. آن ها موفق شده اند با حفظ ريتم و دقت از عهده اين کار برآيند و جالب است که با وسواس خاصي به شخصيت ها و پيرنگ هاي فرعي نيز پرداخته اند. صحنه هايي از رابط? داخلي سوزانا و راميرو از آن جمله است. البته براي آن که داستان از نفس نيفتد، در مواردي از ساختار کليپي براي پيشبرد آن استفاده کرده اند. درحالي که شخصيت هاي داستان هاي اول و دوم تقريباً آدم هاي آشنايي هستند، ولي يگانه شخصيت اصلي داستان سوم، ال چيوو، غريب است. از آن دسته آدم کش هاي با اصول، مشابه «لئون» در فيلم لئون (لوک بسون). بسون براي شناساندن و قبولاندن لئون به اندازه يک فيلم بلند فرصت داشت. گونزالز ايناريتو و ارياگا نيز عامدانه چند بار ال چيوو را پيش از شروع اپيزودش نشان مي دهند و تا حدي سعي مي کنند شخصيتش را زودتر معرفي کنند. ضمن اين که اپيزود سوم را کاملاً به او اختصاص داده اند. ساختار اپيزوديک فيلمساز را ترغيب مي کند هر اپيزود را بسته به حال و هواي آن اپيزود دربياورد. همان طور که در قاچاق ديده بوديم، هر داستان، با لنز مخصوص خودش فيلمبرداري شده بود. اين جا نيز همين قضيه صادق است. جدا از تفاوت هاي فني تدوين و فيلمبرداري (که اين جا مجالش نيست) ساختار داستان ها تفاوت دارند. داستان اول، واقع گرايانه و پر از شخصيت است، داستان دوم کمي به سوررئال مي زند (گم شدن غيرواقعي سگ کوچک والريا در خانه) و داستان سوم بيش از سايرين شخصيت محور است، ضمن اين که هيجان فيلم هاي جنايي را نيز در خود دارد. واقع گرايي داستان اول و غيرواقع گرايي داستان دوم اجازه استفاده از نمادها و استعاره ها را به نويسنده و فيلمساز نداده است، ولي در عوض داستان سوم مملو است از اين نشانه ها: عينک ال چيوو و عدم استفاده او از آن و استفاده دوباره اش، اصلاح صورت ژوليده اش، کشته شدن سگ هاي ال چيوو به دست سگ جديدش، کوفي، برداشتن عکس از خانه دخترش و برگرداندن عکس در حالي که عکس کوچک خود را به آن الصاق کرده، همگي نمادهايي هستند که در قالب داستان خوب جواب مي دهند. حضور و اهميت سگ ها نيز در داستان غير قابل انکار است. همه شخصيت ها به نوعي تعلق خاطري به سگ دارند. چه اکتاويو که از راه سگش، کوفي، پول درمي آورد، چه والريا که سگش، ريچي، را فرزند خودش مي داند و چه ال چيوو که هر چه پول درمي آورد، خرج غذاي سگ هايش مي کند. سگ ها مثل شخصيت ها کنش دارند. کوفي باعث پولدارشدن اکتاويو و البته بدبخت شدنش مي شود، ريچي با گم شدنش، بنيان عشق ميان والريا و دانيل را تهديد مي کند و باز هم کوفي (که وقتي ال چيوو او را پيدا مي کند ديگر نامي ندارد) با کشتن سگ هاي ال چيوو او را به خودش مي آورد و باعث مي شود سبک زندگيش را تغيير دهد. علاوه بر اين، همان طور که نام فيلم تداعي مي کند، سگ، در اين فيلم استعاره اي از انسان است. ال چيوو که سال ها پيش چريک انقلاب بوده، قبلاً چندين انسان بي گناه را در اثر يک انفجار تروريستي به قتل رسانده بود و حالا سگ هاي بي گناهش توسط سگ تازه وارد، کوفي، به قتل مي رسند. سگ هاي مسابقه، بي رحمانه گردن هم را مي گيرند، همان طور که اکتاويو و برادرش، راميرو، با هم درگير مي شوند، يا اکتاويو به ياروچو چاقو مي زند. از همه جالب تر وقتي ال چيوو، هر کدام از دو برادر را که قصد قتل همديگر را داشته اند به گوشه اي بسته است، هفت تيري را بينشان مي گذارد و به آن ها مي گويد با هم صحبت کنند و به توافق برسند، يا از آن هفت تير استفاده کنند، ولي آن ها مثل سگ هاي جنگي کار راحت تر را انتخاب مي کنند و به سوي اسلحه هجوم مي آورند. رگه هايي از طنز نيز در ميان ديالوگ هاي سرتاسر تلخ فيلم ديده مي شود. مثلاً طي دعوايي لفظي ميان سوزانا و راميرو، راميرو به او مي گويد: «من برات واکمن خريدم، اين همه باهات خوبم، تو چرا باهام مثل سگ برخورد مي کني؟» يا وقتي ال چيوو تصميم مي گيرد شيوه زندگيش را تغيير دهد، شوخ طبعيش افزون مي شود. کسي را که قرار است بکشد، اسير مي کند و در حالي که دست هايش را از پشت بسته، جلو پايش آب مي گذارد تا بنوشد، يا دهانش را مي بندد و مي گويد اگر کاري داشت صدايش بزند. در داستان دوم نيز، وقتي تلفن هاي مشکوک به خانه والريا و دانيل زياد مي شود، والريا از دانيل مي پرسد که چطور وقتي او به خانه دانيل زنگ مي زند، دانيل مي فهمد که اوست، ولي حالا نمي داند چه کسي پشت خط است. اين فيلم، اولين کار الخاندرو گونزالز ايناريتو و اولين همکاري وي با نويسنده اش، گيلر موارياگا بود. گير موارياگا در اصل رمان نويس بوده است که آمورس پروس اولين کار سينمايي اش محسوب مي شود. دومين همکاري آن ها در جديدترين کارشان 21 گرم است که باز هم داستان سه انسان را تعريف مي کند که زندگيشان سر يک تصادف به يکديگر پيوند مي خورد. ظاهراً داستان پيچيده آن باعث شده، هنرپيشگانش (بنيچو دل تورو، شان پن و نائومي واتس) با نوشتن يادداشت هايي وارد کنفرانس مطبوعاتي ونيز شوند تا احياناً داستان خود را فراموش نکنند! منبع:ماهنامه فيلم نگار شماره 15 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 486]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن