تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به راستى حكمتى كه در قلب منافق جا مى گيرد، در سينه اش بى قرارى مى كند تا از آن بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805226285




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

معما


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
معما
معما     شبي مه آلود وتاريک بود.داشتم از پياده رو مي رفتم و عجله داشتم. ازدور ديدم مردي نقابدار به زور دارد کيف دختري جوان را مي قاپد،رهگذرها بي تفاوت بودند و کمکي نمي کردند. شتابان به سوي آنها دويدم و مشت محکمي به چانه دزد زدم.او کيف را رها کرد وبه طرفم حمله کرد. من که استاد ورزش رزمي هستم،به آساني حمله اش را خنثي کردم و او را محکم هل دادم.سرش به کيوسک تلفني که آنجا بود ، خورد و بيهوش به زمين افتاد. به دختر جوان نگاه کردم.ديدم او هم به زمين افتاده است. کمکش کردم تا بلند شود. پرسيدم: -آسيب ديدين؟ گفت:نه... به طرف مرد نقابدار رفتم وديدم جوراب زنانه سياهي که خوني شده بود، به سرو وصورتش کشيده است. با احتياط جوراب را از سرش بيرون کشيدم و کناري انداختم و به قيافه او خيره شدم.صورتي استخواني و موهايي سرخ و کم پشت داشت. از دخترپرسيدم: -مي شناسينش؟ گفت: نه... از کناردزد بلند شدم و چشمم به ماشين پليس افتاد که صد متر دورتر بود و داشت مي آمد. گفتم: -چه شانسي آورديم... يه ماشين پليس داره مياد... حالا خبرشون مي کنم. وبه طرف ماشين پليس دويدم واشاره کردم. بيش از چند ثانيه نگذشت که ماشين پليس رسيدو کنارم توقف کرد. گفتم: -اوني که بيهوشه، دزده،داشت کيف اين خانم رو مي قاپيد. پليسي که کنار راننده بود، پياده شد وگفت: -کدوم خانم؟ به طرف جايي که دختر جوان ايستاده بود، برگشتم وديدم رفته است.گفتم: -همين حالا اينجا بود... شايد رفته باشد تو اين کوچه. پليس گفت: -چيزي که فعلاً دارم مي بينم، اينه که مردي بيهوش افتاده روي زمين و شما اعتراف مي کنين که اونو زدين. بنابراين بهتره با هم بريم اداره پليس. گفتم: -من کارآگاه خصوصي ،کاردون هستم.با شما همکارم و راست شو بهتون گفتم. -حالا که همکار من هستين، خودتون بهتر مي دونين که به خاطر شواهدي که اينجا هست، شما بايد با من بياين اداره پليس... اين را گفت و به طرف ماشين رفت و به راننده گفت بيسيم بزند و تقاضاي آمبولانس کند تا مرد بيهوش را به بيمارستان ببرند. وقتي که آنها مشغول اين کار بودند، به کوچه اي که کنارم بود لغزيدم و پا به فرار گذاشتم. آن پليس متوجه شد دنبال من آمد. سر راه پشت بوته اي که جلو خانه اي ويلايي بود پنهان شدم.کمي بعد پليس از برابر بوته گذشت و مرا نديد. من هم بيرون آمدم و پس از دور شدن از آن منطقه، تاکسي گرفتم و به دفتر کارم رفتم. دستيارم جانسون آنجا بود. ماجرا را برايش تعريف کردم و گفتم: -بهتره آدم به کسي کمک نکنه چون ممکنه اونو ببرن اداره پليس. جانوس گفت: -ديگه بهش فکر نکن... هرچي که بود، گذشت... راستي؟از آقاي دکر چه خبر؟ -حق با همسرشه... آقاي دکر نرفته سفر و توي همين شهره... دکر سرزنش کلاه گذاشته وبه بهانه سفر، چمدون شو مي بنده و ميره آپارتمان لسلي شوند که .حالا کلي سندو مدرک داريم و خانم دکر مي تونه از دادگاه تقاضاي طلاق کنه. جانسون گفت: -پس امشب ديگه کاري نداري... مي خواي برسونمت خونه؟ آن شب پس از اين که جانسون مرا به خانه رساند مدتي به موضوع آن دزد نقابدار و آن دختر جوان فکر کردم ولي به نتيجه اي نرسيدم فقط حدس زدم که شايد آن دختر عضو باندي بود و مي ترسيد پاي پليس به ميان بيايد... شايد هم از دردسر و شکايت و اين طور کارها بيزار بود وگرنه دليلي نداشت فرار کند. صبح ساعت ده به دفتر رفتم و به جانسون مأموريت دادم زاغ آقاي داکر را چوب بزند و مدارک بيشتري تهيه کند.آن روز،آخرين روزي بود که روي پرونده خانم دکر کار مي کرديم ونتيجه تحقيقات و مدارک وعکس ها را به او تحويل مي دادم و کارمزد خوبي هم مي گرفتم. تا ساعتي پس از غروب،کارهايم را انجام دادم و پرونده خانم دکر را بستم. تصميم گرفتم چند روز استراحت کنم بنابراين يادداشتي روي ميز منشي گذاشتم و از دفترم بيرون آمدم. شايد باور نکنيد ولي همين که به محل ديشبي رسيدم، همان دختر جوان را کنار همان کيوسک تلفن ديدم که مرد نقابداري داشت کيف او را مي قاپيد بي اراده به طرف آنها دويدم و با دوضربه کاراته، دزد نقابدار بيهوش شد. دختر جوان با ديدن من گفت: -لعنت بر شيطون... بازم شمايين؟ چرا تو کار مردم دخالت مي کنين؟ ... با اين گردن کلفت وهيکل گنده اي که دارين اميدوارم اون دزد بيچاره رو نکشته باشين. به طرف دزد رفتم و نقابش را که جورابي زنانه و سياه بود، از سرش بيرون کشيدم. ديدم همان مرد ديشبي است . اين امکان نداشت. او حالا بايد در بيمارستان باشد.چطور توانسته است فرار کند وامشب بيايد تا کار ديشبش را تمام کند... خواستم به دختر جوان چيزي بگويم ولي ديدم باز هم رفته است .با خودم فکر کردم آيادچار توهم شده ام؟ آيا خواب مي بينم؟ آيا اين ماجرايي جادويي است؟اگر اين اتفاق ، همان حادثه ديشبي باشد،حالا بايد ماشين پليس هم از راه برسد... و ديدم درست است ... ماشين پليس در صد متري من بود و داشت مي آمد... بي درنگ به همان کوچه تاريک رفتم و شتابان دويدم تاآن دختر جوان را پيدا کنم. پس از کمي دويدن، او راديدم که وارد خيابان شد. با کمي فاصله دنبالش رفتم. او پس از دويست متر وارد ساختمان بزرگي شد. من هم با احتياط وارد شدم وديدم سوار آسانسور شد. به چراغ آسانسور نگاه کردم وفهميدم به طبقه نوزدهم رفت. سوار آسانسور ديگري شدم وبه طبقه نوزدهم رفتم. به پلاک آپارتمان هاي آن طبقه نگاه کردم. شماره 1903 به نام اليزابت واکر بود. زنگ زدم و خودم را پشت گلدان بزرگي که آنجا بود ،پنهان کردم.کمي بعد همان دختر جوان در را باز کرد وبه دوطرف راهرو نگاهي انداخت وچون کسي را نديد ،در را بست. وقتي که خانه او را ياد گرفتم، به خانه ام رفتم و فردا شب جلو ساختماني که آپارتمانش در آنجابود، کشيک دادم. نيم ساعت بعد، او راديدم که بيرون آمد و به چپ پيچيد. دنبالش رفتم. پس از صد قدم، جلو يک کتابفروشي ايستاد و به ويترينش نگاه کرد.بعد به طرف سطل زباله رفت و کيفش را درآن انداخت و رفت. فکر کردم بهتر است کيف را بردارم و داخلش را نگاه کنم ولي تا تصميم گرفتم که جلو بروم،مرد بلند قدي رسيد و کيف را برداشت و رفت. بي درنگ تعقيبش کردم او مدام به کوچه هاي فرعي مي پيچيد و پس از ده دقيقه، وارد انباري قديمي شد. من انبار را دور زدم و از پنجره اي که پشت ساختمان بود، وارد شدم وپس از کمي جست وجو، مرد بلند قد را پيدا کردم که در سالن کوچکي با کسي حرف مي زد.پنهان شدم وداخل سالن را نگاه کردم... پيرمردي را به صندلي طناب پيچ کرده بودند و دهانش را بسته بودند. مرد ديگري که چهار شانه و سري طاس داشت؛درآن سالن بود .مرد بلند قد، کيف دختر جوان را به اوداد وگفت: -پته عزيز! آخرش امشب موفق شدم. پته کيف را روي ميز گذاشت و به پيرمرد گفت: -اگه اين پولو دو شب پيش مي دادن،تکليف تو هم زودتر روشن مي شد. پيرمرد با دهان بسته صداي خفه اي کرد وساکت شد وبه کيف چشم دوخت. پته کيف را باز کرد و بسته هاي اسکناس را روي ميز ريخت وگفت: -ماکس عزيز بذار اول پولارو بشمريم، بعدش مي خوام چيزي بهت بگم. آنها مشغول شمردن شدند و من کوشش مي کردم با چسباندن تکه هاي پازل اين معما، بفهمم داستان از چه قرار است: دزد اول دستگير شد ولي فردا شب در همان جاي ديشبي از همان دختر ديشبي کيف قاپي مي کرد. هردوبار ،دختر جوان از روبه رو شدن با پليس فراري بود. بار سوم کيف را در خاکروبه انداخت. ماکس آن را پيش پته آورد. يک پيرمرد طناب پيچ هم اينجاست... خب... اينها يعني چه؟ داشتم از اين فکرها مي کردم که شمردن پول ها تمام شد و ماکس گفت: -پته عزيز!درسته که کارمون دو شب ديرتر انجام شد ولي بازم خوبه که به پولا رسيديم... راستي؟... چي ميخواستي به من بگي؟ پته ابرو درهم کشيد و سيگاري روشن کرد و گفت: -راستش من نمي تونم اين ماجرا رو باور کنم. ماکس هم سيگاري روشن کرد و پرسيد: -چيو نمي توني باور کني؟ -قصه اي رو که دوبار برام تعريف کردي... باورم نميشه که دوشب پشت سرهم دزداي نقابدار بيان و بعدش يه مرد قوي هيکل از راه برسه و دزدا رو ناکار کنه...اونم دو شب پشت سرهم...ضمناً زمان ومکان وهنرپيشه هاي اين داستان هم ثابت بوده. ماکس پک عميقي زد وبا لحني که دودآلود بود، گفت: -حق داري باور نکني، خودمم اگه نديده بودم. باورم نمي شد.ولي اتفاقيه که افتاده پته از جيبش هفت تيري درآورد و گلنگدنش را زد. لوله اش را به طرف ماکس گرفت و گفت: -ماکس... منو چي فرض کردي؟ بذار بهت بگم اصل داستان چي بوده تا فکر نکني من احمقم... تو دوشب پيش به اليزابت تلفن کردي که کيف پول رو بياره. تا اينجاش ، جزونقشه ما بود. ولي بعدش دوباره به اليزابت زنگ زدي وگفتي پنجاه هزار تا کمه و پنجاه تاي ديگه هم بياره. بازم واسه بار سوم بهش زنگ زدي که پنجاه هزار تاي ديگه هم بياره. حالا تو صدهزار تا واسه خودت قايم کردي،بعدش پنجاه هزارتا آوردي که نصف کنيم. يعني تو صد و بيست و پنج تاگيرت مياد و من بيست و پنج تا... آخه اين انصافه با مرام؟ رنگ از رخسار ماکس پريده بود. با نگراني به پته گفت: -پته عزيز! ما باهم دوستيم. -دوست ؟تو چطور دوستي هستي که به من 25 تا ميدي و واسه خودت 125 تا برمي داري؟ نه... هرچي فکر مي کنم، مي بينم تو روبايد بکشم تا ديگه بهم کلک نزني. -پته عزيز! بذار با هم معامله کنيم... من جاي پولا رو به تو نشون ميدم، تو هم 25 هزار تا به من بده و بقيه روخودت بردار. -نه ماکس... ما با هم دوست بوديم ولي تو به من کلک زدي. من تحمل اينو ندارم. بايد بکشمت... يک ... دو ... سه... با گفتن شماره سه، ماشه را چکاند و مغز ماکس را پريشان کرد. من که تقريباً به ماجرا پي برده بودم، ناگهان به اتاق پريدم و تا پته به خودش بجنبد، دو ضربه پياپي به قفسه سينه و گلوي او زدم. به خرخر افتاد و خم شد. ضربه محکمي هم پشت گردنش زدم و بيهوش به زمين افتاد. بعددست و پا و دهان پيرمرد را باز کردم. او دست هاي مرا گرفت وگفت: -شما فرشته نجات من هستيد... از کجا فهميديد من گروگان اين دو نفرم؟ پول ها را در کيف ريختم و به پيرمرد دادم و گفتم: -شما بايد پدردوشيزه اليزابت واکر باشين... درسته؟ _آره... درسته.حال دخترم چطوره؟ -خوبه. الان شما رو مي برم پيشش... بهتره قبل از رفتن،به پليس زنگ بزنم تا بيان اينجا. از تلفني که گوشه سالن بود ،به پليس تلفن کردم و آدرس دادم بعد با آقاي واکر به طرف خانه اليزابت رفتيم. بين راه برايم تعريف کرد: -آدم رباها منو دزديدن و ازدخترم تقاضاي پنجاه هزار دلار کردن ولي دو بار که دخترم پولو مياره، يه نفر مي خواسته کيف شو بقاپه و يه نفرم از راه ميرسه و دزد رو مي زنه و دختر مجبور ميشه با آدم دزدا واسه شب بعد قرار بذاره. ماکس بيچاره راست مي گفت... بقيه داستان را خودم مي دانستم بنابراين مدتي که او تعريف مي کرد حواس من جايي ديگر بود. وقتي که زنگ آپارتمان اليزابت را زدم، از دوربين چشمي مرا ديد واز پشت در گفت: -آه... بازم شمايين؟ از جون من چي مي خواين؟ چرا تو کاراي من دخالت مي کنين؟ پدرش از عقب تر بود وديده نمي شد،جلو آمد و گفت: -دخترم دروباز کن. اگه اين آقا نبودن، آدم دزدها منو کشته بودن. اليزابت در را باز کرد و با حيرت به من خيره شد. من و پدرش وارد آپارتمان شديم و در هال پذيرايي نشستيم و پدرش ماجراي نجاتش را براي اليزابت تعريف کرد. همان موقع ،زني که حدود چهل سال داشت،از آشپزخانه بيرون آمد وگفت: -خانم اجازه هست من برم؟ -برو...ولي زودتر برگرد چون امشب هم بابا اومده هم مهمون داريم. -چشم خانم ... يه ساعت ديگه برمي گردم. آن زن ساک دستي بزرگي برداشت ورفت،به اليزابت گفتم: -مستخدم تونه؟ اين وقت شب کجا رفت؟ -رفت بيمارستان عيادت برادرش... قبلاً خدمتکار اون بيمارستان بوده... همه مي شناسنش. آقاي واکر گفت: -چرا ميره بيمارستان؟ -ميگه برادر دوقلو داره که يکي شون بيمارستانه... چون تصادف کرده و کاسه سرش بد جوري شکسته... اون يکي برادرشم ديشت داشته مي رفته خونه که کيف قاپ بهش حمله مي کنه و به حنجره اش آسيب ميزنه... زن بد شانسيه. روي حرفهاي اليزابت دقيق شدم و پرسيدم: -وقتي که تلفني با آدم رباها حرف مي زدين،مستخدم تونم اينجا بود؟ -خب آره... ماري درجريان همه چي بود. کمي فکر کردم وگفتم: -صبر کنيم تا ماري از بيمارستان برگرده اون وقت راز ورمز اين معما رو براتون تعريف مي کنم. با اين که اليزابت بسيار کنجکاو شده بود که از ماجرا سردربياورد،ساکت شد وکمي از من و پدرش پذيرايي کرد.ساعتي گذشت و ماري آمد. پرسيدم: -حال برادرتون چطوربود؟ -خوب تر شده بود.دکترش مي گفت دو روز ديگه مرخص ميشه. -اون يکي برادرتون چطوره؟ -اونم بهتره،با هم مرخص ميشن. به چشم هايش نگاه کردم وگفتم: -موهايش قرمزه؟ نگاهش را کنار کشيد وگفت: -شما از کجا مي دونين؟ -خانم ماريا! وقتي که شما با خبر شدين که آقاي واکر رو دزدين و پنجاه هزار دلار باج مي خوان، آدرس محل ملاقات آدم رباها و اليزابت رو به برادرتون گفتين تا يه جوراب سياه زنانه به سرو صورتش بکشه و کيف رو از دست اليزابت قاپ بزنه.شب اول من از راه رسيدم و کاسه سر برادرتونو شکستم. شب دوم برادر ديگه تون رو فرستادين سرقرار ولي بازم من رسيدم و اون رو هم بيهوش کردم... چقدر هم متعجب شدم چون صورت شو که ديدم، فهميدم درست شبيه دزد ديشبيه... شب سوم، آدم رباها آدرس رو تغيير دادن وبه اليزابت گفتن کيف رو بندازه تو سطل زباله. شما هم ديگه برادري نداشتين که بفرستين سرقرار... نظرتون چيه؟ سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: -همون شب اول که برادرم موفق نشد و کارش به بيمارستان کشيد ،بايد مي فهميدم که اين کار آخر وعاقبت نداره. جوابش را ندادم و به پليس زنگ زدم .اين پرونده هم تمام شد. پرونده اي که کسي از من نخواسته بود دنبالش باشم و هيچ درآمدي نداشت ولي خودم را راضي مي کرد. منبع:نشريه اطلاعات هفتگي،شماره 3409 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 497]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن