واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: غواصی بدون لباس غواصی!جا مانده از قافله (2)آنچه می خوانید ، ادامه ی خاطرات جانباز دوران دفاع مقدس ، آقای جواد آزاد است .... من هم، همون جا ماندم هر چند که دیگه کاری از دستم بر نمیآمد و مثل یک جنازه روی زمین افتاده بودم، یکی از بچهها گفت: برادر شما میتونی سینه خیز بری عقب، با همان حال و صدای ضعیف گفتم نه، اصرار کردند که برو و بگو ما در اول میدان مین عراقیها توی یک سنگر گیر کردهایم.
بالاخره قبول کردم و به صورت سینهخیز از بچهها جدا شدم به طرف خاکریز خودمان حرکت کردم. هنوز 10دقیقه از سنگر دور نشده بودم که دیدم عدهای از افراد داخل همون سنگر به طرف عقب میدوند در همان حال مسعود یکی از بچههای محلهمان را دیدم. او مرا شناخت و گفت: «جواد، جواد پاشو... پاشو بیا عقب عراقیها دارند به بچهها تیر خلاص میزنند» و بعد هم با سرعت رفت. منطقه آرام شد، دیگر کسی توی میدان مین دیده نمیشد؛ با خودم حرف میزدم و میگفتم مثل اینکه ما داریم پیش شهدا میرویم، هم خوشحال بودم و هم کمی میترسیدم، در آن دل شب انتظار سختی بود. بیحال روی زمین افتاده بودم و عراقیها تا بیست متری من آمدند و به بچهها تیر خلاص میزدند و از بد شانسی ما دیگر جلوتر نیامدند و برگشتند.امیدی به طول هفت شبانهروز :در همین حال احساس کردم یک نفر به طرف من میآید، وقتی به من رسید فهمیدم از بچههای خودی است، بالای سرم آمد. گفتم شما؟ گفت محمد، تخریب چی هستم، ناراحت نباش من تو را به عقب میبرم. او پا مرغی جلو میرفت و مدام مرا تشویق و تهدید میکرد که اگه نیایی، میروم. هفت شبانه روز در خاک عراق پیش میرفتیم، آقا محمد هم از من مواظبت میکرد و جیره قمقمههای شهدا را میآورد تا استفاده کنیم و از تشنگی و گرسنگی نمیریم. در این چند شب ما با محمد دعا میخواندیم و حالت عرفانی خوبی داشتیم و دائما طلب شهادت میکردیم. دستم را گذاشتم روی پل که بیایم بالا، ولی نشد. دستم را که تو آب زدم فهمیدم تا زانو توی لجن وگل و لای گیر کردهام. هر چه تلاش میکردم بیفایده بود .شب ششم محمد گفت: تو خودت را به پل برسان؛ به بچهها میگویم بیایند و تو را ببرند. حدود 20 متری تا پل راه بود. محمد رفت! و باز من تنهای تنها شدم ولی یک باره حسی به من گفت: نترس خدا با توست. اگر قرار باشد در این دنیا بمانی خدا کمکت میکند، نترس! به پل رسیدم نزدیکی پل یک تپه مانندی بود و یک آب گرفتگی در کنار آن که باید از روی پل رد میشدم و بعد از پل خاکریز خودی نزدیک بود. در همین حال تصمیم گرفتم خود را به درون آب بیندازم تا کمی بدنم سبک شود، به درون آب رفتم و یک شکم سیر از آن خوردم.
آخر شش شبانه روز بود که تشنه بودم. وقتی سرم را بالا آوردم سبزههای روی آب را که دیدم یاد حرف مادرم وقتی که ته مانده لیوان آب رو دور میریختم افتادم: باشه روزی که آب لجن هم بخوری! سیراب شده بودم و دستم را گذاشتم روی پل که بیایم بالا، ولی نشد. دستم را که تو آب زدم فهمیدم تا زانو توی لجن وگل و لای گیر کردهام. هر چه تلاش میکردم بیفایده بود حدود 3 ساعت تلاش کردم ولی نشد. تمام خاطراتم با پدر و مادر و بستگان و دوستانم برایم مرور شد در همان حال و هوا با خدا صحبت میکردم؛ خدایا اگر فرشته مرگ را میخواهی بفرستی و لایق شهادت هستم؛ بفرست...باز هم نشد :امید به شهادت داشتم، چون در آن منطقه که توی آبگیر کرده بودم درست در تیررس عراقیها بود، ولی مثل اینکه واقعا لایق شهادت نبودم! حیف شد.برای مدتی از حال رفتم وقتی به حال آمدم نمیدانم خواب بودم یا در بیداری که صدایی به من گفت: دستت را بگذار روی پل و بگو «یا علی» باورم نمیشد، شک داشتم که صدا از کجا میآید. وقتی بالا آمدم حس عجیبی داشتم با خودم گفتم نکند دو تا عراقی درشت هیکل مرا بیرون آوردند و الان مرا به اسارت میبرند، ولی هیچ کس آنجا نبود و یکی از معجزات جبهه را به چشم خود دیدم. بدنم خیس بود، سریع از پل رد شدم و خودم را اون طرف پل نزدیک خاکریزهای خودی رساندم. در همان حال صدای آرامی شنیدم. جواد آزاد ... جواد آزاد... وقتی فهمیدم خودی هستند داد کشیدم بیایید من اینجا هستم، آنها نزدیکتر آمدند با تعجب مرا نگاه میکردند من دیگر از حال رفتم و فقط صدای آنها را میشنیدم.فرمانده کوچولوی غواص :در حالی که مرا روی برانکار انداخته بودند و به صورت پشت خم به طرف خط خودی حرکت میکردند به هم میگفتند: این بچه به این کوچکی چطور فرمانده غواصهاست. یکی دیگر گفت پس کو لباس غواصیاش؛ من نفهمیدم منظورشان چه بود. وقتی به هوش آمدم بالای سرم نوشته بودند «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» و برای لحظهای یادم آمد که کجا بودم و الان کجا هستم و صد افسوس خوردم که از قافله شهدا جاماندم. از خاکریز خودی رد شدیم مرا سریع سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان صحرایی که در پشت جبهه بود انتقال دادند. بعد از آنجا به بیمارستان شهید بقایی در اهواز منتقل شدم وقتی به هوش آمدم بالای سرم نوشته بودند «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» و برای لحظهای یادم آمد که کجا بودم و الان کجا هستم و صد افسوس خوردم که از قافله شهدا جاماندم.
اواخر سال 66 در جمع بچههای رزمنده نشسته بودیم؛ هر کس خاطرهای تعریف میکرد؛ یکی از بچهها از عملیات کربلای 4 میگفت: بعد از یک هفته از عملیات خبر آمد یک نفر به نام جواد آزاد که فرمانده غواصان است در پشت خاکریزهای خودی است قرار شد شب بعد از نماز مغرب و عشا، چهار تا بسیجی با یک برانکار بروند او را بیاورند؛ وقتی او را آوردند نه قیافهاش به فرماندهها میخورد و نه لباسش، لباس غواصان بود. بعد من تازه معنی آن حرفهای آن شب دوستان را فهمیدم و بعدها فهمیدم شخصی که، هم اسم من و به نام جواد آزاد بوده حضور داشته است و حتی مرا به عنوان شهید معرفی کرده بودند و برایم مجلس هم گرفته بودند. بعد از مدتی از بیمارستان شهید بقایی اهواز ما را به بیمارستان شهید فیاض بخش تهران انتقال دادند یادم است وقتی میخواستند مجروحان را به تهران انتقال دهند، من اولین نفر روی برانکار وارد هواپیما شدم و ما را به سقف آویزان کرده بودند. برانکارهای دیگر هم به ترتیب به هم وصل میشدند؛ دقیقا مثل قفسه کتابخانه شده بودیم. در بیمارستان شهید فیاض بخش بعد از یک هفته فهمیدم پایم از قسمت ساق قطع شده و عنوان جانباز به من داده بودند. از بیمارستان به خانوادهام اطلاع دادند من زندهام که باور نمیکردند، زمانی که آمدند، برادرم در دست نوشتههایش چنین گفته بود؛ وقتی شنیدم که پرنده کوچک خانه ما در نبرد با جغد شوم مجروح شده و یک بالش را از دست داده باورم نشد، ولی زمانی که به بالیناش رسیدم، جثه ضعیف و بال قطع شدهاش را باور کردم و «به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.» مطلب مرتبط :جا مانده از قافله منبع :سند غربت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]