تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):عاجزترین مردم کسی است که نتواند دعا کند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845422797




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

معني آخرين ديدار را درك مي‎كني‎؟


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: ريحانه قاسم رشيدي خانم خياط كمك كرد تا زيپ پيراهن عروسي‎ام را ببندم و چين‎ها و برش‎هاي آن را به درستي روي هم‎ قرار دهم‎. بعد، با سوزن‎هايي كه لاي دندان‎هايش نگه داشته بود، گشادي دور كمرم را گرفت‎. از دو هفتة‎ پيش تا آن روز، سه كيلو وزن كم كرده بودم و اندازه‎هاي پرو قبلي به تنم زار مي‎زد. وقتي كار اندازه كردن‎ لباس با سوزن ته گردهاي سفيد صدفي تمام شد، شهين خانم چند قدم به عقب برداشت و از دور براندازم كرد. بعد، در حالي كه چهره‎اش نشان مي‎داد به حاصل زحماتش افتخار مي‎كند، در اتاق را باز كرد و به نامزدم كه در سالن منتظر ايستاده بود گفت‎: «بفرماييد آقا داماد. اين هم عروس خانم خوشگل‎تان‎ كه اميدوارم به پاي هم پير شويد». با قدم‎هاي نامطمئن روي كفش پاشنه بلندي كه براي هم قد شدن با شهرام انتخاب كرده بودم و مي‎خواستم از آن روز تا روز عروسي‎مان كه دقيقاً يك هفتة ديگر بود، پا كنم تا كاملاً عادتم شود، به طرف‎ نامزد خجالتي‎ام رفتم‎. گونه‎هاي شهرام گل انداخته بود و او كه در پروهاي قبلي همرهم نبود، نمي‎توانست چيزي را كه مي‎بيند باور كند. شهرام به آرامي گفت‎: «خيلي زيبا شده‎اي‎» و بعد با لحن‎ ملامت گري اضافه كرد: «كاش هميشه پيراهن مي‎پوشيدي‎. نمي‎داني چقدر بهت مي‎آيد». لبخندي زدم و چرخيدم تا دور تا دور لباس را ببيند و بعد، گفتم‎: «چشم عزيزم‎. همين فردا تمام بلوز و شلوارهايم را مي‎ريزم وسط حياط مامان اين‎ها و يك كم بنزين خرج‎شان مي‎كنم تا خيالم راحت شود كه بدون لباس‎ مانده‎ام و آن وقت بروم چهار تا پيراهن بخرم‎». شهرام به حرف‎ام خنديد. او هم عاشق هيجان بود ولي نه‎ به اندازة من و اوايل‎، از شنيدن طرح‎هايم شوكه مي‎شد ولي بعد از هشت ماه نامزدي به اغراق‎هاي من‎ عادت كرده بود. نيم ساعت بعد به انتخاب تور و تاج گذشت و بعد، من و شهرام بازو به بازوي هم از مزون خارج‎ شديم تا قدم زنان به خانه‎اي كه اجاره كرده و لوازم‎مان را در آن چيده بوديم برويم‎. تا زمان تمرين فوتبال‎ نامزدم‎، دو ساعتي وقت داشتيم و مي‎خواستيم در اين فاصله كارتن‎هاي سنگين و انباشته از چيني را به‎ كمك هم در طبقة بالاي كمد ديواري جا دهيم و به قول شهرام همان بالا مدفون‎شان كنيم تا چشم‎هايمان‎ به آن‎ها نيفتند. نه مادر من و نه مادر همسرم هيچ كدام حرف ما را در مورد عدم نيازمان به اين وسايل‎ گران و جاگير نپذيرفته بودند. آن‎ها مي‎گفتند: «بالاخره يك روز احتياج‎تان مي‎شود». عرق ريزان جعبه‎ها را جا داديم‎. بعد براي خودمان چاي درست كرديم و نوشيديم‎. شهرام دوش گرفت و بعد ساك‎ ورزشي‎اش را برداشت و در حالي كه قول مي‎داد براي مهماني شام منزل مادر من‎، دير نكند، از در خارج‎ شد. اين آخرين باري بود كه من صداي نامزد محبوبم را شنيدم‎. در آن لحظه نمي‎دانستم ديگر حضور گرم‎ و مهربانش را احساس نخواهم كرد. دو سال پيش‎، وقتي من و شهرام براي اولين بار همديگر را ديديم‎، عشقي ناگهاني و صاعقه آسا بين‎مان شكل گرفت‎. تا آن روز، من اصلاً به عاشقي در يك نگاه باور نداشتم و تمام حرف‎ها و توصيف‎هاي دوستانم در اين مورد را به مسخره مي‎گرفتم‎. اما وقتي شهرام را ديدم‎، بي‎آنكه او را بشناسم‎ يا حتي يك كلمه با او حرف زده باشم‎، حس كردم قلبم پر از پروانه‎هايي شده كه تندتند بال مي‎زنند. ما درءے؛ ّّور منزل يكي از دوستان مشترك‎مان همديگر را ديديم‎. فتانه و آرش تازه ازدواج كرده و به جاي ضيافت‎ عروسي مفصل و پر ريخت و پاش‎، بعد از بازگشت از ماه عسل جشن كوچكي گرفته بودند. فكر مي‎كنم شهرام هم همان حس را نسبت به من داشت چون چند دقيقه بعد، در كمال تعجب‎ زيرچشمي ديدم كه مرا به فتانه نشان داد و بعد، دوستم كه اهل شيطنت و شلوغ بازي بود، ما را به هم‎ معرفي كرد و توي گوشم گفت‎: «خوب قاپ پسر مردم را دزديدي‎، اميدوارم شما دو تا عروس و داماد بعدي باشيد. چون آن موقع خيالم بابت خوشبختي تو جمع مي‎شود. دنيا را بگردي‎، پسري به فهميدگي‎ و سر به زيري شهرام پيدا نمي‎كني‎. ولي در مورد سرنوشت اين طفل معصوم‎، زير دست تو يكي اصلاً اطمينان ندارم‎». فتانه اين‎ها را گفت و به طرف ساير مهمان‎ها رفت و ما را با هم تنها گذاشت‎. نمي‎توانستم باور كنم كه‎ حرف و كلمات همين طور فاصلة ميان من و او را پر مي‎كنند و ما را به طرف هم مي‎كشند. چطور ممكن‎ بود. بعد از آن همه نااميدي از يافتن يك هم زبان در ميان همة آدم‎هايي كه مي‎شناختم و عمري را با آن‎ها سپري كرده بودم‎، حالا اين غريبه ناگهان‎، همدلم شود؟ ولي شد. آن قدر صميمي كه كمتر از يك سال‎ بعد، خودم و او را تنها ساكنان يك جزيرة خيالي مي‎ديدم و بقية افراد، اصلاً در نظرم حضور نداشتند. شهرام در نيمه‎هاي دورة خدمت سربازي خود به سر مي‎برد و جز كار نيمه وقتي كه عصرها و روزهاي‎ تعطيل به آن مي‎پرداخت‎، منبع درآمد ديگري نداشت ولي سرش پر از ايده‎هاي بكر بود. طرح‎هايي كه‎ مي‎دانست به نتيجه مي‎رسد. من‎، اميد و پشتكار او را دوست داشتم و تشويقش مي‎كردم‎. اما حدس‎ نمي‎زدم اين قدر جسارت داشته باشد كه در چنين شرايطي به ازدواج و زندگي مشترك با تمام‎ مسئوليت‎ها و هزينه‎هاي آن بينديشد. ولي شهرام زير ظاهر آرام و مؤدب خود، همچون رودي كه ميان‎ سنگلاخ‎ها به دنبال راه گريزي مي‎گردد تا مرداب نشود، به سوي آينده در حركت بود. خوب يادم هست‎، حدوداً شش ماه پس از آشنايي‎مان با او يك روز در كتابفروشي بزرگي قرار داشتم‎. شهرام برخلاف‎ هميشه كمي دير آمد. او مضطرب به نظر مي‎رسيد. با هم دور ميز كوچكي كه براي مطالعه گذاشته بودند نشستيم‎. پرسيدم چي شده و او در حالي كه قيافه‎اي كاملاً جدي به خود گرفته بود، گفت‎: «چند شب‎ است كه اصلاً نمي‎توانم بخوابم چون فكر تو از سرم بيرون نمي‎رود. مي‎دانم كه طرح اين موضوع در اين‎ شرايط صحيح نيست‎. ولي من واقعاً دوستت دارم و مي‎خواهم همة عمرم را در كنارت بگذرانم‎. مي‎تواني به ازدواج‎مان فكر كني‎؟» نمي‎توانم بگويم چه حالي داشتم‎. نفس‎ام بند آمده بود و اگر در هر جاي ديگري جز اين كتابفروشي‎ ساكت قرار داشتيم‎، بلند مي‎شدم و فرياد مي‎زدم كه آرزويي جز بودن با او ندارم‎. اما آنجا فقط به لبخندي‎ اكتفا كردم‎. هيچ كلمه‎اي نمي‎توانست حامل احساساتم شود. از خير ديدن محصولات جديد گذشتيم‎. به سرعت از آنجا آمديم بيرون و زير باران پاييزي چترهايمان‎ را باز كرديم و با هم قدم زديم‎. عشق و خوشبختي ما ابدي به نظر مي‎رسيد. انگار خدا تك تك برگ‎ها را براي لذت بردن ما با قلم مويي جادويي رنگ زده بود. شهرام خم شد و برگ عشقه‎اي را كه مسي و طلايي و زرد و سرخ بود از روي زمين برداشت و به من داد و من آن را لاي كتابي كه همراهم داشتم‎ گذاشتم تا يادگار آن لحظه بزرگ باشد. آخر همان هفته خانواده‎هاي ما همديگر را ديدند و توافقي ضمني در مورد ازدواج ما به وجود آمد و قرار شد تا اين معاشرت‎ها ادامه پيدا كند تا شناخت ما از همديگر عميق‎تر شود و امكان تصميم‎گيري‎ نهايي به وجود بيايد. طي ماه‎هاي بعد، من و شهرام والدين جديدي پيدا كرديم‎. او شد پسر پدر و مادر من و من فرزند خانة آن‎ها. هيچ مانعي بر سر راه سعادت ما ديده نمي‎شد. چيزي كه در نظر همه بسيار عجيب و غيرقابل باور به نظر مي‎رسيد. بلافاصله بعد از پايان سربازي شهرام ما نامزد شديم‎. او شركت كوچكي را به همراهي چند تن از دوستانش از جمله آرش راه‎اندازي كرد. خانواده‎هاي‎مان پول رهن آپارتماني را به ما دادند و من و او افتاديم دنبال كارهاي روز ويژة تمام عمرمان‎. مي‎خواستيم جشني آبرومند، زيبا، به ياد ماندني و كم‎ هزينه داشته باشيم‎. به همين دليل مجبور بوديم چند برابر ديگراني كه پول كلان داشتند، وقت بگذاريم و خدمات مناسبي را پيدا كنيم‎. در اين ميان‎، تنها چيزي كه از برنامه‎هاي قبلي زندگي هرگز فراموش‎مان‎ نمي‎شد و حذف نمي‎كرديم‎، تمرين‎هاي فوتبال شهرام بود. نامزد من‎، از كودكي فوتبال بازي مي‎كرد و عضو تيمي محلي بود. او ورزش را نه به عنوان شغل و وسيلة كسب درآمد بلكه به عنوان يك همراه‎ صميمي مي‎نگريست و با كمك آن بر تمام فشارها و سختي‎هاي زندگي غلبه مي‎كرد. طي اين دو سال‎ هرگز شهرام را افسرده نديده بودم‎. او اعتقاد داشت ورزش مانع افت هورمون‎هاي شادي‎زا در مغزش‎ مي‎شود و تشويقم مي‎كرد كه من هم به ورزشي ـ هر چند ساده مثل پياده‎روي عادت كنم و آن را ادامه‎ دهم‎. ولي هميشه تنبلي مانع من مي‎شد. آن روز، من در خانه ماندم تا زمان بازگشت نامزدم كابينت‎هاي آشپزخانه را مرتب كنم‎. تقريباً يك‎ ساعتي از رفتن او مي‎گذشت كه براي خودم چاي درست كردم و پشت كانتر آشپزخانه نشستم تا كمي‎ استراحت كنم‎. همان موقع تلفن همراهم زنگ زد. مصطفي يكي از دوستان قديمي و هم تيمي‎هاي‎ شهرام بود. مي‎گفت نبايد بترسم يا نگران شوم‎. حال نامزدم به هم خورده‎، آن‎ها به اورژانس زنگ زده‎اند و به زودي او را به بيمارستان مي‎برند. همين كه مشخص شود به كجا مي‎روند، مرا در جريان قرار مي‎دهند. نمي‎توانستم حرف بزنم‎. به سختي دهانم را باز كردم و پرسيدم دقيقاً چه اتفاقي افتاده‎. او جواب داد: وسط بازي‎، ناگهان شهرام روي زمين افتاد و آن‎ها چيز بيشتري نمي‎دانند. تماس قطع شد و من ناگهان توي شكمم احساس درد شديدي كردم و ناخودآگاه به جلو خم شدم‎. سرم به لبة ميز خورد و اشكم سرازير شد. چند لحظه بعد، در حالي كه سعي مي‎كردم صداي آرامي‎ داشته باشم شمارة خانة پدر و مادر نامزدم را گرفتم‎. تمام انرژي‎ام را جمع كردم تا آن‎ها را در جريان قرار دهم و بعد به مادرم زنگ زدم‎. لباس‎هايم را پوشيدم و منتظر تماس مصطفي ماندم‎. در آن لحظات سخت‎، من نه آن عروس شاد، پوشيده در ميان ساتن و تور و مرواريد بودم و نه آن دختر سرخوشي كه از قاب‎ پنجره با عشق و شور براي نامزدش دست تكان مي‎داد و ابراز علاقه مي‎كرد. من غباري بودم معلق در ميان كهكشان‎. زمين زير پايم‎، هماني كه هميشه ثابت و محكم مي‎پنداشتمش‎، به سختي مي‎لرزيد و ريشه‎هاي مرا از خاك بيرون مي‎آورد. چند دقيقه بعد، من در بخش اورژانس بودم‎. مصطفي‎، آرش‎، فتانه‎، پدر و مادر شهرام‎، والدين خودم‎ هم پشت در اتاق احيا ايستاده بودند. يكي دعا مي‎خواند. ديگري صلوات مي‎فرستاد و سومي آرام و بي‎صدا اشك مي‎ريخت‎. و من مثل آدم‎هاي مات زده‎، سر و صداهايي را كه از آنجا مي‎آمد، جملات‎ عصبي پزشكان و پرستاران در مورد تزريق و بالا بردن ولتاژ دستگاه شوك و صداي پرتاب شدن بدن‎ نازنين نامزدم به روي تخت را مي‎شنيدم‎. مي‎دانستم اميدي نيست و آن‎ها فقط به خاطر جواني شهرام‎، عمليات احيا را ادامه مي‎دهند. نمي‎دانم اين كابوس چند دقيقه يا چند ساعت طول كشيد اما بالاخره صداها قطع شد. كسي با روپوش پزشكي از اتاق آمد بيرون و با چهره‎اي خسته و غمزده گفت‎: «واقعاً متأسفم‎. ما هر كاري را كه‎ مي‎توانستيم انجام داديم‎. اما شهرام برنگشت‎». ديگر هيچ كلمه‎اي را نمي‎شنيدم‎. فقط دهان پزشك را مي‎ديدم كه مثل ماهي باز و بسته مي‎شود. كلمة سندرم مرگ ناگهاني بزرگسالان هم به گوشم خورد و چند ثانية بعد، در حالي كه صداي دور گرية مادر شهرام را حس مي‎كردم‎، دويدن سردي خوشايند سنگ‎هاي‎ كف بيمارستان را روي صورت داغ شده از اشكم ديدم‎. كسي زير بغلم را گرفت‎. چند نفر بلندم كردند و روي تختي گذاشتند. پاهايم را بالاتر از سطح بدنم قرار دادند تا خون به مغزم برسد. مادرم آب قند به دهانم ريخت‎. اما ديگر خون و مغز و قند و جواني‎ام به چه‎ درد مي‎خورد. زندگي و آيندة من در آن اتاق سفيد تمام شده بود. آرزو مي‎كردم قلب من هم از تپيدن باز بايستد و مثل شهرام در مه ابديت شناور شوم‎. فقط در اين صورت‎، آرامش مجدداً به وجودم باز مي‎گشت‎. حالم كه كمي بهتر شد، به ما گفتند مي‎توانيم براي آخرين ديدار با شهرام آماده شويم‎. نمي‎توانستم معني آخرين ديدار را درك كنم‎. من و نامزدم به هم قول داده بوديم تا ابد كنار هم بمانيم‎. همين دو ساعت پيش‎، او گفته بود براي مهماني شام بر مي‎گردد و حالا غمي به بزرگي بزرگ‎ترين‎ كوه‎هاي عالم روي قلب تنهاي من سنگيني مي‎كرد. پدر شهرام‎، بازويم را گرفت و گفت‎: «مي‎داني كه گريه‎هايت آزارش مي‎دهد. بر خودت مسلط باش و نگذار رنج بكشد». و من به سختي جلوي خودم را گرفتم تا آن اتاق را از اشك‎هاي خود آكنده نكنم‎. شهرام انگار خواب بود. هيچ نشانه‎اي از مرگ در چهرة زيبايش ديده نمي‎شد. فكر مي‎كردم شايد اگر يكي از آن پروانه‎هايي كه در قلبم بال مي‎زدند، زير گوشش پرواز كند چشمانش را بگشايد، بخندد و بگويد شوخي مي‎كرده است‎. اما نه پروانه‎اي در كار بود و نه لبخندي‎. دست‎هاي او را در دستم گرفتم‎. حلقة ازدواج‎مان هنوز بر انگشتش مي‎درخشيد و لبخند شكوهمند او را در لحظة عقد به يادم مي‎آورد. آن وقت در اوج درد از خدا خواستم كه هميشه او را به همان شكل به‎ خاطرم بياورد. مراسم تدفين و عزاداري شهرام‎، بدترين و سخت‎ترين روزهايي است كه در عمرم تجربه كرده‎ام‎. تمام‎ سفارش‎هايي را كه براي جشن داده بوديم‎، در مراسم ترحيم مورد استفاده قرار گرفت و مدعوين با لباس‎ مشكي به ديدن ما آمدند. تا چند روز نمي‎توانستم درك كنم كجا هستم و چرا كسي بابت ازدواجم تبريك‎ نمي‎گويد. شب‎ها در هيچ خانه‎اي‎، جز آپارتمان مشترك‎مان خوابم نمي‎برد. من‎، مثل بچه‎هاي كوچكي‎ كه عروسك‎هاي محبوب خود را در آغوش مي‎گيرند و مي‎خوابند، بالش شهرام را كه هنوز پر از بوي او بود، كنارم قرار مي‎دادم و براي چند لحظه مي‎توانستم چشم‎هايم را روي هم بگذارم‎. همه مي‎گفتند اين احساسات طبيعي است و من به زودي به روال عادي زندگي بر مي‎گردم و اين واقعه‎ را مي‎پذيرم‎. ولي گذشت هشت ماه از اين رويداد اسفبار نتوانسته اندكي از اندوه و رنج مرا كاهش دهد. حس مي‎كنم‎، دارم به خانم «هابيشام‎» كارتون آرزوهاي بزرگ تبديل مي‎شوم‎. بعد از مراسم چهلم با دعوا و جنجال‎، تمام وسايلم را به خانة مشترك‎مان آورده‎ام‎. دلم مي‎خواهد تمام عمرم را در اينجا بگذرانم و با خاطرات و يادگاري‎هاي شهرام زندگي كنم‎. اطرافيانم معتقدند ماندن در اين وضعيت به وخيم‎تر شدن حالم مي‎انجامد. اما من فقط در اينجا آرام‎ هستم و وقتي مي‎شنوم پيش‎بيني مي‎كنند روزي همه چيز را از ياد مي‎برم و به مرد ديگري علاقه پيدا مي‎كنم‎، دلم مي‎خواهد فرياد بزنم و خفه‎شان كنم‎. آن‎ها چه مي‎دانند بعد از شهرام در دنياي من چه‎ مي‎گذرد. ما تنها ساكنان جزيرة آرزو بوديم و حالا او رفته و فقط من هستم و دريا و آسمان‎. اصلاً دوست ندارم كس ديگري را ببينم‎. مي‎دانم هيچ كس جز او، حرف و احساس مرا درك نمي‎كند. نامزدم تنها موجودي بود كه به من تعلق داشت و گذشت زمان هرگز نمي‎تواند اين مسئله را تغيير دهد. گاهي در موقعيت‎هايي دلم چنان ياد او مي‎كند كه مي‎خواهم جلوي مردم كوچه و خيابان بزنم زير گريه‎. مثلاً چند روز پيش‎، وقتي داشتم به بانك مي‎رفتم ترانة مورد علاقة او از راديوي تاكسي پخش شد و من‎ كه تازه سوار شده بودم‎،از ترس جاري شدن اشك‎هايم‎، بلافاصله ماشين را نگه داشتم و پريدم بيرون‎. به‎ جاي رفتن به بانك‎، ساعت‎ها در خيابان قدم زدم و سعي كردم با به ياد آوردن روزهاي شادي كه داشتيم‎ به خودم آرامش دهم‎. تمام روز و شب من‎، دارد به فكر كردن و يادآوري دوران آشنايي و نامزدي‎مان مي‎گذرد. لحظه‎ لحظه‎اي كه بزرگ‎ترين موهبت الهي را در اختيار داشتم و قدرش را نمي‎دانستم‎. اما حالا مي‎دانم دختر خوش اقبالي بوده‎ام كه دست كم در دوره‎اي كوتاه از عمرم شانس بوييدن عطر خوش گل عشق را در اختيار داشته‎ام‎. مجله راه زندگی




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 482]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


تصویری

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن