تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833564865
آخرین جمله یک شهید در شلمچه
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کربلای 5 به روایت استاد دانشگاه جانباز «مجید رضاییان»آخرین جمله یک شهید در شلمچهاولین و دومین نفر شهید شده بودند، اما سومی که فاصلهاش خیلی بیشتر شده بود، حرکت کوچکی کرد. روی سینه افتاده بود. بعد به پشت خوابید. صدایش را میشنیدم؛ حرکت کوتاهی کرد و گفت: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار» و بعد شهید شد.مجید رضاییان در طول جنگ پنج شش بار مجروح شده است. در کربلای هشت در شلمچه چشم راستش را و واپسین روزهای جنگ هم چشم چپش را فدای راه امام کرد. در همان ایام جنگ، در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد و امروز نیز بدون چشم ظاهر و هزار چشم باطن، مشغول تدریس جامعهشناسی و روش تحقیق است. آن چه خواهید خواند مصاحبه ای با این استاد گرانقدر است :*مرحله اول دقایق اولیه شروع عملیات کربلای پنج بود. گروهانها و نیروهای آماده، سوار قایقها شدند؛ هر قایقی بین شش تا هفت نفر. نیروهای غواص رفتند تا خط دشمن را بشکنند. من مسئولیت گروه ویژهای را بر عهده داشتم که درون سه تا از قایقها مستقر بودند. ناگهان متوجه شدیم درگیری در خط دشمن آغاز شد و چند ثانیه بعد حجم سنگین آتش از طرف دشمن روی سر بچهها ریخته شد. اینطور به نظر میرسید که آتش سلاحهای سنگین عراق روی نیروهای غواصی ریخته میشود که خط اول عملیات بودند. ما هم هر لحظه مضطرب بودیم که خدایا بچهها موفق میشوند خط را بشکنند یا نه؟ نیروهای غواص در آن محوری که ما قرار بود عملیات انجام بدهیم، موفق به شکستن خط نشده بودند. زمان داشت طولانی میشد.
حجم سنگین آتش به این سوی آبگرفتگی هم رسید که ما بودیم؛ و منتظر دستور حمله. در این لحظات بود که فرمانده صدایم کرد و گفت: خط دشمن شکسته نشد. آماده باشید که یکی از قایقهای شما پیشاپیش نیروها به خط دشمن برود و در صورت لزوم، بزند به خاکریزها. لحظه حساسی بود. امکان هر خطری بود؛ ممکن بود قایقها با میادین مین یا سیمخاردارهایی که عراقیها ایجاد کرده بودند، برخورد کند. تعدادی از نیروهای داوطلب را که آماده شهادت بودند، انتخاب کردم؛ وضعیت را برای نیروها توضیح دادم و قرار شد هرکس داوطلب است، توی آن قایق بنشیند و برای اینکه بچهها آزادانه تصمیم بگیرند، خودم از قایق فاصله گرفتم و رفتم سراغ بقیه قایقها. بعد از مدتی برگشتم و دیدم همه نشستهاند. بین بچهها یکی از نیروها متأهل بود به نام «برادر غلامعلی خوشبخت» که اعزامی نیروی هوایی ارتش بود و به عنوان بسیجی آمده بود. از ایشان خواستم قایق را ترک کند و انتظار داشتم حرف مرا بپذیرد، اما او با التماس از من خواست تا اجازه بدهم در همان قایق بماند. این برادر در مرحله دوم کربلای پنج در کنار جاده «جاشم» به شهادت رسید. دستور حرکت داده شد و ظاهراً مسیر دیگری شناسایی شده بود. قایقها یکی پس از دیگری از مجرایی که در نظر گرفته شده بود، حرکت کردند. آبگرفتگی شلمچه در جایی بود که عمق آب به حدی کم بود که پره قایق به گل گیر میکرد؛ حتی در جایی، خاک از آب بیرون زده بود. همین باعث شد حرکت قایقها از نظم خود خارج شود. بعضی از قایقها گیر میکردند و نیروها مجبور میشدند از قایق خارج شوند و آن را هُل بدهند. بعد از مدتی خودمان را در حدود دویست متری خاکریز دشمن دیدم، و از جای جای این خاکریز بهسوی نیروهای ما تیراندازی میکردند، من جلوی قایق نشسته بودم. دنبال این بودم که باید از کدام محور وارد عملیات شویم. دشمن از هر طرف به سمت ما آتش میریخت. برای یک لحظه به سمت شمال نگاه کردم و در فاصلهای بیشتر از یک کیلومتر، دیدم روی خاکریز دشمن، نقطه سبزی روشن است. ناخودآگاه به کسی که قایق را هدایت میکرد گفتم برود به سمت بالا. باید از مقابل همه تیربارهایی که سمت بچهها تیراندازی میکردند، رد شویم. ما برای نیروهای عراقی مثل سیبل متحرک بودیم، ولی رفتیم تا جایی که آتش کمتر بود. هر چه به آن نور سبز نزدیکتر میشدیم، آتش کمتر میشد. وقتی حدود سیچهل متری رسیدیم، دیدم یکی از نیروهای لشگر 19 مقابل خاکریز ایستاده بود که با یک چراغ قوه کوچک جیبی داشت به نیروهای خودش علامت میداد. وارد خاکریز دشمن و آماده عملیات شدیم؛ اما همین که پایمان را روی خاکریز گذاشتیم، بلافاصله متوجه یک غواص خودی روی زمین شدیم که نزدیک سنگر دشمن افتاده است. یک نارنجک در دست این شهید بود. نکتهای برای من مبهم بود که «خدایا، ما چطور از فاصله بسیار دور توانستیم آن نور را تشخیص بدهیم؟» نور بسیار کمی بود و به سمت ما هم نبود. از طرفی ما چطور توانستیم روی دژ دشمن که از هر چند مترش یک تیربار در حال شلیک بود و در لابهلای آن همه آتش، آن نور سبز را تشخیص بدهیم؟ از طرفی دیگر چقدر میتوانستم تشخیص بدهم و چطور بدون اینکه خودم بخواهم به قایقران گفتم به آن سمت برود؟ چه چیزی باعث شد که ما اینکار را انجام بدهیم؛ چیزی که شاید از منطق و استدلال نظامی هم به دور بود. بعداً در مراسمی، معاون خودم را دیدم و از او پرسیدم که آن شب چطور توانست قایقش را به همانجا برساند. گفت: «ما هم گم شده بودیم، ولی از فاصلهای خیلی دور، نور سبزی دیدم.» پرسیدم: تو نور سبز را چطور تشخیص دادی؟ شاید یک عراقی بود؟ گفت: «نمیدانم چطور شد. فقط یادم هست که گفتم بروم سمت آن نور.» وارد دژ اول شلمچه شدیم. دمدمهای صبح عملیات، زیر آتش شدید دشمن و توی کانالی که قرار داشتیم، میدیدم که نیروها از مسیرهای متفاوت خودشان را میرساندند تا عملیات را ادامه دهند. قرار بود در خاکریز دوم دشمن در پنجضلعی شلمچه عمل کنیم؛ خاکریزی بود غیر ثابت و مقطعی که از هفت خاکریز کوچک تشکیل شده بود که قسمتی از آن توسط نیروهای دیگر فتح شده بود. ما برای تصرف نقاط دیگری از خاکریزهای به جا مانده، عملیات خود را انجام دادیم و توانستیم با سرعت مواضع دشمن را بگیریم. توانستیم خط خودمان را تثیبت کنیم. پشت خاکریزها مستقر شدیم و برای کارهای پدافندی، آنروز را به شب رساندیم. نیروها کاملاً در موقعیت خود مستقر شده بودند. دو شب بود که نخوابیده بودم. گفتم خوب است استراحتی بکنم. روی همان خاکریز که یک کانالی بود، دراز کشیدم. یکی دیگر از نیروها بهنام «جلال شاکری» هم همانجا دراز کشید تا کمی بخوابد. برادر کوچکترم به همراه پسر عمهام که در گردان ما بودند هم آمدند. تعجب کردم و گفتم: مهدی، کاری داشتی با من؟ گفت: «آمدم سری به تو بزنم.» گفتم: چرا کلاه آهنی سرت نیست؟ برو توی سنگر خودت و کلاهت را هم سرت کن. صحبت من و برادرم چند ثانیهای طول نکشید. وقتی با پسر عمهام رفتند، به جلال گفتم: اصلاً تا به حال مهدی را اینطوری دیده بودی؟ انگار آمده بود برای وداع یا خداحافظی و میخواست چیزی بگوید که هنوز نگفته بود یا نتوانسته بود بگوید. دیدم یکی از نیروهای لشگر 19 مقابل خاکریز ایستاده بود که با یک چراغ قوه کوچک جیبی داشت به نیروهای خودش علامت میداد. وارد خاکریز دشمن و آماده عملیات شدیم؛ اما همین که پایمان را روی خاکریز گذاشتیم، بلافاصله متوجه یک غواص خودی روی زمین شدیم که نزدیک سنگر دشمن افتاده است. یک نارنجک در دست این شهید بود. نکتهای برای من مبهم بود که....بچهها آن شب تا صبح مشغول نگهبانی بودند. نزدیکهای صبح بود که صدای انفجار خمپارهها در نزدیکی ما آمد. از خواب بیدار شدم. هنوز از جایم بلند نشده بودم که یکی از بچهها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اینکه بچهها مجروح شدند.» پرسیدم: کی؟ گفت: مهدی و مسعود؛ یعنی برادرم و پسر عمهام. برای من یقین شد که باید اتفاقی بدتر از مجروح شدن افتاده باشد. یادم هست آن فاصله را تا آنجایی که بچهها بودند نزدیک پنجاه ـ شصت متر بود، دو ـ سه بار، مثل کسی که تعادل نداشته باشد، میافتادم زمین. نمیدانستم چطور همه توانم را از دست داده بودم؛ هی بلند شدم و هی میخوردم زمین، تا رسیدم آنجا و دیدم هر دو شهید شدند. این دو از بچگی با هم بودند؛ با هم مدرسه میرفتند؛ با هم جبهه آمدند و در کنار هم شهید شدند و هر دو کوچکتر از من بودند. مهدی سر نداشت و مسعود هم با ترکشهای خمپاره در همان ثانیههای اول شهید شده بود. نمیدانستم چه باید بگویم. آنجا بچهها ایستاده بودند که من مسئولیت آنها را داشتم. صحنهای که مهدی شب قبل پیش من آمده بود، جلوی چشمم آمد. شاید میخواست چیزی بگوید. دلم میخواست برای آنها گریه کنم، اما بهخودم گفتم باید مسلط باشم. چون هر گونه اقدامی از طرف من میتوانست باعث تضعیف روحیه دیگران شود. حتی نتوانستم ناراحتی خودم را ابراز کنم. فقط یادم هست که از بچهها یک خودکار و کاغذی گرفتم و اسم و آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توی جیبهایشان. گفتم: چون مهدی سر در بدن ندارد، شاید شناسایی نشود. بچهها جنازه برادر و پسرعمهام را بردند عقب و من سعی کردم تا آنجا که میشود خودم را کنترل کنم. ناراحتی دیگری در خودم احساس میکردم. میدانستم آنها شهید شدند، ولی احساس میکردم یک خبر دیگری هم هست، اما نمیدانستم آن خبر چیست؟ همه چیز تمام شده بود. خودم هم بین بچهها بودم و سعی میکردم ناراحتیام را پنهان کنم، اما علت نگرانی دیگرم را نشناخته بودم. آمدیم عقب. آن شب خودمان را رساندیم به قایقها و رسیدیم به پایگاهمان نزدیک اهواز که یک پارک جنگلی بود و ما به آن «اردوگاه کوثر» میگفتیم. بچهها میآمدند و میدانستند که من یک جوری دارم خودم را کنترل میکنم. میآمدند و دلداری میدادند. صبح شد. بچهها خواستند بروند اهواز. من هم همراه آنها رفتم. بچهها به خانههایشان زنگ میزدند و خبر سلامتیشان را میدادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت سراغ برادر و پسرعمهام را میگرفتند. تلفن نزدم. آمدیم پادگان. فرمانده گردان ما، حاج آقا تقیزاده مرا خواست. رفتم چادرش. گفت: «از آن یکی برادرت چه خبر؟ (یعنی برادر بزرگترم) گفتم: خبری ندارم. ـ چون او در گردان دیگری بود ـ گفت: «بریم سری بزنیم که چه خبر؟» رفتیم تا نزدیکی چادر برادرم. وقتی رسیدیم، من از ماشین پیاده شدم. بعد، یکی از بچههای گروهانشان را دیدم. پرسیدم: از جواد رضائیان خبر ندارید؟ گفت: «مجروح شد.» گفتم: مطمئن هستید که مجروح شده؟ گفت: «خیالت راحت راحت.» او مرا میشناخت. برگشتم توی ماشین. برادر تقیزاده پرسید: چی شد؟ گفتم: اینهم شهید شد. نمیدانم برای چی گفتم جواد شهید شده؛ با اینکه آن برادر رزمنده مرا مطمئن کرده بود که ایشان مجروح شده ولی یقین پیدا کردم که شهید شده. (البته در مرحله دیگری از عملیات که خودم مجروح شدم و آوردندم تهران، به من خبر دادند که جواد توی همان روز شهید شد؛ یعنی اول مجروح شده بود. آنها در منطقه دیگری بودند؛ تقاطع جاده شلمچه ـ بصره با آن دژ اول که سه تا خاکریز نونی شکل بود و آنجا شهید شده بود.) آماده شدیم برای مرحله دوم عملیات که شب 23 دی بود. قبل از رفتن به عملیات، بچهها به من گفتند: شما دیگر نیایید. ولی من با آنها رفتم و در همان عملیات مجروح شدم. در آن عملیات، خیلی از بچههای گردان ما شهید شدند؛ مثل شهید خوشبخت. *مرحله دوم عملیات در شب 23 دیماه از «کانال ماهی» عبور کردیم. حالت «پدی» در کانال ماهی بود که بچهها به آن میگفتند «پل کانال ماهی» که به طرف غرب کانال میرفت. نیروها را به آن سمت کانال بردیم؛ آنجایی که به «سه راه شهادت» معروف بود. چند ماشین سوخته، برانکاردهای شکسته، خودروهای زرهی که از روی پل افتاده بودند، آنجا دیده میشد؛ صحنهای بود که ما از اول کار فهمیدم چرا به آن محل، سهراه شهادت میگویند. پیاده شدیم. نیروها سریع رفتند توی کانال ماهی. قرار بود از کنار جاده جاسم حرکت کنیم. جاده جاسم توی شلمچه، جاده طویلی است که از کنار نهر جاسم میآید و به موازات دژ غربی کانال ماهی به سمت شمال میرود که فاصلهاش تا کانال ماهی تا دژ غربی کانال، چیزی نزدیک صدمتر به موازات کانال کشیده شده است. قرار بود از کنار جاده جاسم به جاده دشمن بزنیم. به ما گفته بودند تعدادی نیرو جلوی ما هستند که قرار است خط را بشکنند. قرار شد وقتی که خط شکسته شد، ما عبور کنیم و با نیروهای زرهی دشمن درگیر شویم. یک آرپیجی گرفته بودم که مال برادر شهیدم، مهدی بود. حدود سیصد متر مانده بود به مواضع عراقیها برسیم که متوجه حضور ما در منطقه شدند. از محورهای دیگر هم عملیات شد، آنگاه هجوم نیروهای دشمن آغاز شد. همینطوری که حرکت میکردیم، گلولههای خمپاره دشمن، کنار نیروهای ما منفجر میشد و تعدادی شهید یا مجروح میشدند. نزدیک جایی که من حرکت میکردم، دستهای بود که جلوی ما در حرکت بودند که آخرین نفرشان معاون همان دسته قرار داشت که اسمش «محمد معارفوند» بود؛ بچه رجاییشهر کرج و معروف به «حاج مراد معارفوند». دیدم یکی از نیروهایش خود را سریع به او رساند، دیگر فاصلهای با او نداشتم؛ شاید یک متر. من صدایش را میشنیدم که میگفت: برادر معارفوند، داداشت شهید شد. انتظار این بود که بپرسد کجاست یا چی شد؟ اما گفت: «عیب نداره، باشه ببینم چی میشه.» بعد به ادامه کار پرداخت و رفتند جلو. دقایقی بعد خودش هم به شهادت رسید. جلال شاکری هم در کنار او شهید شد. *مرحله سوم عملیات بعد از چند مرحله که عملیات شد، گردان ما در مرحله دیگر عملیات شرکت کرد که مرحله سوم نام گرفت؛ در جزیره «صالحیه» معروف به «شلحه صالحیه». باید برای ورود به آن منطقه، از بوارین به امطویل میرفتیم. امطویل پلی داشت که از آنجا وارد منطقه میشدند. من آن مرحله نبودم، اما یک درگیری بسیار سختی بین بچههای ما (گردان علیاکبر) و نیروهای دشمن رخ داد که ما در آن مرحله خیلی شهید دادیم. من بعد از مدتی که مجروحیتم مقداری بهبود یافت، برگشتم به منطقه عملیات. اواخر بهمن ماه بود. هنوز منطقه شلمچه درگیری بود، اما نه به آن شدت اول. چند روزی که بودیم، گفتند قرار است در همان منطقه کربلای پنج، عملیات دیگری انجام شود؛ ظاهراً این مرحله تکمیلی کربلای پنج بود. (اگر اشتباه نکنم) سیزده اسفند 65 بود و منطقهای در غرب کانال ماهی. اما باید از ضلع دیگری وارد عملیات میشدیم. خیلی خوشحال بود که توانسته بود مأموریت خود را خوب انجام بدهد. فوری رفتیم سراغش. کیسه را که باز کردیم، بهجای گلوله خمپاره و تیربار، چند تا قوطی کمپوت آلبالو و گیلاس بود که برای ما فرستاده بودند. سمت راست ما دژ کانال ماهی بود که نیروهای ایران از آنجا عقبنشینی کرده بودند؛ یعنی شمال، شرق و غرب، عقبنشینی کرده بودند. ما مانده بودیم وسط. اگر میخواستیم بمانیم، چارهای جز اسیر شدن نداشتیم، ولی ...از خاکریزی عبور کردیم و وارد کانالی میشدیم. از آن کانال باید میزدیم به خاکریز دشمن. از روی دژ که رد میشدیم، ما را زیر آتش میگرفتند، ولی چون شب بود، خیلی مسلط نبودند. گروهانی که پیش از ما بود، توانسته بودند خط دشمن را بشکنند. دسته ویژه ما آمد. گروه اول ما رفت. قرار بود گروه سوم را من ببرم. گروه اول با «خسرو چپردار» رفتند و گروه دوم با «مصطفی بابایی». درست زمانی که ما میخواستیم از خاکریز خارج بشویم، گروه ما را به عنوان احتیاط نگه داشتند و نگذاشتند ما برویم جلو. آنهایی که جلو رفته بودند، درگیر و بعضی از بچهها شهید شدند، از جمله خسرو چپردار. بچههای ما اکثراً زنده ماندند. چون ما هنوز وارد عملیات نشده بودیم. ما بچهها را کشانده بودیم عقب. برگشتیم توی کانال کوچکی که از یک طرف به دژ میخورد و از طرف دیگرش هم نزدیک سیم خاردار دشمن بود. هوا روشن شد. ما مانده بودیم و باقیمانده گروههایی که قبل از ما حمله کرده بودند و موفق نشده بودند. جمعاً دو تا دسته میشدیم. قرار بود از همان مقدار کانال دفاع کنیم. حالت دفاعی به خودمان گرفتیم. فرمانده گردان، آن کانال را که حدود دویست متر طول داشت، سه قسمت کرد: قسمت شرقی را به ما سپرد و قسمت میانی و قسمت غربی را به دونفر دیگر. وقتی هوا روشن شد، عراقیها شروع کردند به پاتک زدن. فاصله ما خیلی کم بود؛ چیزی نزدیک به دویست متر. دژی بود معروف به «عطایی» که هر موقع دشمن پاتک میزد، بچهها میآمدند روی خاکریز و شروع به دفاع میکردند. نزدیکهای ظهر، من همینطور که به بچهها سر میزدم، دیدم تیربارچی ما (شهید مصطفی جمشیدی) صدایم کرد. برگشتم. تیربارش را نشانم داد. متوجه شدم به اندازه بیست ـ سی تا بیشتر فشنگ نداشت. تازه متوجه شدم که مهمات ما دارد تمام میشود. بعد فرمانده ما درخواست مهمات کرد. اصطلاح رمز مهمات برای آرپیجی، آلبالو و برای تیربار، گیلاس بود. همه خوشحال شدیم که الآن مهمات میرسد. گفتند یکی از بچهها به طرف شما میآید و مهمات میرساند. کسانی که مهمات میآوردند باید از روی دژ رد میشدند و بعد میآمدند روی کانال. دیدم یک نفر آمد روی دژ، خواست رد شود، ولی هنوز بالای دژ بود که با تیر زدندش. تیر چنان به او خورد که من صدای شکستن پایش را شنیدم. از آن بالا پرت شد پایین، ولی کیسه را محکم نگه داشته بود. خیلی خوشحال بود که توانسته بود مأموریت خود را خوب انجام بدهد. فوری رفتیم سراغش. کیسه را که باز کردیم، بهجای گلوله خمپاره و تیربار، چند تا قوطی کمپوت آلبالو و گیلاس بود که برای ما فرستاده بودند. سمت راست ما دژ کانال ماهی بود که نیروهای ایران از آنجا عقبنشینی کرده بودند؛ یعنی شمال، شرق و غرب، عقبنشینی کرده بودند. ما مانده بودیم وسط. اگر میخواستیم بمانیم، چارهای جز اسیر شدن نداشتیم، ولی اگر میخواستیم برگردیم باید از روی آن دژ رد میشدیم و هیچ راه دیگری نداشتیم. روی دژ، چیزی در حدود هفت ـ هشت متر عرض یک خیابان بود و سه ـ چهار متر ارتفاع داشت. باید میرفتیم روی دژ و بعد میپریدیم پایین. بعد سنگر به سنگر میپریدیم عقب. چند تا از بچهها موقع عقب رفتن، شهید شدند. اولین گروهی که رد شدند، خود فرمانده گردان بود و رضا رنجبر و یکی ـ دو تای دیگر. اینها از روی دژ پریدند آن طرف تا به اصطلاح، راه را شناسایی و بچهها را هدایت کنند آن طرف دژ. چون باز هم آن طرف عراقیها بودند، بچهها معمولاً دو ـ سه تایی میرفتند و از هر سه نفر، یک نفر شهید میشد، ولی اکثر بچهها از روی دژ رد میشدند. من تقریباً در میانه صف قرار گرفته بودم. من با یکی از بچهها از روی دژ رد شدیم. دیدم خیلی از بچهها شهید شدند، ولی به حدی شدت آتش زیاد بود که نمیشد ایستاد. موقعی که آمدم آنطرف دژ، مسئول ستاد بیسیم را داد به من و گفت: همینجا بشین و بچههایی که از روی دژ رد میشوند راهنمایی کن. من قبل از اینکه از روی دژ بپرم، تیری به دست و پایم خورده بود. مجروح شده بودم. توی سنگری حفره روباهی نشستم، و بعد گروههای دوتایی ـ سه تایی که از دژ رد میشدند را راهنمایی میکردم تا بیایند عقب. در همین اثنا یک گروه سه تایی آمدند. نمیدانم چطور شد که در یک آن، چند گلوله خمپاره، توپ و... در اطراف آنها منفجر شد. هر سه تایشان افتادند زمین. من به یکی که نزدیکترم بود گفتم کارم را انجام بدهد تا ببینم کار آن سه نفر چه شد. سینهخیز حرکت کردم. منطقه کاملاً تحت دید بود. اولین و دومین نفر شهید شده بودند، اما سومی که فاصلهاش خیلی بیشتر شده بود، حرکت کوچکی کرد. روی سینه افتاده بود. بعد به پشت خوابید. صدایش را میشنیدم؛ صحنهای بود شبیه ثانیههای آخر شهدا که قبلاً هم این صحنه را دیده بودم. حرکت کوتاهی کرد و گفت: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار» و بعد شهید شد. خیلی تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته بودم. همانطور سینهخیز آمدم سر جای خودمان. بعد بچههای دیگر کارم را تحویل گرفتند. چون خودم مجروح بودم، برگشتم عقب. تکه تکه، سنگر به سنگر آمدیم عقب. من نمیتوانستم تیراندازی کنم، ولی کسی که همراه من بود (به اصطلاح) پناه آتش شده بود. او تیراندازی میکرد . پریدم توی یک سنگر و دیدم رضا رنجبر هم توی همان سنگر حالت چمباتمه نشسته و سرش را انداخته پایین، ولی اصلاً توجهی به من نداشت. هر چیزی گفتم، حرفی نزد. یک تکانی به او دادم. دیدم بازهم رضا حرکت نکرد. دقت کردم که چرا مرا نگاه نمیکند. وقتی تکانش دادم، دیدم از پیشانیاش خون میریزد؛ شهید شده بود. بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 732]
صفحات پیشنهادی
آخرین جمله یک شهید در شلمچه
آخرین جمله یک شهید در شلمچه-کربلای 5 به روایت استاد دانشگاه جانباز «مجید رضاییان»آخرین جمله یک شهید در شلمچهاولین و دومین نفر شهید شده بودند، اما سومی که ...
آخرین جمله یک شهید در شلمچه-کربلای 5 به روایت استاد دانشگاه جانباز «مجید رضاییان»آخرین جمله یک شهید در شلمچهاولین و دومین نفر شهید شده بودند، اما سومی که ...
آخرين جمله شهيد شلمچه
آخرين جمله شهيد شلمچه اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي كه فاصلهاش ... براي يك لحظه به سمت شمال نگاه كردم و در فاصلهاي بيشتر از يك كيلومتر، ديدم روي ...
آخرين جمله شهيد شلمچه اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي كه فاصلهاش ... براي يك لحظه به سمت شمال نگاه كردم و در فاصلهاي بيشتر از يك كيلومتر، ديدم روي ...
شلمچه كربلاي ايران است
آخرین جمله یک شهید در شلمچه. ... مجید رضاییان در طول جنگ پنج شش بار مجروح شده است. در کربلای هشت در شلمچه چشم راستش را و واپسین روزهای جنگ هم چشم چپش را فدای ...
آخرین جمله یک شهید در شلمچه. ... مجید رضاییان در طول جنگ پنج شش بار مجروح شده است. در کربلای هشت در شلمچه چشم راستش را و واپسین روزهای جنگ هم چشم چپش را فدای ...
آخرین عکس و یادداشت یک شهید
آخرین عکس و یادداشت یک شهیداین جملات آخرین نوشته ابراهیم اصغری در آخرین برگ ... 19/10/65 در عملیات کربلای 5 در لباس غواصی در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
آخرین عکس و یادداشت یک شهیداین جملات آخرین نوشته ابراهیم اصغری در آخرین برگ ... 19/10/65 در عملیات کربلای 5 در لباس غواصی در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
دلم میخواست آن شب در شلمچه، شهید کربلای یار باشم
دلم میخواست آن شب در شلمچه، شهید کربلای یار باشم صحنههای دیدنی حضور مادران شهدا که کهنسالی مانع از آن نشده بود که خود را به این مراسم برسانند، تصاویر شهدای ...
دلم میخواست آن شب در شلمچه، شهید کربلای یار باشم صحنههای دیدنی حضور مادران شهدا که کهنسالی مانع از آن نشده بود که خود را به این مراسم برسانند، تصاویر شهدای ...
شلمچه ای که ما می بینیم
شلمچه ای که ما می بینیم نگاه کن پدر این نقشه های ایران است به من بگو که شلمچه کجای ... در آن سرزمین خون افشان پر ازدحام ترین جاده های ایران است ز بس شهید که از آن بهشت آورد. ... ما اگر یک وجب از این زمین را در فرانسه داشتیم نشانت می دادم که چه زیارتگاهی ... از جمله عملیات هایی که در این منطقه انجام شد : عملیات دفع دشمن و مقاومت در روزهای ...
شلمچه ای که ما می بینیم نگاه کن پدر این نقشه های ایران است به من بگو که شلمچه کجای ... در آن سرزمین خون افشان پر ازدحام ترین جاده های ایران است ز بس شهید که از آن بهشت آورد. ... ما اگر یک وجب از این زمین را در فرانسه داشتیم نشانت می دادم که چه زیارتگاهی ... از جمله عملیات هایی که در این منطقه انجام شد : عملیات دفع دشمن و مقاومت در روزهای ...
شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(1)
شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(1) گفتگو با سردار جانباز حاج قاسم صادقي درآمد ... سهل الوصول ترين راه براي اشغال عراقي ها جاده اي بود كه از خرمشهر به شلمچه و بعد از آن ... و نيروهاي مسلح هم بودند، تعدادي اسلحه از جمله ژ-3 وجود داشت، اما در مجموع سلاحها محدود بود و .... با وجود ايستادگي نيروهاي مردمي در شهر آخرين پايگاهي كه در خرمشهر سقوط كرد، ...
شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(1) گفتگو با سردار جانباز حاج قاسم صادقي درآمد ... سهل الوصول ترين راه براي اشغال عراقي ها جاده اي بود كه از خرمشهر به شلمچه و بعد از آن ... و نيروهاي مسلح هم بودند، تعدادي اسلحه از جمله ژ-3 وجود داشت، اما در مجموع سلاحها محدود بود و .... با وجود ايستادگي نيروهاي مردمي در شهر آخرين پايگاهي كه در خرمشهر سقوط كرد، ...
هفتاد و دو نفر/کشف يک داروي شفا بخش در جريان تفحص برون ...
هفتاد و دو نفر/کشف يک داروي شفا بخش در جريان تفحص برون مرزي تيرماه 1378 بود. حوادث سياسي ... به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شده. از خوشحالي ...
هفتاد و دو نفر/کشف يک داروي شفا بخش در جريان تفحص برون مرزي تيرماه 1378 بود. حوادث سياسي ... به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شده. از خوشحالي ...
شلمچه
شلمچه-اینجا خیلی عالی است اینجا خیلى عالى است و من جایم بسیار راحت است چرا تو نمى آیى؟ ... با بچه هاى محلمان از جمله ولى الله مرادى، على محمد قبادى، نور محمد پورمند و شهید على ... بچه ها اینجا آخرین وداع ها را با هم داشتند. .... خاطرات يك سرهنگ عراقی از شلمچه تيپ ما براي آماده سازي گروهانهاي خود در منطقه الچباسي، در نزديكي شلمچه مستقر شد.
شلمچه-اینجا خیلی عالی است اینجا خیلى عالى است و من جایم بسیار راحت است چرا تو نمى آیى؟ ... با بچه هاى محلمان از جمله ولى الله مرادى، على محمد قبادى، نور محمد پورمند و شهید على ... بچه ها اینجا آخرین وداع ها را با هم داشتند. .... خاطرات يك سرهنگ عراقی از شلمچه تيپ ما براي آماده سازي گروهانهاي خود در منطقه الچباسي، در نزديكي شلمچه مستقر شد.
نامه یک شهید از عملیات کربلای4
نامه یک شهید از عملیات کربلای4آن کس که مرا طلب کند مییابد، آن کس که مرا یافت میشناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق ... تنها کارهای دختر خالهام را در یک جمله خلاصه میکنم: «درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره». ... و این هم آخرین نامه این مجاهد فی سبیلالله در صحنههای جهاد اکبر و جهاد اصغر .... شلمچه بوي بابا ميدهد /عکس ...
نامه یک شهید از عملیات کربلای4آن کس که مرا طلب کند مییابد، آن کس که مرا یافت میشناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق ... تنها کارهای دختر خالهام را در یک جمله خلاصه میکنم: «درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره». ... و این هم آخرین نامه این مجاهد فی سبیلالله در صحنههای جهاد اکبر و جهاد اصغر .... شلمچه بوي بابا ميدهد /عکس ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها