واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
باغ كاغذي شاعر: استاد بهمن صالحيكتابخانه عموميتاريخ كبير رنج هايم رابنشين و مرور تا نهايت كن!دنيااي دوست! كتابخانه اي هست بزرگ،در مخزن روزگاربيرون ز شمارچكيده است كتاب غصه هاي بشريبنشين و بخوانوَز آنچه كه خوانده اي و مي دانيبا كودك خويش هم حكايت كن!*******هابيل كه بود؟خنجر به وسيله چه كس ساخته شد؟غم از چه زمان به قلبِ من راه گشود؟ميلاد زمين چگونه شد آغاز ؟خورشيد چرااين كودك شوربخت رادر كوچه كهكشان سر راه گذاشت؟آدم زچه از بهشت بيرون آمد؟در سيب چه رازهاي تلخي بود؟...*******بنشين و بخوان!بنشين و بخوان!غمنامه قرن هاي عريان راافسانه غول هاي دوران راتاريخ ظهورِ آتش و آهنتاريخ گرسنگي، جنايت، جنگتكوين سقوط عشق و ايمان رااعدام پيمبران و سردارانتكفير سرود سبز آزاديتبعيد هزار ساله شاديآلودگي بنفشه و باران...بنشين و بخوان!بنشين و بخوان!اين حجم عظيم درد انسان را،وَز ابرِ دو ديده قطره اي بفشان!بر شعر بلند حافظ شيرازبر دست شريف خواجه بيهق بر سايه سرو دره يمگانو آن گاه،در جذبه پيروزيِ حق بر شيطانيك لحظه ببوساوراق كتاب «بينوايان» راوَز ياد مبردر دايره المعارف هستيپيدا كردي اگر كه آن «انسان» رابا شيخ بزرگ ما روايت كن!برخيز، فرزند عزيز!زين باغ شگفت هر چه خواهي برچين!زين خرمن درد هر چه خواهي بردار!اما هشدار،نور چشما هشدار!در زير سِم ستور مستِ چنگيزدر لحظه دردناك مرگ سهرابدر مستي شامگاه اسكندردر فصل حريق رومدر صحنه قتل عام نيشابوردر سايه دارِ سربلندِ حلاجدر پاي حصارِ نايدر صحنه نوشيدن شوكرانِ سقراط حكيمدر جلدِ هزارِم سقوط انسانافسوس مخور!فرياد مكش!بنشين و فقط بخوان، بخوان، اماهمواره سكوت رارعايت كن!******* جشن هزاران ستارهتا آمد از باغ هستي، بوي بهار تو مولا!گلهاي عالم شكفتند در رهگذار تو مولا!از روي تو خانه حق، اي ماه شد نور بارانسيراب، روح بيابان از چشمه سار تو مولا!نخل بلند ولايت! شاد آمدي مقدم ات خوش!چشم اميد جهان بود در انتظار تو مولا!ميلاد خورشيدي ات را جشن هزاران ستارهستمهر فلك، ماه گيتي، شوريده وارِ تو مولا!امشب به هر لب نوايي، بزمي ست در هر سراييتو ساقي جام كوثر، ما مي گسار تو مولا!وصف ات بود آرزويم، اما قلم را توان نيستجز اين چه دارم بگوي: جان ام نثار تو مولا!ظرفيت نقش تو نيست آيينه كوچك ام رابخشش بود از بزرگان، من شرمسار تو مولا!خواهم شبي پر گشايم، سوي تو در عالم خوابيكبار هم شد ببوسم خاك تو مولا!مولا! دلم سخت تنگ است، دنيا پر از ريب و رنگ استدرياب ياران خود را، كو ذولفقار تو مولا!******* ماهيك بار ديگر،شب رسد از راه، اي ماه!با اين شبِ ديگر چه سازم،آه، اي ماه!تنگ غروب است و غمي مي آيد از دوراز دوربا ياد كسي همراهاي ماه!تنهاي تنهايمبيا، بنشين كنارمبانوي غمگين من، آه اي ماه،اي ماه!عمري شنيدم ناله ام در مرگ خورشيدتنها تويياز درد من آگاهاي ماه!با من بگو:كي مي رسد آيا بهاران؟تا گردد اين شبها كمي كوتاه، اي ماه!با من بگواز حال آن ياران عاشقبر صبحِ پا در راه، خاطر خواه اي ماه!آيا كجا رفتآن پلنگ صخره عشق؟وين دشت خون،چون شد پر از روباه؟اي ماه!اين جا نمي افتد گذار كاروانيدستم بگير و بر كشاز اين چاهاي ماه!ته مانده اي گر از شراب نور داريايثار كن، ايثاربر منگاهاي ماه!******* كبوترتو مثل پاكيِ برفيـ به كوهسارـكبوتر!مباد بال توآلوده غبار، كبوتر!شكوه فكر نجاتي، در آسمانه رؤياثبوت ارزش هستيبه روزگار، كبوتر!چو پر كشي به فضاي غروب پنجره منتو مثل نامه اياز دختر بهاركبوتر!در اين افقكه تبه گشته از هجوم كلاغانبمان زپاكي و خوبيتو يادگار، كبوتر!به بال زخمي اگر طي كني زمين و زمان رابيا به پاي تو بندم پيام خلق جهان رامگر رسد خبري همز ما به يار، كبوتر!عقاب جنگبه هر صخره اي ست سايه فكندهخداي من!نشوي ناگهان شكاركبوتر!حضيض ذلتِ خاكمفسرده روح سخن رابراي منخبر از اوجهابيار كبوتر!******* كوهكوه!اي كوه، به من قصه اميد بگوراز اين اوج وسرافرازي جاويد بگوز آن عقابي كه به دوش تو نشست و به سرتتاج سلطاني صحراهابخشيد، بگوقصه اوج و عروجتبه حريم ملكوتشرح پيران پناهنده به توحيد،بگواي چون من خسته ز خاموشي سرشار قرونشعري از واژه آتششعري از واژه خونفارغ از وسوسه حرمت و تعقيد بگوكوه،اي كوه!ميان من و آن چشمه نورپرده هايي ست ضخيمابرهايي ست قطورقصه غصه من را تو به خورشيد بگو...*******درختدرخت كوچك من!عاشق بهاران باش!رفيق چشمه وهمدرد جويباران باش!شعاع سايهتو را گرچه بس بُوَد كوتاه،به سرفرازي خورشيد كوهساران باش!ز واژه هاي خودـ اين برگهاي زنده و سبز ـ قصيده اي به بلند اي روزگاران باش!به يُمن خاطره خوابهاي خياميپناهگاه شب سرخ ميگساران باش!در اين گريوهكه خنجر كشيده هُرم عطشنشان واه ه به نوميدي سواران باش!دوبارهجنگل متروكسبز خواهد شدبه سوگواري ياران ز بردباران باش!غبار غم بنماندچه جاي درد و دريغ؟هميشه منتظر بوسه هاي باران باش!چو مرغ عشق به سوي تو پر كشد روزيبه دامن افقاز چشم انتظاران باش!*******درياتو فكر پاكترين مرگيـ ز خود عميقتر ـاي دريا!مرا كه عاشق اعماقم ببر،ببر،ببر اي دريا!ستاده ام به كنار توبه گُنگْ خوابيِ يك قايقكه از جزاير دانايي، مگر رسد خبر اي دريا!شبي كه خستهتر از مرگمشبي كه مستتر از توفانمرا به سحر نبوت دهز سينه ات گذر،اي دريا!حماسه؟ـ آه نمي دانم، زبان وصف تو را، ليكنتو حجم گريه دنياييز خلقت بشراي دريا!زخاك تيره اين ساحل به شب گداخته ام، بگذاربر آستان تو سر سابمـ اميد نا مور ـاي دريا!******* باغ كاغذيهنوز عاشقم آن مهربانِ دانا راكسي كه ياد به من داده بود الفبا راكسي كه ساخت مرا آشنا به واژه آبسپرده بود به دست ام كليد دريا راكسي كه قلب وي از آسمان سخيتر بودچو مينواخت به باراني از صدا، ما راهميشه در وسط ذهن كودكانه مننشسته بود به پاسخ سؤال دنيا راكسي كه بر سر ميزش هميشه گلدان بودكسي كه دوست نمي داشت غير گلها راكسي كه بوسه به رويم به خواب مي زد اگر به هر بهانه نميخواست عذر دعوا راكسي كه بار نخستين به دست من بنهادبه باغ كاغذي عشق، دست «سارا» رابه شكل مادرِ من بود گاه و مي روياندحضور دايم او لحظه هاي زيبا راحضور طرحي از او در خيال من باقيستزمان خراب نكرد اين بناي رؤيا راكجاست تا كه ببيند شيار چهره منكسي كه توصيه ميكرد خط خوانا راخوشا صفاي مي هفت سالگي، اي دل!هنوز تشنه ام آن جرعه گوارا را*******جنگلي شد خاطرمرفته ام بالاي دار طعن و تهمت بارهاگريه ام از سنگ شبلي هاست نه اين دارهاروزگاري شد كه ديگر نيست يك دم شرط عقلآستينها را تهي پنداشتن از مارهاخار حسرت، خار ماتم، خار عسرت، خار دردجنگلي شد خاطرم ز انبوهي اين خارهامن كه ام، سرباز پيري - رانده دشمن در مصاف ـليك خود از تيغ ياران ديده بس آزارهاگرچه چوبين بود شمشيرم به جنگ آسيابسرفرازي شد نصيب من در اين پيكارهابا كهن شولاي خود - كز آن بي دردان مباد! ـيك زمستان كرده ام طي زير اين رگبارهاچون عقابم سفره از خورشيد گستردند و بسبال ام از پيكان زهر آلوده دارد عارهاريشه در اعماق باغ خويش دارم، قرن هاستورنه با من داشت برق نو بهاران كارهاگفتم: آبي نوشم از سرچشمه عشقي، و ليكچون كنم پيرانه سر با مهر اين دلدارها...آه اي شعر، اي مرا رهوار هر صحرا هنوزبركه اي با شامه پيدا كن در اين شن زارها!******* حافظانهشب است و مرغ دل، غمناكگشايد پرـ ز حسرت خانه دل ـتا چمن زاران عشق و شعر و مشتاقي...دريغا، تشنهتر از خاك نه بر خوان حقيرم لقمه اي برجاستنه در جام اميدم، قطره اي باقيخدا را،آفتاب روشن فرداي هر يلدااگر پيرم، اگر برنااگر كورم، اگر بيناتو خضر راه منميباش،الا يا ايها الساقي...*******آخرين فرياد رسبراي موعود واپسين (عجل الله تعالی فرجه الشریف)تنگ شد در اين قفس، ما را نفس، كي خواهي آمد؟يك نفس - اي دوست! - باقي مانده، پس كي خواهي آمد؟چشم بر راه تو آخر چند بنشينيم گريانيك شبم در خواب خونين قفس كي خواهي آمد؟اي بهارِ باغهاي كشته صبح و صنوبرشعله ور بر خرمني از خار و خس، كي خواهي آمد؟خيل مستان تو را باشد در اين يلداي سنگينآرزوي كوچه هاي بي عسس، كي خواهي آمد؟شهسوار من!خدا را از بيابانهاي رؤياتندر آسا در طنينِ صد جرس كي خواهي آمد؟سهم خود از نورونان و عشق، خواهيم از تو و بساي كسي كه نيستي چون هيچ كس، كي خواهي آمد؟منبع: دو هفته نامه پگاه حوزه/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]