تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 25 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خداوند روزه را واجب كرد تا به وسيله آن اخلاص خلق را بيازمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815769074




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شعرهاي عاشورايي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شعرهاي عاشورايي
شعرهاي عاشورايي شاعر: سعيد بيابانکي پيچيده در اين دشت عجب بوي عجيبيبوي خوشي از نافه آهوي نجيبي يا قافله اي رد شده، بارش همه گلبرگجا مانده از آن قافله عطر گل سيبي يک شمه شميم خوش فردوس...نه پس چيست؟ پس چيست؟ عجب بوي خداوند فريبي کي لايق بوي خوشي از کوي بهشت استجاني که از اين عطر نبرده است نصيبي اين گل، گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ استلب تشنه و تنهاست چه مضمون غريبي با خط چليپاي پر از خون بنويسيدرفته است مسيحايي بالاي صليبي پيران همه رفتند، جوانان همه رفتندجز تشنگي انگار نمانده است حبيبي گاهي سر ني بود و زماني ته گودال طي کرد گل من، چه فرازي چه نشيبي يخچال آب سرد پراز يخلم داده بود کنج خيابانره مي سپرد تشنه و خستهشاعر قدم زنان و پريشان شاعر ميان قحطي مضمونگويا رسيده بود به بن بستيخچال آب سرد به او داديک کاسه طلايي و يک دست سر زد ميان آينه آبيک صيد دست و پا زده در خون يک کشتي نشسته به صحرايک کشته فتاده به هامون گل کرد يک تغزل خونينمثل عطش ميان دو لب هاشآن کاسه طلايي .... يک دستشد آفتاب روشن شب هاش ره مي سپرد تشنه تر از پيششاعر ميان نم نم بارانيخچال آب سرد پر از يخلم داده بود کنج خيابان ... لبان مان همه خشک اند و چشم ها چه ترنددرون سينه من شعرها چه شعله ورند نيامد آنکه سبويي عطش بنوشدمانهزار سال گذشته است و چشم ها به درند چه رفته بر سر آن دست هاي آب آورکه خيمه هاي عطش سوز، تشنه خبرند کجايي اند مگر اين سران سرگردانکه از تمام شهيدان روزگار، سرند فراز ني دو لبت را به سوختن واکنکه شاعران به مضامين ناب، تشنه ترند به حيرت اند زمين و زمان که بر سر نيشرر فشاندي و نيزارها، پر از شکرند نخوانده اند مگر حج ناتمام تو را که حاجيان به حج رفته، باز هم حجرند شبي بيا به تسلاي اين عزاخانهکه ناله هاي غريبانه، بي تو بي اثرند تو در ميان غزل هاي ما نمي گنجيمفصلي تو و اين بيت ها، چه مختصرند کيست اين آواي کوهستاني داوود با اوهرم صدها دشت با او لطف صدها رود با او هر که را گم کرده اي اي عشق در او جست و جو کنشمس با او، قيس با او، نوح با او، هود با او نيزه نيزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با منچشمه چشمه اشک با من، خيمه خيمه دود با او اي نسيم، آهسته پا بگذار سوي خيمه گاهشگوش کن... انگار نجوا مي کند معبود با او... هر که امشب تشنگي را يک سحر طاقت بياردمي گذارد پا به يک درياي نامحدود با او همرهان بار سفر بربسته اند انگار و تنهاتشنگي مانده است در اين ظهر قيراندود با او از چه اي غم قصه تنهايي اش را مي نگارياو که صدها کهکشان داغ مکرر بود با او مرگ، عمري پابه پايش رفت سرگردان و خستهتا که زير سايه شمشيرها آسود با او صبح فردا کوهساران شاهد ميلاد اويندسرخي هفتاد و يک خورشيد خون آلود با او همين که روز بر آن دشت، طرحي از شب ريختهزار کوه مصيبت، به دوش زينب ريخت کنار نعش برادر، شبيه نخل عزابه گاه خم شدنش آبشاري از شب ريخت نظاهر کرد چو شمس الشموس بي سر رابه گوش گوش فلک، ناله ناله يا رب ريخت جهان براي هميشه سياه شد چون شبز چشم هاي ترش هرچه داشت کوکب ريخت چه بود نيت ناآشکار ساقي غمکه جام زينب غم ديده را لبالب ريخت کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلکهزار فصل طراوت به باغ مذهب ريخت زبانه هاي کلامش به جان دم سردانشراره ها شد و آتش فشاني از تب ريخت کرامت شب ناز مصيبتش نازمکه در دوات سيه روز من مرکب ريخت اگر هميشه ببارند ابرهاي جهاننمي رسند به آن اشک ها که زينب ريخت شبي دراز، شبي خالي از سپيده منمطلوع تلخ غروبي به خون تپيده منم پي نظاره ات اي يوسف سراپا حسن کسي که دست و دل از خويشتن بريده منم کر است عالم و من عاجز از سخن گفتنخيال مي کنم آن گنگ خواب ديده منم خوشا به حال تو اي سرو رسته بر سر نينگاه کن منم، اين بيد قد خميده منم کسي که از همه سو زخم تيغ ديده تويي کسي که از همه زخم زبان شنيده منم اگر به کوره داغ تو سوختم خوش باشغمت مباد که شمشير آب ديده منم فتاده آتش غم بر دوازده بندمغزل تويي و سرآغاز اين قصيده منم خوشا به حال تو، اين ره، به پاي مي پوييکسي که اين همه ره را به سر دويده منم منبع:مجله خيمه شماره 33-34 /خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن