واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
هجوم عجیب «OFF» ها و ساخت «مال» ها
از اقتضائات دوران مدرن است لابد؛ اینکه در شهر سرت را بچرخانی و تا چشم کار میکند، مارکها و برندها را ببینی که لبخندهایی فریبانه حوالهات میدهند و تو را به سوی خودشان میخوانند. و از اقتضائات دوران مدرن است لابد که تو هم، که من هم، مسحور شویم و راهمان را به سویشان کج کنیم. بچرخ.
روزنامه جام جم: از اقتضائات دوران مدرن است لابد؛ اینکه در شهر سرت را بچرخانی و تا چشم کار میکند، مارکها و برندها را ببینی که لبخندهایی فریبانه حوالهات میدهند و تو را به سوی خودشان میخوانند. و از اقتضائات دوران مدرن است لابد که تو هم، که من هم، مسحور شویم و راهمان را به سویشان کج کنیم. بچرخ.
ساعت ها در فروشگاه هایی که زنجیره ای بسته اند بر ذهنت. مثل فرمانده نظامی از کالاها سان ببین. همه به تو تعظیم کرده اند. هجوم «off» ها را نظاره کن؛ حراج ها و فروش های فوق العاده؛ کارت های طلایی خرید را در جیبت بگذار. حواست به ماشین های روبان بسته جلوی در که به تو خوشامد می گویند و دلبری می کنند باشد. چه نیکبختی از این بالاتر.
همه در خدمتگزاری به من حی و حاضرند. کافی است لب تر کنم و چیزی را طلب کنم. البته که دیگر نیازی هم به لب تر کردن نیست. همه چیز از قبل فهرست شده است و پیش چشمم قرار گرفته. من نمی دانم یا شاید نمی فهمم نیازهایم را. من به یک زندگی مرفه دعوت شده ام. دعوتنامه اش هر روز در تلویزیون و لابه لای صفحات روزنامه ها برایم می آید. مگر شعارها را نمی بینی.
امروز زندگی در عیش را گارانتی می کنند. مصرف بیشتر، رفاه بیشتر؛ این است فرمول نانوشته. پشت در خانه ام منتظرند. مهمانان خوانده ای که خیلی زود رفیق گرمابه و گلستانم می شوند و من که در رفاقت چیزی کم نگذاشته ام و دار و ندارم را پایشان ریخته ام. می خواهم که همیشه کنارم باشند.
اصلا اگر نباشند انگار چیزی از زندگی ام کم است؛ یک زندگی مسالمت آمیز با کالاها. آخر از تنهایی گریزانم و از سکوت می ترسم. پیچ تلویزیون را باز کن تا طنین تبلیغات آرامت کند. پنجره را بگشا و شهر را ببین چقدر شلوغ است و پرهیاهو. تابلوها را می بینی چقدر شب را نورانی کرده اند. دارند به تو چشمک می زنند. تنها نمان. اینجا همه هستند. حالا دیگر وقتش است سرت را بالا بگیری و مغرورانه به نسل های قبل تر فخرفروشی کنی. به خاطر این زندگی مرفه!
دیروز آخرین ریشه ها سوزانده شدند؛ برای این که لج بازی می کردند. باید زودتر از اینها خشک می شدند. مثل خیلی های دیگر. حالا زمین یکدست شده است. یک زمین بایر و لم یزرع وسط شهر که باید آن را برای «رفاه حال شهروندان» به چیزی تبدیل کرد. یادم نمی آید آخرین بار کی از آنجا عکس گرفتم. ولی می دانم که باغ بود. بهار بود و درخت ها شکوفه باران. امروز را هم خوب یادم می ماند. دو طرف خیابان را بستند تا کسی مزاحم غول ها و بارهایشان نشود.
آهن ها یکی یکی کاشته شدند. و بعد هم شناسنامه شان؛ پروژه بزرگ «...مال»! یک مجتمع تجاری دیگر. این بار، اما خیلی خیلی بزرگ تر. آن قدر که بتواند معروف ترین برندهای دنیا را دور هم جمع کند. از برند ساعت گرفته تا پوشاک، لوازم خانه، چرم و هر چه که «نیاز» داشته باشم اینجا هست. خوبی آهن ها این است که خیلی زودتر از درخت ها رشد می کنند. روز که به شب می رسد به بار می نشینند. طبقه ها روی هم سوار می شوند. یک طبقه، دو طبقه، سه طبقه. نه، نه خیلی بیشتر از اینها. چه خوب که به من نزدیک می شوند. همسایه دیوار به دیوار جدید.
هر روز نزدیک تر از دیروز. حالا دیگر آنها هستند که مرا به هر سویی که بخواهند می کشانند. نمی دانم اسمش را چه گذاشته اند. کتاب ها را به سرعت ورق می زنم. اسم آن که گفته بود «افسون تبلیغات» چه بود؟ یا آن که نوشته بود انسان امروز در دام شرکت های تجاری اسیر شده است؟ یا آن فیلمی که نشان می داد چگونه رسانه ها دنیایی دیگر برای ما خلق می کنند؟ هیچ کدام را به یاد نمی آوردم. مهم این است که چند روزی بیشتر تا افتتاح پروژه باقی نمانده و احتمالا مرا هم به ضیافت باشکوه شان دعوت خواهند کرد. چه خوب!
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]