تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 3 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بدانيد كه هر كس در راه حق از دنيا برود، به بهشت و هر كس در راه باطل از دنيا برود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1843411779




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فارس از حکایت‌های مادرانه گزارش می‌دهد تجلی شاهکار شگفت خلقت در مادران سرزمین مینو


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس از حکایت‌های مادرانه گزارش می‌دهد
تجلی شاهکار شگفت خلقت در مادران سرزمین مینو
شگفتا که در گردش بی‌نهایت گردون، مخلوق ظریف خداوند که «زن» نام گرفته است، شاهکار خلقت در سرزمین مینو می‌شود، موجودی «زنده» به این دنیا می‌آورد و «مادر» نام می‌گیرد.

خبرگزاری فارس: تجلی شاهکار شگفت خلقت در مادران سرزمین مینو



به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، درد در تمام وجودش می‌پیچد. جثه ظریفش را گرچه توان تحمل آن همه درد نیست؛ اما به هر سختی که شده، همه‌اش را به جان می‌خرد. ماه‌ها موجودی را در بطن خویش پرورانده و خدا کند اینک آن‌همه زحمتش بی‌حاصل نماند؛ خدا کند نوزادش زنده باشد و دلهره مادر را پس از آن همه درد با یک گریه کودکانه آرام کند. شگفتا که اینک آن مخلوق ظریف خداوند که «زن» نام گرفته است، موجودی «زنده» به این دنیا می‌آورد و «مادر» می‌شود. اینجا سرزمین مینوست؛ همان‌که روزگاری حضرت رسول آن را درب مینو خواند و بی‌دلیل نیست که اینجا را دروازه بهشت نامیده‌اند؛ چرا که مادرانش بهشتی‌اند و بهشتیان را در دامان سرزمین بهشت می‌پرورانند. اما نه فقط در این سرزمین که در تمام صحنه گیتی، چنین درد سنگینی را فقط یک «ضعیفه» می‌تواند تاب آورد و این آغازی است برای عمری فداکاری. شیره جانش را در کام نوزاد ناتوان خود می‌ریزد و صدای دلنشین، آغوش گرم و شانه‌های ضعیفش بستری می‌شود برای یک خواب آرام که در هیچ یک از فصل‌های زندگی تکرارشدنی نیست. اصلا این واژه «مادر» چقدر عمیق است و چه فراوان معنا دارد. در ورای هر مادر شدنی یک حکایت شگفت هست که شاهکار زیبای خلقت را معنا می‌بخشد و حتی اگر این دفتر و دفتر هستی پایان یابد، حکایت‌های آن همچنان باقیست. *حکایت نخست بانو، عاشقانه برای کودکش زحمت کشیده و شب‌ها را تا صبح پلک نزده است. دنیا بر سرش آوار می‌شود اگر میوه زندگی‌اش گم شده باشد. خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها را یکی پس از دیگری از زیر پا می‌گذراند و شهر را زیر و رو می‌کند. در دوری‌اش آرام و قرار ندارد. دیگر سیل اشک‌ها نیز سویی برای دو خورشید بی‌قرار چشمانش باقی نمی‌گذارد تا حتی اگر هم فرزند پیدا شد، او را در قاب چشمانش جای دهد. شب که می‌شود، بر جای خالی‌اش چشم می‌دوزد. گهواره را تاب می‌دهد و برایش لالایی می‌خواند با دلی پر از هیاهو و ترس و دلهره که می‌خواهد بداند اکنون دلبندش در کدامین نقطه از زمین خداست؟ نکند گرسنه یا تشنه مانده باشد. اصلا نفس می‌کشد یا ...؟ دل با دوری فرزند دلبندش بی‌طاقت شده است. دیگر شانه‌های ظریفش توان تحمل بار سنگین دوری را ندارد. آخر او «مادر» است. *حکایت دوم بانو، هنوز هم به یاد آن روزها روزگار می‌گذراند. انگار که چیزی را در آن تکه از گردش چرخ فلک جا گذاشته باشد. مقابل چشمانش آن روز تصویر می‌شود که فرزند رشیدش با آن چهره آفتاب‌سوخته و دستان زمخت در میان یک جامه خاکی‌رنگ، بند پوتین‌ها را محکم می‌کرد و او از پنجره نیمه‌باز یک صبح تابستانی در تبلور عطر شمعدانی‌های لب حوض، قد و قامتش را به نظاره ایستاده بود. رزمنده جوان که سر برآورد تا بار دیگر چهره چین‌دار اما جوان مادرش را ببیند، نگاه‌ها با لبخند درآمیخت و آن لبخند در تمام این سال‌ها شد آخرین رمز حرف‌های مادر و پسر که هم گفته شده و هم ناگفته مانده است. در گذر از راه طولانی و دشوار صبر، فرزندش را به خدا سپرد. از آن زمان که نام مفقودالاثر بر آن جوان دلاور نهادند، دلتنگش می‌شود، گریه می‌کند و آرزوهای دور و درازی که برای فرزند داشت، از پیش چشمانش می‌گذراند؛ اما توکل کرده به حضرت حق که چشمان بی‌فروغ یعقوب را با پیراهن یوسفش روشنی بخشید و اینک این مادر حتی به نشانه‌ای از یوسف گمگشته‌اش هم راضی است. شبی را بی یاد فرزند رشیدش به خواب نمی‌رود و روزی را بی‌فکر او آغاز نمی‌کند. آخر او هم دل دارد. آخر او «مادر» است. *حکایت سوم بانو، شبی را که در آن تسلیم مشیت الهی شد و دختر جوان زیبایش را به خالق یکتا بازگرداند، چندان اشک نریخت؛ اما اشک‌های سالیان پیش رو را پیش‌بینی کرد. انگشتر دخترش را از انگشت کشیده و زیبایش را درآورد و در راه خدا وقف کرد. برای آخرین بار، عزیز دلبندش را بوسید و... بانو هیچ نگفت و آرام در خود گریست. بانو باز هم هیچ نگفت و بزرگوارانه تمام غم‌ها را در خود فروخورد تا مبادا خانه‌اش برای همیشه غم‌زده بماند. هر چند وقت یک بار شب‌ها بی‌خواب می‌شود، غصه می‌خورد، اشک می‌ریزد. گاه گاهی بر سر مزار دختر جوانش با او حرف‌های مادرانه می‌زند. بانو با سنگین‌ترین داغی که در دل دارد و فقط یک «ضعیفه» می‌تواند آن را تاب آورد، با اشک‌های سوزنده‌ای که پشت چشمانش سد ساخته و هر لحظه در حال فرو ریختن و شکستن است، با سکوت مادرانه‌اش بزرگی را در حق فرزندان و خانواده‌اش تمام کرد و دعاهای خیر خود را بدرقه راه فرزند از دست رفته ساخت. مثل همیشه برای راحتی فرزندش دعا کرد تا او آسوده بخوابد. آخر او نگران دلبندش است. آخر او «مادر» است... *حکایت چهارم بانو، راضی شده بود به خواست پسر جوانش. حاضر شده بود فرزندی را که آن همه دشواری را برای تولد و بالندگی‌اش به جان خریده، به جولانگاه آتش و گلوله و بوی خون و باروت روانه کند. بانو، می‌دانست فرزندش در چه راهی گام نهاده و آن را انتهایی جز پیروزی نیست. پیروزی؛ چه با خون دادن و چه با ریختن خون دوستان جبهه باطل و دشمنان راه حق و حقیقت. بانو، در آخرین وداع با جوان دلاورش، سربند را با دستان گرم خود بر پیشانی رزمنده جوان بسته و کاسه آبی را پشت سرش به کوچه خاکی بخشیده بود تا کوچه خیلی زود مسیری هموار برای بازگشت عزیز سفر کرده شود و فرش قدم‌های دلاور جبهه‌ها. خیلی زود فرزند بازگشت. انگار از همان ابتدا چنین بازگشت پیروزمندانه‌ای به دل بانو برات شده بود. تصویر آن روزهایی که کودکش چشم در چشم مادر شیر می‌خورد و دست و پای کوچکش را در هوا تکان می‌داد و قند در دل مادر آب می‌شد، یک به یک از جلوی چشمانش گذشت. وقتی آب را پشت سر مسافرش بر زمین ریخت، انگار می‌دانست دفعه بعد که عکس رخ خود را در آینه چشمان پسر ببیند، در بهشت خواهد بود. آخر او این چیزها را خیلی خوب حس می‌کرد و می‌فهمید. آخر او «مادر» است. *حکایت پنجم بانو، از مسجد به خانه بازگشته است. رفته بود تا خدا را به بزرگی‌اش بستاید و برای هزارمین بار سر تسلیم به خواست و مشیتش فرود آورد و سپاسش گوید. رفته بود تا برای آخر و عاقبت فرزند عقب‌مانده‌ای که 17 سال پیش به دنیا آورده و اینک دوران نوجوانی را می‌گذراند، دعا کند. به کوچه که رسید، پسر نوجوانش را دید که همچون همیشه گرم تماشای اطراف و سخن گفتن با خویش است. بانو مهربانانه خنده‌ای کرد و پاسخ مهرش را از لب‌های خندان و چهره معصوم نوجوان عقب‌مانده‌اش گرفت. از داخل کیف بزرگی که سجاده و چادر نمازش را در آن جای داده بود، کلیدش را بیرون آورد و در را باز کرد. وارد منزل شد. سرگرم تهیه غذا بود که ناگهان صدای نامفهوم حنجره فرزند کر و لالش در کوچه پیچید و امواجش به داخل خانه رسید. روسری‌اش را به سر کرد تا زیبایی همیشگی آن گیسوان سیاه که در گذر سال‌ها رنگ باخته بودند، از چشم نامحرمان محفوظ بماند. سراسیمه و هراسان به سمت کوچه دوید و فرزندش را دید که نوجوانی با همان سن و سال مسخره و آزارش می‌دهد. نوجوان را از فرزند خود دور کرد و پسرش را به خانه برد تا برای در امان نگه داشتن فرزندش از شر آزارها، او را در چهاردیواری خانه همراه با غم و حسرت مادرانه در قفس تنگِ دل حبس کند. آخر او هم روزگاری برای فرزند خود آرزو داشت. آخر او «مادر» است... *حکایت ششم بانو، زیباست؛ بسیار زیبا و البته جوان. وقتی به خانه بخت رفت 17 سال داشت و جوانی و طراوت از سر و رویش می‌بارید. مرد، شادمان از اینکه خانه‌اش را به وجود چنین فرشته‌ای آراسته است، دوست می‌داشت نوای فرزندی از آن فرشته در خانه بپیچد؛ اما... مشیت الهی بر آن بود که بانوی جوان زیبارو که هزاران حسن در اخلاق و منش و در هنر و ظرافت، وجودش را بیش از پیش ارزش بخشیده بود، در تحقق آرزوی همسر، ناتوان باشد و از نعمت فرزند محروم بماند. 15 سال از عروس شدن بانو می‌گذرد و خانه همچنان آرام است؛ سوت و کور... وقتش را با کار کردن در خارج از خانه می‌گذراند تا پرستاری از بچه‌های مردم، حس مادری را در او زنده نگه دارد و مرهمی باشد بر زخم عمیقش. اما این خانه یک چراغ می‌خواهد تا نورش را بر در و دیوار آن بتاباند و روشنی‌بخش خانه دل باشد. فرزند نداشت؛ اما حس مادری داشت. انگار این حس از ازل در ذات او نهاده شده بود. آخر او نیز همچون تمام دختران دیگر با حس مادرانه پا به این دنیا می‌نهد و این حس در جای جای زندگی‌اش متجلی می‌شود. آخر او نیز «مادر» است. *حکایت هفتم بانو، دختر کوچکی دارد که بیش از سه بهار از زندگی‌اش نگذشته است. بانو خودش مادر است؛ اما نمی‌تواند ببیند که هم‌نوعش - یک زن، همسایه و خویشاوند - همان عروس بی‌فرزند 15 سال پیش با تمام حس مادرانگی خود بارها تمام توانش را به کار بسته است تا کودکی، «مادر» خطابش کند. بانوی دختردار رنجیده‌خاطر می‌شود وقتی غم را در چشم‌های عروس زیباروی کهن می‌بیند و چین و چروک پیری و خستگی بر پیشانی‌اش چنان عمیق شده که از دور هم قابل شمارش است. بانو، مردانه یک تصمیم بزرگ می‌گیرد. دوباره به یک نطفه جان می‌بخشد. دردهای سخت مادر شدن را به جان می‌خرد و ثمره آن همه زحمت و درد و سختی را با دستان خود به یک باغبان غم‌زده می‌بخشد. بانو، بار برمی‌دارد و روزها و ماه‌ها یکی پس از دیگری سپری می‌شود. دیگر چیزی نمانده است تا تولد یک هدیه الهی. چیزی نمانده تا روشن شدن خانه آن عروس 15 سال پیش و پیچیدن صدای ونگ‌ونگ نوزاد در گوش آن خانه سوت و کور. بانوی دختردار، شب‌ها با موجود زنده‌ای که در بطن دارد، سخن می‌گوید و او را آماده رفتن به خانه یک مادر دیگر می‌کند. بانو آماده است. کم‌کم درد در تمام وجودش می‌پیچد. جثه ظریفش را گرچه توان تحمل آن همه درد نیست؛ اما به هر سختی که شده، همه‌اش را به جان می‌خرد. ماه‌ها موجودی را در بطن خویش پرورانده و شگفتا که اینک موجودی زنده به این دنیا می‌آورد؛ اما «مادر» نمی‌شود. همه دردها را به جان می‌خرد تا بانوی دیگری «مادر» شود. باری، چنین درد سنگینی را فقط یک «ضعیفه» می‌تواند تاب آورد و این آغازی است برای یک عمر فداکاری. بانو، بزرگوار است. بانو، دست همه مردان را در مردانگی از پشت بسته است. بانو در وصف نمی‌گنجد. آخر او «مادر» است. ============ گزارش از میترا بهرامی ============ انتهای پیام/77011/ق40

94/01/20 - 14:59





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 38]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن