تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833338666
معني آخرين ديدار را درك ميكني؟
واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: ريحانه قاسم رشيدي خانم خياط كمك كرد تا زيپ پيراهن عروسيام را ببندم و چينها و برشهاي آن را به درستي روي هم قرار دهم. بعد، با سوزنهايي كه لاي دندانهايش نگه داشته بود، گشادي دور كمرم را گرفت. از دو هفتة پيش تا آن روز، سه كيلو وزن كم كرده بودم و اندازههاي پرو قبلي به تنم زار ميزد. وقتي كار اندازه كردن لباس با سوزن ته گردهاي سفيد صدفي تمام شد، شهين خانم چند قدم به عقب برداشت و از دور براندازم كرد. بعد، در حالي كه چهرهاش نشان ميداد به حاصل زحماتش افتخار ميكند، در اتاق را باز كرد و به نامزدم كه در سالن منتظر ايستاده بود گفت: «بفرماييد آقا داماد. اين هم عروس خانم خوشگلتان كه اميدوارم به پاي هم پير شويد». با قدمهاي نامطمئن روي كفش پاشنه بلندي كه براي هم قد شدن با شهرام انتخاب كرده بودم و ميخواستم از آن روز تا روز عروسيمان كه دقيقاً يك هفتة ديگر بود، پا كنم تا كاملاً عادتم شود، به طرف نامزد خجالتيام رفتم. گونههاي شهرام گل انداخته بود و او كه در پروهاي قبلي همرهم نبود، نميتوانست چيزي را كه ميبيند باور كند. شهرام به آرامي گفت: «خيلي زيبا شدهاي» و بعد با لحن ملامت گري اضافه كرد: «كاش هميشه پيراهن ميپوشيدي. نميداني چقدر بهت ميآيد». لبخندي زدم و چرخيدم تا دور تا دور لباس را ببيند و بعد، گفتم: «چشم عزيزم. همين فردا تمام بلوز و شلوارهايم را ميريزم وسط حياط مامان اينها و يك كم بنزين خرجشان ميكنم تا خيالم راحت شود كه بدون لباس ماندهام و آن وقت بروم چهار تا پيراهن بخرم». شهرام به حرفام خنديد. او هم عاشق هيجان بود ولي نه به اندازة من و اوايل، از شنيدن طرحهايم شوكه ميشد ولي بعد از هشت ماه نامزدي به اغراقهاي من عادت كرده بود. نيم ساعت بعد به انتخاب تور و تاج گذشت و بعد، من و شهرام بازو به بازوي هم از مزون خارج شديم تا قدم زنان به خانهاي كه اجاره كرده و لوازممان را در آن چيده بوديم برويم. تا زمان تمرين فوتبال نامزدم، دو ساعتي وقت داشتيم و ميخواستيم در اين فاصله كارتنهاي سنگين و انباشته از چيني را به كمك هم در طبقة بالاي كمد ديواري جا دهيم و به قول شهرام همان بالا مدفونشان كنيم تا چشمهايمان به آنها نيفتند. نه مادر من و نه مادر همسرم هيچ كدام حرف ما را در مورد عدم نيازمان به اين وسايل گران و جاگير نپذيرفته بودند. آنها ميگفتند: «بالاخره يك روز احتياجتان ميشود». عرق ريزان جعبهها را جا داديم. بعد براي خودمان چاي درست كرديم و نوشيديم. شهرام دوش گرفت و بعد ساك ورزشياش را برداشت و در حالي كه قول ميداد براي مهماني شام منزل مادر من، دير نكند، از در خارج شد. اين آخرين باري بود كه من صداي نامزد محبوبم را شنيدم. در آن لحظه نميدانستم ديگر حضور گرم و مهربانش را احساس نخواهم كرد. دو سال پيش، وقتي من و شهرام براي اولين بار همديگر را ديديم، عشقي ناگهاني و صاعقه آسا بينمان شكل گرفت. تا آن روز، من اصلاً به عاشقي در يك نگاه باور نداشتم و تمام حرفها و توصيفهاي دوستانم در اين مورد را به مسخره ميگرفتم. اما وقتي شهرام را ديدم، بيآنكه او را بشناسم يا حتي يك كلمه با او حرف زده باشم، حس كردم قلبم پر از پروانههايي شده كه تندتند بال ميزنند. ما درءے؛ ّّور منزل يكي از دوستان مشتركمان همديگر را ديديم. فتانه و آرش تازه ازدواج كرده و به جاي ضيافت عروسي مفصل و پر ريخت و پاش، بعد از بازگشت از ماه عسل جشن كوچكي گرفته بودند. فكر ميكنم شهرام هم همان حس را نسبت به من داشت چون چند دقيقه بعد، در كمال تعجب زيرچشمي ديدم كه مرا به فتانه نشان داد و بعد، دوستم كه اهل شيطنت و شلوغ بازي بود، ما را به هم معرفي كرد و توي گوشم گفت: «خوب قاپ پسر مردم را دزديدي، اميدوارم شما دو تا عروس و داماد بعدي باشيد. چون آن موقع خيالم بابت خوشبختي تو جمع ميشود. دنيا را بگردي، پسري به فهميدگي و سر به زيري شهرام پيدا نميكني. ولي در مورد سرنوشت اين طفل معصوم، زير دست تو يكي اصلاً اطمينان ندارم». فتانه اينها را گفت و به طرف ساير مهمانها رفت و ما را با هم تنها گذاشت. نميتوانستم باور كنم كه حرف و كلمات همين طور فاصلة ميان من و او را پر ميكنند و ما را به طرف هم ميكشند. چطور ممكن بود. بعد از آن همه نااميدي از يافتن يك هم زبان در ميان همة آدمهايي كه ميشناختم و عمري را با آنها سپري كرده بودم، حالا اين غريبه ناگهان، همدلم شود؟ ولي شد. آن قدر صميمي كه كمتر از يك سال بعد، خودم و او را تنها ساكنان يك جزيرة خيالي ميديدم و بقية افراد، اصلاً در نظرم حضور نداشتند. شهرام در نيمههاي دورة خدمت سربازي خود به سر ميبرد و جز كار نيمه وقتي كه عصرها و روزهاي تعطيل به آن ميپرداخت، منبع درآمد ديگري نداشت ولي سرش پر از ايدههاي بكر بود. طرحهايي كه ميدانست به نتيجه ميرسد. من، اميد و پشتكار او را دوست داشتم و تشويقش ميكردم. اما حدس نميزدم اين قدر جسارت داشته باشد كه در چنين شرايطي به ازدواج و زندگي مشترك با تمام مسئوليتها و هزينههاي آن بينديشد. ولي شهرام زير ظاهر آرام و مؤدب خود، همچون رودي كه ميان سنگلاخها به دنبال راه گريزي ميگردد تا مرداب نشود، به سوي آينده در حركت بود. خوب يادم هست، حدوداً شش ماه پس از آشناييمان با او يك روز در كتابفروشي بزرگي قرار داشتم. شهرام برخلاف هميشه كمي دير آمد. او مضطرب به نظر ميرسيد. با هم دور ميز كوچكي كه براي مطالعه گذاشته بودند نشستيم. پرسيدم چي شده و او در حالي كه قيافهاي كاملاً جدي به خود گرفته بود، گفت: «چند شب است كه اصلاً نميتوانم بخوابم چون فكر تو از سرم بيرون نميرود. ميدانم كه طرح اين موضوع در اين شرايط صحيح نيست. ولي من واقعاً دوستت دارم و ميخواهم همة عمرم را در كنارت بگذرانم. ميتواني به ازدواجمان فكر كني؟» نميتوانم بگويم چه حالي داشتم. نفسام بند آمده بود و اگر در هر جاي ديگري جز اين كتابفروشي ساكت قرار داشتيم، بلند ميشدم و فرياد ميزدم كه آرزويي جز بودن با او ندارم. اما آنجا فقط به لبخندي اكتفا كردم. هيچ كلمهاي نميتوانست حامل احساساتم شود. از خير ديدن محصولات جديد گذشتيم. به سرعت از آنجا آمديم بيرون و زير باران پاييزي چترهايمان را باز كرديم و با هم قدم زديم. عشق و خوشبختي ما ابدي به نظر ميرسيد. انگار خدا تك تك برگها را براي لذت بردن ما با قلم مويي جادويي رنگ زده بود. شهرام خم شد و برگ عشقهاي را كه مسي و طلايي و زرد و سرخ بود از روي زمين برداشت و به من داد و من آن را لاي كتابي كه همراهم داشتم گذاشتم تا يادگار آن لحظه بزرگ باشد. آخر همان هفته خانوادههاي ما همديگر را ديدند و توافقي ضمني در مورد ازدواج ما به وجود آمد و قرار شد تا اين معاشرتها ادامه پيدا كند تا شناخت ما از همديگر عميقتر شود و امكان تصميمگيري نهايي به وجود بيايد. طي ماههاي بعد، من و شهرام والدين جديدي پيدا كرديم. او شد پسر پدر و مادر من و من فرزند خانة آنها. هيچ مانعي بر سر راه سعادت ما ديده نميشد. چيزي كه در نظر همه بسيار عجيب و غيرقابل باور به نظر ميرسيد. بلافاصله بعد از پايان سربازي شهرام ما نامزد شديم. او شركت كوچكي را به همراهي چند تن از دوستانش از جمله آرش راهاندازي كرد. خانوادههايمان پول رهن آپارتماني را به ما دادند و من و او افتاديم دنبال كارهاي روز ويژة تمام عمرمان. ميخواستيم جشني آبرومند، زيبا، به ياد ماندني و كم هزينه داشته باشيم. به همين دليل مجبور بوديم چند برابر ديگراني كه پول كلان داشتند، وقت بگذاريم و خدمات مناسبي را پيدا كنيم. در اين ميان، تنها چيزي كه از برنامههاي قبلي زندگي هرگز فراموشمان نميشد و حذف نميكرديم، تمرينهاي فوتبال شهرام بود. نامزد من، از كودكي فوتبال بازي ميكرد و عضو تيمي محلي بود. او ورزش را نه به عنوان شغل و وسيلة كسب درآمد بلكه به عنوان يك همراه صميمي مينگريست و با كمك آن بر تمام فشارها و سختيهاي زندگي غلبه ميكرد. طي اين دو سال هرگز شهرام را افسرده نديده بودم. او اعتقاد داشت ورزش مانع افت هورمونهاي شاديزا در مغزش ميشود و تشويقم ميكرد كه من هم به ورزشي ـ هر چند ساده مثل پيادهروي عادت كنم و آن را ادامه دهم. ولي هميشه تنبلي مانع من ميشد. آن روز، من در خانه ماندم تا زمان بازگشت نامزدم كابينتهاي آشپزخانه را مرتب كنم. تقريباً يك ساعتي از رفتن او ميگذشت كه براي خودم چاي درست كردم و پشت كانتر آشپزخانه نشستم تا كمي استراحت كنم. همان موقع تلفن همراهم زنگ زد. مصطفي يكي از دوستان قديمي و هم تيميهاي شهرام بود. ميگفت نبايد بترسم يا نگران شوم. حال نامزدم به هم خورده، آنها به اورژانس زنگ زدهاند و به زودي او را به بيمارستان ميبرند. همين كه مشخص شود به كجا ميروند، مرا در جريان قرار ميدهند. نميتوانستم حرف بزنم. به سختي دهانم را باز كردم و پرسيدم دقيقاً چه اتفاقي افتاده. او جواب داد: وسط بازي، ناگهان شهرام روي زمين افتاد و آنها چيز بيشتري نميدانند. تماس قطع شد و من ناگهان توي شكمم احساس درد شديدي كردم و ناخودآگاه به جلو خم شدم. سرم به لبة ميز خورد و اشكم سرازير شد. چند لحظه بعد، در حالي كه سعي ميكردم صداي آرامي داشته باشم شمارة خانة پدر و مادر نامزدم را گرفتم. تمام انرژيام را جمع كردم تا آنها را در جريان قرار دهم و بعد به مادرم زنگ زدم. لباسهايم را پوشيدم و منتظر تماس مصطفي ماندم. در آن لحظات سخت، من نه آن عروس شاد، پوشيده در ميان ساتن و تور و مرواريد بودم و نه آن دختر سرخوشي كه از قاب پنجره با عشق و شور براي نامزدش دست تكان ميداد و ابراز علاقه ميكرد. من غباري بودم معلق در ميان كهكشان. زمين زير پايم، هماني كه هميشه ثابت و محكم ميپنداشتمش، به سختي ميلرزيد و ريشههاي مرا از خاك بيرون ميآورد. چند دقيقه بعد، من در بخش اورژانس بودم. مصطفي، آرش، فتانه، پدر و مادر شهرام، والدين خودم هم پشت در اتاق احيا ايستاده بودند. يكي دعا ميخواند. ديگري صلوات ميفرستاد و سومي آرام و بيصدا اشك ميريخت. و من مثل آدمهاي مات زده، سر و صداهايي را كه از آنجا ميآمد، جملات عصبي پزشكان و پرستاران در مورد تزريق و بالا بردن ولتاژ دستگاه شوك و صداي پرتاب شدن بدن نازنين نامزدم به روي تخت را ميشنيدم. ميدانستم اميدي نيست و آنها فقط به خاطر جواني شهرام، عمليات احيا را ادامه ميدهند. نميدانم اين كابوس چند دقيقه يا چند ساعت طول كشيد اما بالاخره صداها قطع شد. كسي با روپوش پزشكي از اتاق آمد بيرون و با چهرهاي خسته و غمزده گفت: «واقعاً متأسفم. ما هر كاري را كه ميتوانستيم انجام داديم. اما شهرام برنگشت». ديگر هيچ كلمهاي را نميشنيدم. فقط دهان پزشك را ميديدم كه مثل ماهي باز و بسته ميشود. كلمة سندرم مرگ ناگهاني بزرگسالان هم به گوشم خورد و چند ثانية بعد، در حالي كه صداي دور گرية مادر شهرام را حس ميكردم، دويدن سردي خوشايند سنگهاي كف بيمارستان را روي صورت داغ شده از اشكم ديدم. كسي زير بغلم را گرفت. چند نفر بلندم كردند و روي تختي گذاشتند. پاهايم را بالاتر از سطح بدنم قرار دادند تا خون به مغزم برسد. مادرم آب قند به دهانم ريخت. اما ديگر خون و مغز و قند و جوانيام به چه درد ميخورد. زندگي و آيندة من در آن اتاق سفيد تمام شده بود. آرزو ميكردم قلب من هم از تپيدن باز بايستد و مثل شهرام در مه ابديت شناور شوم. فقط در اين صورت، آرامش مجدداً به وجودم باز ميگشت. حالم كه كمي بهتر شد، به ما گفتند ميتوانيم براي آخرين ديدار با شهرام آماده شويم. نميتوانستم معني آخرين ديدار را درك كنم. من و نامزدم به هم قول داده بوديم تا ابد كنار هم بمانيم. همين دو ساعت پيش، او گفته بود براي مهماني شام بر ميگردد و حالا غمي به بزرگي بزرگترين كوههاي عالم روي قلب تنهاي من سنگيني ميكرد. پدر شهرام، بازويم را گرفت و گفت: «ميداني كه گريههايت آزارش ميدهد. بر خودت مسلط باش و نگذار رنج بكشد». و من به سختي جلوي خودم را گرفتم تا آن اتاق را از اشكهاي خود آكنده نكنم. شهرام انگار خواب بود. هيچ نشانهاي از مرگ در چهرة زيبايش ديده نميشد. فكر ميكردم شايد اگر يكي از آن پروانههايي كه در قلبم بال ميزدند، زير گوشش پرواز كند چشمانش را بگشايد، بخندد و بگويد شوخي ميكرده است. اما نه پروانهاي در كار بود و نه لبخندي. دستهاي او را در دستم گرفتم. حلقة ازدواجمان هنوز بر انگشتش ميدرخشيد و لبخند شكوهمند او را در لحظة عقد به يادم ميآورد. آن وقت در اوج درد از خدا خواستم كه هميشه او را به همان شكل به خاطرم بياورد. مراسم تدفين و عزاداري شهرام، بدترين و سختترين روزهايي است كه در عمرم تجربه كردهام. تمام سفارشهايي را كه براي جشن داده بوديم، در مراسم ترحيم مورد استفاده قرار گرفت و مدعوين با لباس مشكي به ديدن ما آمدند. تا چند روز نميتوانستم درك كنم كجا هستم و چرا كسي بابت ازدواجم تبريك نميگويد. شبها در هيچ خانهاي، جز آپارتمان مشتركمان خوابم نميبرد. من، مثل بچههاي كوچكي كه عروسكهاي محبوب خود را در آغوش ميگيرند و ميخوابند، بالش شهرام را كه هنوز پر از بوي او بود، كنارم قرار ميدادم و براي چند لحظه ميتوانستم چشمهايم را روي هم بگذارم. همه ميگفتند اين احساسات طبيعي است و من به زودي به روال عادي زندگي بر ميگردم و اين واقعه را ميپذيرم. ولي گذشت هشت ماه از اين رويداد اسفبار نتوانسته اندكي از اندوه و رنج مرا كاهش دهد. حس ميكنم، دارم به خانم «هابيشام» كارتون آرزوهاي بزرگ تبديل ميشوم. بعد از مراسم چهلم با دعوا و جنجال، تمام وسايلم را به خانة مشتركمان آوردهام. دلم ميخواهد تمام عمرم را در اينجا بگذرانم و با خاطرات و يادگاريهاي شهرام زندگي كنم. اطرافيانم معتقدند ماندن در اين وضعيت به وخيمتر شدن حالم ميانجامد. اما من فقط در اينجا آرام هستم و وقتي ميشنوم پيشبيني ميكنند روزي همه چيز را از ياد ميبرم و به مرد ديگري علاقه پيدا ميكنم، دلم ميخواهد فرياد بزنم و خفهشان كنم. آنها چه ميدانند بعد از شهرام در دنياي من چه ميگذرد. ما تنها ساكنان جزيرة آرزو بوديم و حالا او رفته و فقط من هستم و دريا و آسمان. اصلاً دوست ندارم كس ديگري را ببينم. ميدانم هيچ كس جز او، حرف و احساس مرا درك نميكند. نامزدم تنها موجودي بود كه به من تعلق داشت و گذشت زمان هرگز نميتواند اين مسئله را تغيير دهد. گاهي در موقعيتهايي دلم چنان ياد او ميكند كه ميخواهم جلوي مردم كوچه و خيابان بزنم زير گريه. مثلاً چند روز پيش، وقتي داشتم به بانك ميرفتم ترانة مورد علاقة او از راديوي تاكسي پخش شد و من كه تازه سوار شده بودم،از ترس جاري شدن اشكهايم، بلافاصله ماشين را نگه داشتم و پريدم بيرون. به جاي رفتن به بانك، ساعتها در خيابان قدم زدم و سعي كردم با به ياد آوردن روزهاي شادي كه داشتيم به خودم آرامش دهم. تمام روز و شب من، دارد به فكر كردن و يادآوري دوران آشنايي و نامزديمان ميگذرد. لحظه لحظهاي كه بزرگترين موهبت الهي را در اختيار داشتم و قدرش را نميدانستم. اما حالا ميدانم دختر خوش اقبالي بودهام كه دست كم در دورهاي كوتاه از عمرم شانس بوييدن عطر خوش گل عشق را در اختيار داشتهام. مجله راه زندگی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 478]
صفحات پیشنهادی
معني آخرين ديدار را درك ميكني؟
ريحانه قاسم رشيدي خانم خياط كمك كرد تا زيپ پيراهن عروسيام را ببندم و چينها و برشهاي آن را به درستي روي هم قرار دهم. بعد، با سوزنهايي كه لاي دندانهايش نگه داشته ...
ريحانه قاسم رشيدي خانم خياط كمك كرد تا زيپ پيراهن عروسيام را ببندم و چينها و برشهاي آن را به درستي روي هم قرار دهم. بعد، با سوزنهايي كه لاي دندانهايش نگه داشته ...
چگونه با كودک از مرگ بگوييم
اصولاً كودكان اين مفهوم را كم كم و به آهستگي درك مي كنند و نبايد انتظار داشت كه همه موضوع را ... عملاً منظور كودك از اين نوع سؤال اين است كه آيا تو از من مراقبت مي كني و يا چه كسي بعد ... كودكان نمي توانند آنطور كه بزرگترها معني و اثر مرگ را درك مي كنند، اين موضوع را درك كنند، ... ديدار جمعي از مديران رسانه هاي عراق با رييس مجلس شوراي اسلامي ...
اصولاً كودكان اين مفهوم را كم كم و به آهستگي درك مي كنند و نبايد انتظار داشت كه همه موضوع را ... عملاً منظور كودك از اين نوع سؤال اين است كه آيا تو از من مراقبت مي كني و يا چه كسي بعد ... كودكان نمي توانند آنطور كه بزرگترها معني و اثر مرگ را درك مي كنند، اين موضوع را درك كنند، ... ديدار جمعي از مديران رسانه هاي عراق با رييس مجلس شوراي اسلامي ...
شروع حرف زدن کودک
... بلد باشند و ممكن است معناي دقيق همين كلمات را هم درك نكنند، اما دوست دارند حرف بزنند. ... با پرسيدن چند سوال كليدي او را راهنمايي كنيد: «فكر مي كني سگه فرار مي كنه؟
... بلد باشند و ممكن است معناي دقيق همين كلمات را هم درك نكنند، اما دوست دارند حرف بزنند. ... با پرسيدن چند سوال كليدي او را راهنمايي كنيد: «فكر مي كني سگه فرار مي كنه؟
روش مطالعه
براي اين كه من و تو از اين كاروان علم و زندگي ، عقب نمانيم بايد با آخرين روش هاي ... با يك نظم و ترتيب خاص ، مي تواني شرايطي را فراهم كني كه عمر پرباري داشته باشي . ... براي تمركز حواس و درك مطلب ، قرص و محكم بنشين و با اشياي دور و برت بازي نكن . .... اين را بدان كه واژه ها وسيله اي براي انتقال معاني هستند و وقتي تو ، جان كلام را ...
براي اين كه من و تو از اين كاروان علم و زندگي ، عقب نمانيم بايد با آخرين روش هاي ... با يك نظم و ترتيب خاص ، مي تواني شرايطي را فراهم كني كه عمر پرباري داشته باشي . ... براي تمركز حواس و درك مطلب ، قرص و محكم بنشين و با اشياي دور و برت بازي نكن . .... اين را بدان كه واژه ها وسيله اي براي انتقال معاني هستند و وقتي تو ، جان كلام را ...
ماهيت بسيج سازندگي تلاش براي آباداني مناطق محروم است
معني آخرين ديدار را درك ميكني؟ ماهيت بسيج سازندگي تلاش براي آباداني مناطق محروم است · خرمشهر، كو جهان آرا · شکست یک فیلم شاهکار · نامزدهاي «استار اسكرين» ...
معني آخرين ديدار را درك ميكني؟ ماهيت بسيج سازندگي تلاش براي آباداني مناطق محروم است · خرمشهر، كو جهان آرا · شکست یک فیلم شاهکار · نامزدهاي «استار اسكرين» ...
چگونه کودکمان را تحسین کنیم : روانشناسی کودک
هر چه تحسين شما اختصاصيتر باشد كودك درست بودن كارش را بهتر درك ميكند و احتمال ... تشویق و تحسین زیادی و بیجا بچه را هم از خودش و هم از والدینش متوقع می کنه ... دراز داره براي همين آخرين باري كه بهش باج دادم يك محروميت براش ايجاد كردم درست يادم ... مي ره هربار متوجه ي نگاه معني داره من مي شه بعدش بهم مي گفت من آماده ام براي تنبيه ~!
هر چه تحسين شما اختصاصيتر باشد كودك درست بودن كارش را بهتر درك ميكند و احتمال ... تشویق و تحسین زیادی و بیجا بچه را هم از خودش و هم از والدینش متوقع می کنه ... دراز داره براي همين آخرين باري كه بهش باج دادم يك محروميت براش ايجاد كردم درست يادم ... مي ره هربار متوجه ي نگاه معني داره من مي شه بعدش بهم مي گفت من آماده ام براي تنبيه ~!
چهار مصاحبه ي خواندني با بهرام رادان
فكر مي كنم هر كس بازيگري را به شكل خاص خودش درك مي كند. .... اما اينكه مي گويم كوتاه آمده ام به اين معني نيست كه هر فيلم نامه بدي را قبول كرده باشم . ..... هاي بسيار با سواد و با شعوري داريم كه فيلم هاي ضعيفي مي سازند ؛ مثل آخرين فيلم اكران شده خودت « آبي » . .... در ديدار با سفير ايران در دمشق: تجاوز به امنيت ايران فاجعه جهاني در پي دارد ...
فكر مي كنم هر كس بازيگري را به شكل خاص خودش درك مي كند. .... اما اينكه مي گويم كوتاه آمده ام به اين معني نيست كه هر فيلم نامه بدي را قبول كرده باشم . ..... هاي بسيار با سواد و با شعوري داريم كه فيلم هاي ضعيفي مي سازند ؛ مثل آخرين فيلم اكران شده خودت « آبي » . .... در ديدار با سفير ايران در دمشق: تجاوز به امنيت ايران فاجعه جهاني در پي دارد ...
تفسیر اشعار سهراب سپهری
... رو که منظور خاص خودش رو داره و با اکثر اشعار فرق می کنه دور هم و با هم تفسیر. ... شاعر و عارف داشته باشیم و این اشعار رو بهتر درک کنیم با آرزوی شادی و موفقیت برای .... است مخصوصاً برای آدمهای آهنی،امیدوارم شاعرانی که اشعار آنها را معنی می کنیم اگر چه ... لطفاً قسمت های ضخیم رو کمک کنید،آخرین سطر رو دست کم نگیرید پیچیده تر از ...
... رو که منظور خاص خودش رو داره و با اکثر اشعار فرق می کنه دور هم و با هم تفسیر. ... شاعر و عارف داشته باشیم و این اشعار رو بهتر درک کنیم با آرزوی شادی و موفقیت برای .... است مخصوصاً برای آدمهای آهنی،امیدوارم شاعرانی که اشعار آنها را معنی می کنیم اگر چه ... لطفاً قسمت های ضخیم رو کمک کنید،آخرین سطر رو دست کم نگیرید پیچیده تر از ...
هنر خیاطی
هنر خیاطی-روشنگ15th December 2007, 12:53 AMسلام دوستان عزیزم اگر می ... December 2007, 10:18 AMسلام سارای عزیزم ممنونم که می خواهی کمکم کنی من می خواهم .... فرانسوی برای فشن در سطح بالا است، "couture" به معنای خیاطی زنانه، دوزندگی و یا ... آخرین الگوی طرح، یک نمونه دقیق و کامل با برش های صاف و صحیح است که دگمه ها یا ...
هنر خیاطی-روشنگ15th December 2007, 12:53 AMسلام دوستان عزیزم اگر می ... December 2007, 10:18 AMسلام سارای عزیزم ممنونم که می خواهی کمکم کنی من می خواهم .... فرانسوی برای فشن در سطح بالا است، "couture" به معنای خیاطی زنانه، دوزندگی و یا ... آخرین الگوی طرح، یک نمونه دقیق و کامل با برش های صاف و صحیح است که دگمه ها یا ...
همه چيز تغيير كرده است
8 ا کتبر 2008 – ... شگفتزده نشد. اين بازيگر افسانهاي سينما كه جزو آخرين بازماندگان اسطورههاي بازيگري سينما بود از مدتي. ... تو تمام كيفيتهايي را كه به عنوان بازيگر داري، رها ميكني و خيلي راحت فقط با صدايت بازي ميكني. يكي از ... احترام متقابل و آماده كردن فضا براي بحث و درك متقابل. ... بازيگري براي شما چه معني و مفهومي دارد؟
8 ا کتبر 2008 – ... شگفتزده نشد. اين بازيگر افسانهاي سينما كه جزو آخرين بازماندگان اسطورههاي بازيگري سينما بود از مدتي. ... تو تمام كيفيتهايي را كه به عنوان بازيگر داري، رها ميكني و خيلي راحت فقط با صدايت بازي ميكني. يكي از ... احترام متقابل و آماده كردن فضا براي بحث و درك متقابل. ... بازيگري براي شما چه معني و مفهومي دارد؟
-
تصویری
پربازدیدترینها