واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بيهقي در قرن بيست و يکم روز اول ربيع الثاني سنه 445 هجري قمري رقعتي(1) بر بونصر مشکان گسيل داشتم(2) که بر من معجوني همي فرستد که بدان آلام(3) سر را فرو نشانم. پس معجون را همي فرستاد و من آن را تمام سر کشيدم و ناگاه سر از شهري عجيب بدر آوردم که آرواره ام همي کشان کشان بدنبالم آمدي. پس بنزد مردي برفتم که بر وسط شهر ايستاده بود و جامه سپيدي داشت سخت پاکيزه و موزه(4) ايتاليايي( چنان که از او پرسش همي کردم) و بر دهان غريب اسبابي داشت که صداي پيلان از خود برون مي کرد. پس او را گفتم من بوالفضل بيهقي ام. او مرا به سخريه گرفتي و فسوس همي کردي(5) پس از قصر امير مسعود نشاني بخواستم که او مرا از خود براند و بر من گفت شيرين عقل که من معني آن ندانستم. پس بر وي ناسزا همي گفتم که وي نيک از جاي بشد(6). پس من دوان دوان از مهلکه به دور رفتم و او در پي من به تگ ايستاد(7). پس خود را به خرابه اي انداختم و وي مرا گم نمود. پس از لختي ز خرابه بيرون آمدم و به دور زدن اوقات گذراندم و افراد و آفاق تماشا همي کردم و انگشت حيرت به دندان همي گزيدم. پس ارابه اي ديدم آهنين که بي مرکب راه همي پيمود و صدايي غريب مي بداد. پس حيران گذر کردم و در جاي جوانکي بديدم که ظاهري بس غريب داشتي و غريب گونه قدم برداشتي. جامه اي داشت بغايت تنگ و حبري رنگ( 8) که بر آن نقشي از کله بي گوشت آدمي همي بود و موهاي سر به آسمان افراشته و طوقي بر گردن آويخته و دو نخ باريک بر گوش فرو کرده و کله خويش تکان همي بداد و ابروان بغايت باريک و ريش و سبيل خود آن چنان زده که اگر کس را خبر نه(9) که او نرينه است مي پنداشت زني است که به هيبت مردان در آمده است. پس از حال موهاي وي در عجب شدم و پيش رفتم و از وي بار خواستم(10) تا بر موهاي وي دست کشم. او مرا مجنون پنداشتي و با خنده بار بدادي. پس من دست بر موي وي بکشيدم و از عجب شاخ از ميان سر بر آوردم که يا للعجب موهايش همچون قبضه شمشير من خشک همي بود و چون علت آن پرسيدم جواب همي داد که ژل بر آن زده ام و سشوار بکشيده ام. پس حيران او را بدرود گفتم و به دور زدن خويش پرداختم. در جايي عمارتي ديدم بس عظيم که آن را بانک همي گفتندي و هر کس از مايه حطام(11) دنيا اندکي داشتي بر آنجا سپردي و سر آسوده بر بالين همي نهادي. پس از آنجا با حيرت بگذشتم و در جايي مردي ديدم که با عيال خويش خشم براندي و بسي لت( 12) زدي و زعارت(13) کردي پس چون عقابان به ميان تاختم که اي مرد تو را چه مي شود؟ بو سهل زوزني از تو همي مهربانتر بودي که اين چنيني. چرا با اين ضعيفه اين گونه خشم روا کني؟ مرد مرا هل بداد و گفت: برو گمشو به تو چه؟ من بگفتم: من مي نروم تا شما دو تن را از هم باز نسازم که در قيامت وزر و وبال من گردد که چرا جدا همي نساختي و من در عهده اين نشوم(14). آن ضعيفه ندا در داد که مرسي آقا و سپس رو به شويش بگفت: از اين آقا ياد بگير آقا کامران. پس من ندانستم که چه مي گويند و از آنجا بگذشتم و بر عمارتي داخل همي شدم که بوي مطبوعي از خود برون مي کرد. پس دانستم بايد مطبخي باشد. پس در آنجا تخت هايي بديدم که چهار پايه داشت و تخته اي بر پيش آنها همي بود و مردمان بر آن تخت ها جلوس کرده(15) و موجوداتي غريب و بغايت طويل بر دست گرفته و با ولع مي بلعند و گاه چيزهايي سفيد يا سرخ رنگ بر آنها زنند. پس به نزد طباخ برفتم و بگفتم: من بوالفضل بيهقي، کاتب امير مسعودم. بر ناني از گندم يا جو ده تا تناول کنم. مرد بخنديد و بر من يکي از آن چيزهاي طويل بداد و همي گفت: بيا اين همبر را بزن تا مخت بيايد سر جايش و من باز معني آن را ندانستم. پس بر يکي از آن تخت ها جلوس همي کردم و آن را که ساندويچ همي گفتندي بخوردم و چيزي بود بغايت خوشمزه و به پاس آن سکه اي از طلا بر مرد بدادم که بقول جوانک فکش همي بيفتاد. پس در محلي که بدان جردن گفتندي بناتي(16) ديدم که خنده قبيح بسي کردي و بغايت نيک روي بودي و بر روي خويش غازه(17) ماليده بودي و لب هاي خويش سرخ رنگ کرده بودي و دراعه اي (18) داشتند يکي حبري رنگ و ديگري سرخ رنگ و ديگري رنگش ندانستم و بدان صورتي همي گفتند و آن دراعه تا زير کفل بيش نبودي و شلواري داشتند که تا زير سختي خم گاه پا(19) بيش نبودي اسبابي غريب بر دست داشتند که از خود نوا همي در کردي و به گفته ايشان با آن اس ام اس زدندي و تصاوير و فيلم بلوتوث کردندي. پس از وقاحت آنها مرا بد آمد و با خاطر آزرده بگذشتم. نزديک چاشتگاه(20) از جايي عبور مي بکردم که هيچ نمانده بود تا يکي از آن ارابه هاي آهنين مرا به زير ببرد و بدنم را نيک کوفته سازد، پس بسي لعنت که بر بو نصر مشکان فرستادم. هنگام عصر مرا قضاي حاجت درگرفت و از مردم سراغ مبال( 21) را بگرفتم. پس مردم بر من بخنديدند و گذر همي کردند و من با حال افگار(22) و در حالي که بر خويش مي ژکيدم(23) بگذشتم. ساعتي بود و آن چنان بر من فشار آمده بود از ايستانيدن پيشاب که رنگ رخسارم به ارغواني گراييده بود و مرا سخت در بايست بود( 24) به مبال. پس به خرابه اي فرود آمدم و قضاي حاجت بکردم و نور بود که به ديدگان من بازپس گشت. پس از آن از جايي عبور مي بکردم که از سرايي صداي ساز و آوازي برون همي آمد. پس بدانجا داخل شدم و نظاره کردم که از اسبابي غريب و خلق گونه(25) صدايي بي قدر و بي مايه برون همي آمدي که خير خير (26) مي گفتي: نازي نازي امشب دلم مست توئه...! که من انگشت حيرت به دندان خاييدم(27) و در گوشه اي چند جوان مشغول لهو و لعب ديدم و در گوشه اي ديگر دختر و پسري بديدم که حرکات عجيب مي بکردند و در هم مي لوليدند. پس زه آب ديدگان بگشادم( 28) که بارالها بر اين بندگان معصيت کار عذابي فرو فرست که در دم همه را تباه سازد. پس صدايي غريب آمد و تني چند از مردان سبزپوش به درون ريختند و همه را دست بر بسته ببردند. پس من عجب کردم که چه زود استجابت شد و چون جوياي حال شدم برخي بگفتند مأموران 110 بودند و من حيران شدم که ملائکه 110 به هيبت اينان نشنوده بودم. پس از آنجا برون آمدم و از مردم سراغ بوالعلاي طبيب را بگرفتم که مرا بر جايي ببردند که سراي رمال نام داشتي و من در آنجا بسي جانور بديدم از مار و عقرب گرفته تا مرغ و سگ. پس از وي معجوني براي فرونشاندن آلام سر بخواستم و او بر من داد و بخوردم و خود را نزديک قصر امير مسعود يافتم، پس يکراست بنزد بونصر رفتم و چنان بر وي لت زدم که از خود صداي بزغاله همي در بکرد. 1) نامه 2) فرستادم 3) دردها 4) کفش 5) مسخره کرد 6) کاملاً عصباني شد 7) شروع به دويدن کرد 8) به رنگ تيره 9)کسي خبر نداشت 10) اجازه خواستم 11) مجازاً مال و ثروت دنيا 12) سيلي 13) بدخويي 14) مسئوليتش را نمي پذيرم 15) نشسته اند 16) دختران 17) مواد آرايشي 18) جامه بلند 19) زانو 20) ظهر 21)توالت، دستشويي 22) آسيب ديده 23) غرولند مي کردم 24) بسيار نيازمند بودم 25) کهنه 26) تند تند 27) فشردم 28) شروع به گريه کردم منبع: جوانان امروز، شماره 2125 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 702]