واضح آرشیو وب فارسی:بیتوته:
روزهای جوانی هر چند هنوز خاطرات زیادی در زندگی انباشته نشده اما به نوعی روزهای خاطره بازی است اما خاطره بازی هم حدی دارد...
من آدم خاطرهبازی هستم، بدجور. اگر کسی به هر دلیلی- خوب یا بد- حضور تاثیرگذاری در زندگیام داشتهباشد، نقش حضورش مثل تابلوی مونالیزا داوینچی که هیچگاه کهنه و تکراری نمیشود، پررنگ در ذهنم خواهد ماند. پررنگ را بدون هیچ اغراقی میگویم. با گذشت زمان، تک تک لحظاتی که با آن شخص داشتهام در یادم میماند، حتی دیالوگها با همان لحنی که همان لحظه ادا شدهاند در خاطرم زنده میماند. وقتی با بعضیها از گذشته صحبت میکنم و میگویم تو در فلان روز چنین حرفی زدی، او با دهان باز نگاهم میکند و میگوید تو یادت هست؟!
خاطرهبازها خاطراتی را به یاد میآورند که حتی خاطرهسازها هم فراموشش کردهاند. برای خاطرهبازها خاطرات هیچگاه رنگ فراموشی نمیگیرد، نمیمیرد و فقط در گوشهای از ذهنشان لانه میکند تا هر زمان که نیاز بود در اولین فرصت خودی نشان دهد. من هنوز بسیاری از اتفاقات کلاس اول دبستانم را به یاد دارم. انگار همین دیروز بود که پیکهای نوروزی بچههای کلاس اول الف دبستان گم شد و تقصیرها گردن من و دوستم افتاد و خانم معلم کلاس میخواست با انبردست زبانمان را بکشد بیرون! انگار همین دیروز بود که خانم معلممان گاهی دلش از روزگارش میگرفت و با چهل دانشآموز کلاس اولی درد و دل میکرد، گاهی هم بغض میکرد و اشک میریخت. تمام این تصاویر مثل صحنه دکوپاژ شده یک فیلم سینمایی مهمان ذهنم شده و قصد رفتن ندارد.
اینها را گفتم تا بگویم خاطرهبازی اصلا چیز خوبی نیست. اینکه همه چیز آنقدر ماندگار در ذهن بماند چیز خوبی نیست. گاهی به آدمهای کم حافظه که به زور چیزی در ذهنشان میماند حسودی میکنم. آنان فارغ از گذشته، غرق در حال و آینده میشوند. غصه آدمهایی که روزی در زندگیشان بودهاند، غصه اتفاقات خوب و بدی که افتاده و خلاصه غصه هیچ چیزی را که آنان را به گذشته وصل میکند، نمیخورند. آنان، همان لحظه از زمان حال عبور میکنند و دیگر چیزی با خود به آینده نمیبرند. گویی ذهنشان برفپاکنی دارد که هرچه را که همان لحظه روی سلولهای مغزی مینشیند، پاک میکند.
شاید آدمهای کم حافظه نسبت به حکاکی این همه تصویر در ذهن خاطرهبازها حسادت کنند و بگویند کاش ذهن ما هم قابلیت مرور خاطرات مختلف را داشت. این مورد هم از جنس همان حسادتهایی است که دو نفر آرزوی بودن در جای یکدیگر را میکنند درحالیکه از مصائب همدیگر بیخبرند. در جریان نیستند دریای طرف مقابل چقدر طوفانی است و آرامش را در ساحل دریای هم جستوجو میکنند.
چندی پیش یکی از دوستان و بچه محلهای قدیم را در اتوبوس دیدم. همان لحظه هر اتفاق مهمی که با او داشتم از برابر دیدگانم گذشت ولی وقتی با او سلام و علیک کردم، او با چشمانی متعجب به دنبال این بود که کجا مرا دیده است و چه خاطره مشترکی مرا به او رسانده است. در آخر هم تنها همان بچه محل بودن یادش آمد و رفت. من هم رفتم فقط با این تفاوت که یک خاطره دیگر به خاطراتم از آن دوست قدیمی اضافه شد.
خاطرهبازها هیچگاه از بند این همه تصویر و حرف و حادثه رها نمیشوند. در تنهایی، سکوت و هر زمان دیگری به آدمهای زندگیشان و حضورشان فکر میکنند. گاهی شاد میشوند، گاهی غصهدار. قسمت تلخ ماجرا زمانی است که به نبود رفتگان و مسافران فکر میکنند. لحظهای با خود میگویند کاش آن لحظه چنین حرفی را نمیزدم! کاش به فلانی آن جمله را گفته بودم و ... تمام این حسرتها، میشود سریالی هزار قسمتی بدون یک پایانبندی مشخص. خاطرهبازها از هجوم انبوه خاطرات رها نمیشوند و از هر فریمی که ثبت میکنند عذاب میکشند؛ عذاب میکشند و مدام در گذشته و حال در رفت و آمدند. آنان هیچ وقت فراموش نمیکنند و شاید هم روزی «آلزایمر» معنای آزادی به آنان دهد.
منبع: ایران جوان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بیتوته]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]