واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شعرهاي عاشورايي شاعر: سعيد بيابانکي پيچيده در اين دشت عجب بوي عجيبيبوي خوشي از نافه آهوي نجيبي يا قافله اي رد شده، بارش همه گلبرگجا مانده از آن قافله عطر گل سيبي يک شمه شميم خوش فردوس...نه پس چيست؟ پس چيست؟ عجب بوي خداوند فريبي کي لايق بوي خوشي از کوي بهشت استجاني که از اين عطر نبرده است نصيبي اين گل، گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ استلب تشنه و تنهاست چه مضمون غريبي با خط چليپاي پر از خون بنويسيدرفته است مسيحايي بالاي صليبي پيران همه رفتند، جوانان همه رفتندجز تشنگي انگار نمانده است حبيبي گاهي سر ني بود و زماني ته گودال طي کرد گل من، چه فرازي چه نشيبي يخچال آب سرد پراز يخلم داده بود کنج خيابانره مي سپرد تشنه و خستهشاعر قدم زنان و پريشان شاعر ميان قحطي مضمونگويا رسيده بود به بن بستيخچال آب سرد به او داديک کاسه طلايي و يک دست سر زد ميان آينه آبيک صيد دست و پا زده در خون يک کشتي نشسته به صحرايک کشته فتاده به هامون گل کرد يک تغزل خونينمثل عطش ميان دو لب هاشآن کاسه طلايي .... يک دستشد آفتاب روشن شب هاش ره مي سپرد تشنه تر از پيششاعر ميان نم نم بارانيخچال آب سرد پر از يخلم داده بود کنج خيابان ... لبان مان همه خشک اند و چشم ها چه ترنددرون سينه من شعرها چه شعله ورند نيامد آنکه سبويي عطش بنوشدمانهزار سال گذشته است و چشم ها به درند چه رفته بر سر آن دست هاي آب آورکه خيمه هاي عطش سوز، تشنه خبرند کجايي اند مگر اين سران سرگردانکه از تمام شهيدان روزگار، سرند فراز ني دو لبت را به سوختن واکنکه شاعران به مضامين ناب، تشنه ترند به حيرت اند زمين و زمان که بر سر نيشرر فشاندي و نيزارها، پر از شکرند نخوانده اند مگر حج ناتمام تو را که حاجيان به حج رفته، باز هم حجرند شبي بيا به تسلاي اين عزاخانهکه ناله هاي غريبانه، بي تو بي اثرند تو در ميان غزل هاي ما نمي گنجيمفصلي تو و اين بيت ها، چه مختصرند کيست اين آواي کوهستاني داوود با اوهرم صدها دشت با او لطف صدها رود با او هر که را گم کرده اي اي عشق در او جست و جو کنشمس با او، قيس با او، نوح با او، هود با او نيزه نيزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با منچشمه چشمه اشک با من، خيمه خيمه دود با او اي نسيم، آهسته پا بگذار سوي خيمه گاهشگوش کن... انگار نجوا مي کند معبود با او... هر که امشب تشنگي را يک سحر طاقت بياردمي گذارد پا به يک درياي نامحدود با او همرهان بار سفر بربسته اند انگار و تنهاتشنگي مانده است در اين ظهر قيراندود با او از چه اي غم قصه تنهايي اش را مي نگارياو که صدها کهکشان داغ مکرر بود با او مرگ، عمري پابه پايش رفت سرگردان و خستهتا که زير سايه شمشيرها آسود با او صبح فردا کوهساران شاهد ميلاد اويندسرخي هفتاد و يک خورشيد خون آلود با او همين که روز بر آن دشت، طرحي از شب ريختهزار کوه مصيبت، به دوش زينب ريخت کنار نعش برادر، شبيه نخل عزابه گاه خم شدنش آبشاري از شب ريخت نظاهر کرد چو شمس الشموس بي سر رابه گوش گوش فلک، ناله ناله يا رب ريخت جهان براي هميشه سياه شد چون شبز چشم هاي ترش هرچه داشت کوکب ريخت چه بود نيت ناآشکار ساقي غمکه جام زينب غم ديده را لبالب ريخت کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلکهزار فصل طراوت به باغ مذهب ريخت زبانه هاي کلامش به جان دم سردانشراره ها شد و آتش فشاني از تب ريخت کرامت شب ناز مصيبتش نازمکه در دوات سيه روز من مرکب ريخت اگر هميشه ببارند ابرهاي جهاننمي رسند به آن اشک ها که زينب ريخت شبي دراز، شبي خالي از سپيده منمطلوع تلخ غروبي به خون تپيده منم پي نظاره ات اي يوسف سراپا حسن کسي که دست و دل از خويشتن بريده منم کر است عالم و من عاجز از سخن گفتنخيال مي کنم آن گنگ خواب ديده منم خوشا به حال تو اي سرو رسته بر سر نينگاه کن منم، اين بيد قد خميده منم کسي که از همه سو زخم تيغ ديده تويي کسي که از همه زخم زبان شنيده منم اگر به کوره داغ تو سوختم خوش باشغمت مباد که شمشير آب ديده منم فتاده آتش غم بر دوازده بندمغزل تويي و سرآغاز اين قصيده منم خوشا به حال تو، اين ره، به پاي مي پوييکسي که اين همه ره را به سر دويده منم منبع:مجله خيمه شماره 33-34 /خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 366]