-
معما شبي مه آلود وتاريک بود.داشتم از پياده رو مي رفتم و عجله داشتم. ازدور ديدم مردي نقابدار به زور دارد کيف دختري جوان را مي قاپد،رهگذرها بي تفاوت بودند و کمکي نمي کردند. شتابان به سوي آنها دويدم و مشت محکمي به چانه دزد زدم.او کيف را رها کرد وبه طرفم حمله کرد. من که استاد ورزش رزمي هستم،به آساني حمله اش را خنثي کردم و او را محکم هل دادم.سرش به کيوسک تلفني که آنجا بود ، خورد و بيهوش به زمين افتاد. به دختر جوان نگاه کردم.ديدم او هم به زمين افتاده است. کمکش کردم تا