واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: شلمچه پهلويي با خال سياه
هنگام تحويل سال 1366 تحولي عميق و نيكو در حال شهيد علي اصغر خليلي ايجاد شده و ايشان حال و هواي عجيبي پيدا كرده بود. صحبت علي اصغر همه از جبهههاي جنگ، شهادت، ايثارگري و فداكاري بود. علياصغر تلاش ميكرد بيشتر اوقاتش را در پايگاه مقاومت مسجد حسيني واقع در «بيسيم» به سر ببرد. هر روز، شور و اشتياق حضور در جبهه در ايشان فزوني مييافت. خيلي به برادرش (مرحوم محمد) و خانوادهاش اصرار و پافشاري ميكرد كه به او اجازه و اذن حضور در جبههها را بدهند. بالاخره توانست رضايت خانواده را جلب كند.در پايگاه امام حسن(ع) ثبتنام كرد و تاريخ اعزامش پنجم فروردين ماه آن سال اعلام شد. شب اعزام به منزل برادرم محمد رفتيم. من و برادرم علياصغر بعد از صرف شام با هم در مورد جبهه، جنگ و شهادت صحبت كرديم.آن شب براي من رؤيايي و به يادماندني بود. علي اصغر از من خواست صبح زود او را براي غسل شهادت بيدار كنم. لرزهاي بر بدنم افتاد. چشمانم ناخودآگاه پر از اشك شد. نميدانستم چه بگويم. گفتم: «چشم!» پس از آن، به فكر خوابي كه چند شب قبل ديده بودم، افتادم و با خود خلوتي كرده و خواب را چند بار مرور كردم. «علي اصغر... شهيد بيسر» اين صحنه برايم چند بار تكرار شد: «علي اصغر ... شهيد بيسر... شهيد علي اصغر...» علي اصغر به خواب رفت. من تا صبح به علي اصغر فكر ميكردم و با خودم كلنجار ميرفتم و خوابم نبرد.صحنههاي عاشورا برايم زنده شده بود. زينب(س)، حسين(ع)، عون، جعفر، عباس علمدار كربلا و ... در همين حال بودم كه زنگ خانه به صدا درآمد. برادرم محمد و همسرش از سفر برگشته بودند. دلم آرامتر شد. محمد مستقيماً سراغ علياصغر رفت، به چهره علي اصغر نگاه كرد و اوركت علياصغر را اشتباهاً پوشيد و سمت پادگان رفت. علياصغر با سروصداي زنگ از خواب بيدار شد. چندين مرتبه به بالينش رفتم ولي دلم نيامد بيدارش كنم. در حال شك و ترديد، ناخودآگاه به سمتش رفتم و سفارش شب را يادآوري كردم:«غسل شهادت، غسل شهادت...»برادرم يكمرتبه از جا بلند شد. نماز صبح را خواند و استحمام كرد. يادم است كه ايشان قبل از استحمام، لباسهاي خود را در اتاق بيرون آورد. در آن هنگام توجه من به پهلوي علي اصغر و خال سياه او جلب شد. علياصغر صبحانهاش را خورد. لحظه خداحافظي از راه رسيد. زياد همديگر را نگاه كرديم. ميخواستم خوابم را بازگو كنم، ولي اصلاً دلم نيامد. ايشان هم انگار ميخواست حرفهايي بزند كه نزد. بيمقدمه انگشتهاي خود را نگاه كرده و انگشتر را تعويض كرديم.ايشان انگشترم را به دست خود كرد و آن را بوييد و من فقط نگاه ميكردم و به ياد خوابي كه ديده بودم، ميافتادم. آن را مرور ميكردم و تا سر كوچه علياصغرم را بدرقه كردم. دود اسپندي، آب پشت پايي و ... تا انتهاي كوچه، چندمرتبه برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. هر نگاه علي اصغر قلبم را ميسوزاند. خواب شهادت علياصغر و بيسر بودنش برايم تكرار ميشد اما قلبم را با ياد و خاطره مصيبتهاي حضرت زينب(س) تسلي ميدادم. به اين فكر بودم هنگامي كه حضرت زينب(س) برادرش را بدرقه ميكرد، چه حالي داشت.سرانجام بعد از 15 روز كه از اعزام ايشان گذشته بود خبر شهادتش را آوردند. باور نميكردم كه جنازه علي اصغرم باشد. آخر نه نشاني، نه سري، نه صورتي. با خود ميگفتم اين علي اصغر نيست، او را اشتباهي آوردند... ناگهان رفتم به پهلوي علي اصغر نگاه كردم... خالي سياه و ... ديگر نفهميدم چه شده است... محل شهادت شلمچهراوي خواهر شهيد علي اصغر خليلي1366/1/20
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]