تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):در حقيقت خداوند جهاد را واجب گردانيد و آن را بزرگداشت و مايه پيروزى و ياور خود قرارش ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835086876




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چه دور


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چه دور
چه دور   نويسنده: آرمين ابراهيمي   همه حال شان خوب است Everybodys Fine نويسنده و كارگردان: كرك جونز بر اساس فيلم نامه‌اي از ماسيمو دريتا، تونينو گوئرا، جوزپه تورناتوره. مدير فيلم برداري: هنري براهم. موسيقي: داريو ماريانلي. تدوين: اندروموندشين بازيگران: رابرت دنيرو (فرانك گودي)، درو بريمور (رُزي)، كيت بكينسيل (ايمي)، سام راكول (رابرت)، لوسين ميزل (جك)، ديمين يانك (جف) محصول 2009 آمريكا و ايتاليا، 99 دقيقه. فرانك گودي شصت و چند ساله كه به تنهايي در الميراي نيويورك زندگي مي‌كند به تازگي بيوه شده و مشكل قلبي هم دارد. او از كار در كارخانه هم بازنشته شده و افتخارش اين است كه فرزندانش را كه بزرگ شده اند به سوي موفقيت راهنمايي كرده است. تابستان كه مي‌رسد فرانك تصميم مي‌گيرد، برخلاف توصيه ي پزشكش، بي خبر به هر چهار فرزندش سر بزند؛ پسر هنرمندش كه در نيويورك زندگي مي‌كند، دخترش كه در شيكاگو مدير تبليغات است، پسر ديگرش كه فعلاً در دنور راهنماي تور است و دختر ديگرش كه در وگاس نمايش اجرا مي‌كند. متأسفانه اوضاع و احوال هيچ يك از آن ها آن جور كه فرانك گمان مي‌كرده و اميد داشته، نيست. در عين حال هيچ كدام از آن ها آن استقبال گرمي را كه فرانك انتظار دارد از او نمي‌كنند. البته نه اين كه از او بدشان بيايد، ولي خب، بايد به زندگي شان برسند. ضمن اين كه فرانك هميشه پدري بيش از حد مقرراتي و ايرادگير بوده و در واقع معلوم است همسر سابقش توانايي كنار هم نگه داشتن اعضاي خانواده را داشته و نه فرانك. تجربه ي اين سفر باعث مي‌شود فرانك حقايق تازه‌اي را در خودش و افراد خانواده اش كشف كند و در مورد خيلي از ارزش ها و معيارهايش تجديد نظر كند. «94 سالمه سه تا بچه و شيش تا نوه دارم. سر اونا خيلي شلوغه. سرشون اون قدر شلوغه كه حتي نمي‌تونم باهاشون حرف بزنم براي ديدن شون بايد قرار ملاقات بذارم! اونا طوري زندگي مي‌كنن كه انگار هيچ وقت به كسي نياز ندارن... مردم عوض شدن. نوع زندگي كردن شون عوض شده. امروز اگه با يكي دست بدي بايد انگشتاتو بشمري كه ازشون كم نشده باشه...» انتظار داشتيم «فيلم جديد رابرت دنيرو» (تركيب آشنايي كه سال هاست وقتي او با بزرگ ترين فيلم سازان هم كار مي‌كند در مورد فيلمش به كار مي‌بريم) چيزي باشد در مايه هاي اين را تحليل كن، ملاقات با والدين يا زمان نمايش و همين دست كمدي هاي سبكي كه اين اواخر بازي كرده و تركيبي اند از جوك هاي استاندارد و شوخي هاي محافظت شده و كمي هم هجو و هيجان و چيزهايي كه يك خانواده ي معمولي آمريكايي بتواند راحت پاي تماشايشان بنشيند با نقش هاي خيلي ساده‌اي كه به ده درصد از توان بازيگري دنيرو هم نياز ندارند و او مي‌تواند ده ها نقش اين چنيني را به سهولت دربياورد (يعني همين كه يك جا بنشيند و كارهاي روزمره ي طبيعي‌اش را انجام بدهد انگار آن نقش را بازي كرده). انتظار داشتيم اين فيلم، كه بر داشتي ست از فيلم قدر نديده ي جوزپه تورناتوره (به همين نام، محصول 1990 با بازي مارچلو ماستروياني) و البته يادآور داستان توكيوي ازو نيز هست، يك «كمدي خانوادگي» ساده باشد كه متن و پرداخت چندان قابل اعتنايي ندارد و بازي ها همه متوسط هستند و در سرتاسرش چيزي نمي‌يابيد خُبريك ستاره ي بي همتا كه روي پيشاني اثر چسبيده و فيلم با آن موقر و معتبر جلوه مي‌كند. نهايتاً اين كه مي‌خواست يك فيلم نامتعارف و – براي آمريكايي ها - غريبه را به يك كار كوچك هاليوودي تبديل كند انتظار نداشتيم فيلمي ببينيم به سياق كارهاي الكساندر پين فيلم ساز بازي گوش آمريكايي كه از قضا كارهاي متفاوت‌اش خيلي هم طرفدار دارد. فيلمي كه انگار درست از دنياي آن فيلم ساز و آدم ها و روابط شان آمده است. همه حال شان خوب است خيلي زود، در همان ابتدايش درباره ي اشميت پين را به ياد مي‌آورد. قصه ي پيرمرد تنهايي كه همسرش به تازگي مُرده و از مختصات قضاياي صحنه هاي نخستين به نظر مي‌رسد يك سفر بلند و پر ماجرا انتظارش را مي‌كشد و قرار است در اين مسير يا او با حوادث و اتفاق هاي تازه‌اي رو به رو شود يا ما پرده ي تازه‌اي از زندگي او ببينيم. فيلم به شيوه‌اي ميني ماليسيتي كم شخصيت است و اولين پُل ارتباطي‌اش با ما يكه قهرمانش دنيروست. همه حال شان خوب است نه فقط با كارهاي دوره ي سوم كارنامه ي دنيرو كه با همه ي فيلم هاي طول حرفه ي بازيگري‌اش تفاوت بارز دارد. او در اين جا بدون استفاده از ميميك هاي مشهور چهره‌اش، بدون بهره گيري از حركات فيزيكي، و حتي بدون كمك گرفتن از كهولتش نقش آن پيرمرد تنهاي زن مُرده را به زيباترين شكل اجرا كرده است. از اين شكل بازي هاي خنثي و متُدگرا دركار نامه ي دنيرو فراوان ديده‌ايم (مشهورترين آن ها بازي‌اش در كازينوي اسكورسيزي است كه در ابراز حركت به صفر نزديك شده و همكاري كار گردان در گرفتن فيس شات برآن تأكيد كرده) اما تمام بازي هاي خنثاي او اغلب در جهت افزايش خوف و عظمت (يا سكوت و خشم) شخصيت هايي عصياني بوده‌اند. كم تر پيش آمده او نقش يك آدم بسيار معمولي و عامي‌را بدون آن حركات هميشهي معروف چهره و چشم، تركيبي از بي تفاوتي و خجالتي بودن، بازي كند. بازي هايش از نقش آدم هاي آرام و معمولي جامعه (و نه گنگسترها و پليس ها و كساني كه با خطر و باند و گريز دست به گريبان‌اند يا آدم ها خاص و توي ديد جامعه مثل ورزشكاران و هنرمندان) به جكي چاقو، مد داگ و گلوري، يك داستان برانكس، ملاقات با والدين و راننده ي تاكسي محدود مي‌شود. كه البته خود اين فيلم ها هم باز به همان موضوع هاي حادثه‌اي و آدم هاي خاص نزديك هستند. در ساده ترين نقش‌اش يعني جك بيرنس در ملاقات با والدين او جدا از اين كه يك مأمور سابق سازمان سيا را بازي كرده به بسياري از آن بازي هاي چهره متوسل شده تا شخصيت پدر مرموز را رنگ آميزي كند ولي نقش فرانك درهمه حال شان خوب است با تمام آن شخصيت هايي كه تا حالا خلق كرده و بسياري از آن شيوه هايي كه براي اجراي شان به كار بسته فرق دارد. فرانك يك پيرمرد بارنشسته ي معمولي است كه پيش تر كارش اين بوده كه خطوط تلفن بين شهرها را سيم كشي كند. چند تا بچه دارد كه ازش دورند و همسرش را تازه از دست داده و تنها زندگي مي‌كند. به تنهايي خريد مي‌كند، به ديدار پزشكش مي‌رود، چمن هاي حياط را مي‌زند، سفر مي‌كند، با آدم ها مكالمه هاي خيلي سر راست و ساده انجام مي‌دهد... او يك مرد آمريكايي عادي است. بازي كردن چنين نقشي، كه هيچ مشخصه ي برجسته‌اي ندارد و با هيچ كدام از عناصرش نمي‌شود ور رفت و زير و روي شان كرد تا به دستاويزي براي «نمايش» و نشان دادن رسيد دشوار ترين كار در هنر بازي ست. در زمان هاي دور، همين دنيروي بود كه براي درآوردن هرچه بهتر يك نقش خودش را به در و ديوار مي‌كوبيد؛ ساكسيفون ياد مي‌گرفت تا نقش يك نوازنده را نزديك به اصل و واقعيت بازي كند، كلي وزن اضافه مي‌كرد تا موقع صحبت كردن با تلفن تنگي پيراهنش نشان بدهد كه روز هاي زيادي از دوران شكوهش گذشته، هفته ها در شهر و سوار بر تاكسي مسافر مي‌برد تا حس تحقير شدن يك راننده را درك كند... او براي يك قدم به هدف نزديك تر شدن هر كاري مي‌كرد. حالا،پس از پايان آن آثار درخشان و عميق و ماندگار، در آزموني دشوار تر از تمام آن ها (كه حتي براي حرفه‌اي هاي باسابقه و كهنه كاري چون او خطرناك محسوب مي‌شود) بايد سخت ترين اجراي كارنامه‌اش را به نمايش بگذارد؛ هيچ كس نباشد. نه يك موزيسين معروف، نه يك بوكسور شهير، نه آدم كشي خطرناك، نه رزمنده‌اي در ويتنام، نه پدر خانواده‌اي مافيايي، نه يك كمدين بامزه ي بداقبال... او بايد همه ي سلاح هايش را زمين بگذارد و عريان، در برابر آزمايشي دشوار، با حداقل ها به سراغ نقش برود. مسلماً كساني كه با دنياي بازيگري آشنايند يا بازيگران باتجربه‌اي كه ميزان سختي يك نقش را مي‌توانند از روي مشخصات روي كاغذش دريابند با تماشاي بازي دنيرو شگفت زده خواهند شد. به عنوان يكي از شيفتگان اين افسانه ي تواناي هاليوودي كه فيلم هاي تماماً! ضدهاليوودي هم بازي كرده تماشاي خود تخريبي بازيگر محبوبم برايم آزار دهنده است و امكان دارد اين رنج براي بسياري نامفهوم باشد (همان طور كه خود تخريبي جك نيكلسن در فيلم درباره ي اشميت براي خيلي ها بي معني بود) اما بدون در نظر گرفتن اين خود تخريبي هم مي‌شود تنها با تماشاي بازي‌اش در فيلم حاضر، به درخشش بي مانند او پي برد. خوش بختانه دنيرو همچنان در سينما حضور فعال دارد و هر لحظه امكانش هست يك جرقه ي تازه‌اي از آن كهكشان پهناور احساس و رفتار رو كند، و گرنه به راحتي مي‌شد در يك جمع بندي، بازي‌اش در اين نقش را بهترين و غافل گير كننده ترين اثر عمر هنري‌اش به حساب آورد. «ديويد، من مي‌خواستم غافل گيرت كنم اما تو بيرون بودي. بعداً بهت زنگ مي‌زنم. با عشق پدر» (2) همه حال شان خوب است پيش از هر چيز ديگري درباره ي «خانواده» است يك فيلم خانوادگي از شكل هاي آشنايي كه سراغ داريم نيست و مطيع الگوها و كليشه هاي رايج فيلم هاي خانوادهگي هم نشده اما دقيق تر از تمام آن الگوهاي تفيير ناپذير قديمي به خانواده پرداخته. اثري ست مستقل و منفك از فيلم هايي كه يا درام هاي تلخ مشكلات حل نشدني درون فاميلي هستند يا كمدي هاي سبُك هضمي كه طبق داده هاي هاليوود ساخته شده‌اند. فيلم خانواده را از راه شناخت تك تك اعضايش فتح مي‌كند و با معرفي و پرداخت انفرادي هر كدام مي‌كوشد به درون جمع آن راه ببرد. فيلم با فرانك، پدر خانواده شروع مي‌شود. او براي ديدن فرزندانش كه هر كدام در يك شهر دور از هم ساكن‌اند به سفر مي‌رود و هر كدامشان را نفر به نفر ملاقات مي‌كند. ما خانواده را از طريق همين رابطه ي پدر و فرزندي مي‌شناسيم و مادر را (كه فوت شده) از طريق روابط تمام اين ها با هم. اما پيش از آن بايد از راه يك الگوي واضح (پدر) تك تك آن ها را، با موقعيت و اخلاق شان بسنجيم. تمام گره هاي داستاني و پرداخت ها و دايره هاي اثر هم از همين چرخش ساده شروع مي‌شوند. يعني مادري وجود داشته كه مشكلات فرزندانش را از پدر پنهان مي‌كرده تا او را نگران و- از فرزندانش- نا اميد نكند. حالا در فقدان آن مادر، بچه ها نمي‌توانند مستقيم با پدر در ارتباط باشند و با او صحبت كنند و اين وظيفه ي دشوار پدر پير است كه خطاهاي احتمالي‌اش را جبران كند و راهي به مكالمه بجويد. همان خطاهايي كه سر مزار همسرش به آن اعتراف مي‌كند؛ اين كه نبايد حد توقعش از بچه ها را بالا مي‌بُرد تا حالا اين فاصله ي وسيع ميان آن ها دهان باز كند يا آن ها به خاطر توقع هاي او دست به انتخاب هاي غلط بزنند. همين طرح، يعني فقدان آن كاناليزور (واسطه)، باعث مي‌شود كه پدر و فرزندان نتوانند با هم در ارتباطي كامل باشند. فيلم خيلي جمع جور است؛ كنار آمدن يك خانواده با نبود مادر از طريق رد كردن چند بحران با اين حال كرك جونز،فيلم ساز آينده دار انگليسي جدا از هدف ورود به دنياي خانواده ي آمريكايي و نمايش مسير كنار آمدن آن ها با مشكلات شان مقاصد ديگري هم داشته. شكافتن روابط يك خانواده چهره ي رويي اين نمايش است. قرار است ما با شناختن اين آدم ها و خصوصيات شان به تماشاي معضلات عميق زندگي مدرن و جامعه ي مدرنيزه ي خاموش اطرافمان، آدم هايي كه دارند دور و برمان نفس مي‌كشند، و در اصل به تماشاي موقعيت خودمان برويم. دنيايي كه از همين خانواده ها ساخته شده و براي شناختنش، براي درك كردنش، ابتدا بايد اعضاي آن را شناخت. بايد فهميد آن ها چه طور به اين نقطه رسيده اند و چرا همچنان به آن ادامه مي‌دهند. البته فيلم پاسخي به اين پرسش هانمي دهد، اما با اشاره هاي فراوانش، بازگشت به اصالت و بازگشت به گذشته را به عنوان راه حل عملي پيش مي‌كشد. اولين اشاره ها هم از كابل هاي تلفن شروع مي‌شوند. كابل هايي كه دست ساز گذشتگان هستند و براي آرامش و آسايش حال تهيه شده‌اند. كابل هايي كه روزي فرانك آن ها را با دست هاي خودش نصب كرده و حالا فرزندانش از آن در راه دروغ گويي و دوري كردن از هم و از او استفاده مي‌كنند (تا حدودي هم طعنه آميزند: آن ها ميان بُري هستند براي دور شدن و فاصله گرفتن و دستي كه آن ها را در جهت رفاه بيش تر كاشته مي‌تواند ندانسته به دور شدن آن ها كمك كرده باشد). همه ي شخصيت هاي خوب و بااخلاق و درست فيلم ، آدم هاي مُسن‌اند. خود فرانك، آن زن كاميون دار مهربان، مرد سياه پوست توي ايستگاه اتوبوس، پزشك فرانك... و بر خلاف ايشان آدم هاي مشكل دار و عصبي و آواره و له شده ي ماجرا از نسل هاي جديدتر هستند. كانون خانواده كه با رفتن مادر تبديل به خيابان و سالن تمرين و قطار و توابوس شده در معرض خطر است و فرانك اين خطر را حس مي‌كند. او مي داند كه اگر بچه هايش به ديدنش نمي ‌آيند او بايد به ديدن آن ها برود. اوست كه وظيفه دارد از شاد بودن و شاد نبودن آن ها بپرسد. اوست كه بايد نگران اين فاميل گسسته از هم باشد و بكوشد با آن پاكت هايي كه با شوقي كودكانه تهيه شده‌اند حتي براي يك كريسمس هم شده همه را دور هم جمع كند در نظر نخست فرانك، مثل يك جور وصله ي اضافه مثل يك نوع كتاب مقدس كهنه كه نه مي‌شود دورش انداخت و نه توي خانه نگهش داشت مانده در تنگناي اين نظام منجمد و هر كاري مي‌كند نمي‌تواند واردش بشود. نه از راه گلفبازي كردن با نوه ي غريبه‌اش كه حاضر نيست از توپ هاي گلف اش بگذارد نه با خنديدن و خوش مشرب بودن و نه به بهانه ي چند روز استراحت كنار آن ها ماندن. به صحنه ي شام خوردن در خانه ي امي توجه كنيد كه يك نوع آزمون كهنه ي مقايسه ي دو نسل است و بارها در سينما و ادبيات براي نشان دادن تفاوت هاي دو گروه شاهدش بوده‌ايم؛ فرانک نمي‌تواند با چاپستيك (چوب غذاخوري چيني) غذا بخورد و دخترش برايش چنگال مي‌آورد. اما كاركرد اين صحنه ربط چنداني به نمايش عقب ماندن نسل هاي پيش از تغييرات روزگار و اين قسم ناله هاي از مد افتاده ندارد. كاركرد آن در جهت تأكيد بيش تر بر ناهم خواني دنياي آدم هاست با هم. نه فقط فرانك نمي‌تواند با آن شام كنار بيايد كه نوه و دامادش نيز با نشستن سر آن ميز و در كنار يكديگر غذا خوردن مشكل دارند شام بهانه‌اي ست براي انگشت گذاشتن بر فاصله ها. همان طور كه «خانه» بهانه‌ايست براي تكرار همين تأكيد. منزل امي با آن دكور مرده اشياي بي روح و تزيينات چندش آور بي شباهت به قفس حيوانات نيست يعني طرز زندگي امي جُدا از اين كه هنوز هم از سوي نگاه تعادل گراي آمريكايي (نگاه يك انگليسي) نفي و نقد مي‌شود نشانه‌اي ست بر خالي بودن و تهي بودن جهان او. هيچ يك از آدم هاي داستان عملاً خانه (به معناي سرپناه) ندارند. ديويد، اولين كسي كه فرانك به ديدنش مي‌رود، خانه‌اش را تخليه كرده و در مكزيك بازداشت شده. رابرت ( پسر دوم فرانك) به شكلي سر گردان توي سالن ها آواره است و حتي او را در محيط خانه‌اش هم نمي‌بينيم. امي و رزي خانه هايي دارند شبيه به زندان. تنها كسي كه خانه‌اي گرم نرم دارد خود فرانك است كه آن هم بي بودن زنش هشت ماه است بوي غذاب مي‌دهد و او نمي‌تواند آن جا آرام و قرار داشته باشد. آدم هاي اين خانوده، خيلي زياد از هم تأثير مي‌گيرند و خيلي زياد روي هم تأثير مي‌گذارند به شكل عجيبي سر نوشت شان به هم گره خورده. فاصله ي بچه ها از هم موجب سفر كردن فرانك مي‌شود. سكته ي فرانك بچه ها را دور هم جمع مي‌كند. نبود مادر موجب مرگ ديويد مي‌شود. نبود ديويد سيستم زندگي بچه ها را به هم مي‌ريزد. و از اين هم دقيق تر؛ تمام اين بچه هاي نا آرام به خاطر خوي نگران و متوقع فرانك دچار تغيير شده‌اند. ديديد به خاطر حرف پدرش نقاش شده (به ياد بياوريد نقاشي ديويد در انتهاي فيلم را كه مثل يك جور دايره ميزان تأثير و نفوذ اهميت اين پدر را در ذهن بچه هايش نشان مي‌دهد). رزي به خاطر تصور پدرش تظاهر مي‌كند كه رقصنده ي موفقي ست. امي تنها به خاطر فرانك مي‌كوشد نشان بدهد هنوز با شرهرش زندگي مي‌كند. رابرت مدت ها به دروغ خودش را رهبر ارگستر (و نه نوازنده ي درام) معرفي مي‌كرده. براي همين هم هست كه پدر تصوير كودكي فرزندان را اين قدر واضح و روشن به ياد دارد؛ چون در دنياي دروغيني كه برايش ساخته‌اند تفاوت هاي عميقي بين كودكي آن ها و زمان حال شان مي‌بيند و نمي‌تواند اين موجودات غريبه را به عنوان فرزندان‌اش بپذيرد. آن ها روزگاري دور در عشق عميق هم شناور بوده‌اند. اما جامعه ي ماشين زده ي رو به جلو اجازه نداده كه آن روياها همان طور پاك و زلال به ثمر برسند. جامعه موجب شده بچه ها نتوانند آرزوهاي پدر را به واقعيت بدل كنند و حالا به همين دليل ناچار به دروغ گفتن هستند. فيلم ساز آن عشق گم شده را از طريق همين سردي ها و گم بودها و بي توجهي ها كه خيلي هم مخاطب را مي‌آزارد پي گيري مي‌كند نه از طريق نشان دادن بي واسطه و مصنوعي ابراز آن ها. «بعد از همه ي كارايي كه تونستم و براتون كردم، فقط مي‌تونين بهم بخندين؟ اونم وقتي دارم چيزي رو مي‌پرسم كه نگرانم مي‌كنه؟» (2) فيلم با وجود مضمون غمناك و تلخش انرژي زيادي دارد، و اين انرژي را از تعدد حرف هايي كه مي‌خواهد بزند و محتواي گسترده‌اش مي‌گيرد. نقدي كه فيلم به روزگار نو دارد، نقدي كه به دنياي يخ زده و آدم هاي كاملاً غريبه با هم دارد از جنس تكرار و كليشه نيست. سفر پيرمرد و مشكلات او با خانواده‌اش مجالي ست براي تماشاي زمانه ي آدم هايي كه ميان شان پُر از ديوار است اين بيش از هر چيز مي‌تواند خود مخاطب فيلم را هدف گرفته باشد. گودال عميقي كه ميان برداشت فيلم ساز از جهاني اخلاقي كه بوي هم زيستي و مهر بدهد و جهان واقعي وجود دارد نشان مي‌دهد كه آن نوع رفاه و پيشرفت مورد افتخار غرب براي بسياري از ساكنان آن همچنان حل نشدني و غيرقابل قبول است. نه تصور کهنه گرا و نوستالژيکي است و نه يک هدف آرماني؛ سال هاست ديگر كسي آرزوي جهاني را كه مردم آن با هم مثل اعضاي يك خانواده باشند در سر ندارد. تنها خواسته ي فيلم تحقق دنيايي ست ساخته شده از خانواده هايي صميمي و گرم، حتي اگر ميان آن خانواده ها پيوندي نباشد. در اين راه هم يك سره به تمجيد گذشته نمي‌پردازد و همه چيز را در مقياسي برابر به نمايش مي‌گذارد: اشتباهاتي كه والدين كرده‌اند و اشتباهاتي كه فرزندان مي‌كنند. فيلم حتي از نشان دادن جزيياتي ظاهراً بي اهميت در تأكيد برابري جايگاه نسل ها نمي‌گذرد: نوه ي آنلاين فرانك به او ياد مي‌دهد كه چه طور از دستة چمدانش استفاده كند و در صحنه هاي بعدي مي‌بينيم فرانك جاي حمل دشوار آن با استفاده از همان دسته ي چمدان را به راحتي دنبال خودش مي‌كشد. در انتهاي فيلم افراد خانواده (ولو در وضعيتي موقت) گرد هم مي‌آيند و به شادماني مي‌پردازند، زيرا همه ي آن ها خطاهاي خود را، دست كم به شكلي ضمني پذير فته‌اند. خواستگاه انساني فيلم نيست به «با هم بودن» وقتي خودش را نشان مي‌دهد كه فرزند مجهول الهويه ي رزي به عنوان عضوي طبيعي در خانواده پذيرفته مي‌شود و همه از مادر و ديويد به راحتي ياد مي‌كنند. آن ها جمعي هستند كه مي‌توانند با درك كردن هم بر فقدان ها و توفان ها چيره شوند كرك جونز موفق شده طي روايت اين داستان غمناك با برداشت برش هايي از لبخند و خوشنودي ميان فرانك و دخترانش هم به تعديل جبهه ي مثبت و منفي نگاهش بپردازد هم تماشاي آن را قابل تحمل تر كند. از سوي ديگر صحنه هايي كه بر تنهايي فرانك تأكيد مي‌كنند جذابيت خود را حفظ كرده‌اند. براي مثال آن جا كه فرانك توي اتوبان به گل هاي پرپر شده نگاه مي‌كند و ماشين ها از كنارش مي‌گذرند و صحنه‌اي ست با بار سنگين و خشن حقيقت. يا آن جا كه در هنگامه ي هجوم بحران از يك باجه با تلفن منزل خودش تماس مي‌گيرد تا صداي زنش را روي پيام گير بشنود و آرام بگيرد. همه حال شان خوب است در نظام كنوني سينما آن قدر نامتعارف هست كه مجبور باشد با حفظ ستارگاني مثل كيت بكينسيل و درو بريمور خودش را در اين مختصات جا كند. در حالي كه حضور آن ها جذابيت چنداني به نقش دختران فرانك نمي‌افزايد فيلم ناچار است براي ديده شدن به اين قواعد تن بدهد. در مقابل فيلم بهترين بازي را از رابرت دنيرو مي‌گيرد. نگاه گنيد به صحنه ي نفس تنگي در دستشويي هواپيما كه اُستاد آن را چه ميخكوب كننده در آورده (دومين سكانس واكنش فيزيكي آن جاست كه توي ورودي ايستگاه قطار با ولگردي دست به گريبان مي‌شود). يا نقطه ي اوج قصه را كه در بيمارستان مي‌گذرد مرور كنيد تا به توانايي حيرت آور دنيرو در نمايش دقيق و پُر وسواس جهان رفتاري فرانك پي ببريد (صحنه ي گريه كردن فرانك از شنيدن خبر مرگ ديويد را مي‌شود با گريه ي نهايي و تأثير گذار وارن اشميت مقايسه كرد). همين طور فصل خواب فرانك در زمان بيهوشي كه از غمناك ترين فصل هاي فيلم است و به تنهايي عميق فرانك و بي خيالي و سنگدلي فرزندانش اشاره دارد از نقاط برجستة بازي دنيرو در فيلم است. «مامان هميشه مي‌گفت يه كاري كن كه پدرت بهت افتخار كنه، چون اون به خاطر ما خيلي سخت داره كار مي‌‌كنه.» (4) هيچ كس شاد نيست، هيچ كس خوش حال نيست... با اين حال هنوز چند تا كريسمس ديگر به پايان فرصت ما مانده است. پی نوشتها :   1 تا 4. از ديالوگ هاي فيلم.   منبع: ماهنامه ي سينمايي فيلم، شماره ي 412. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 753]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن