واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: وقتی از گم شدن توی غبار حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟
هی دیوانه دست خودت را بگیر
شاعری می گوید: «آن چه می جویی تویی، آن چه می خواهی تویی/ پس ز تو تا آن چه می خواهی، ره بسیار نیست...»
هفته نامه چلچراغ - نازنین متین نیا: شاعری می گوید: «آن چه می جویی تویی، آن چه می خواهی تویی/ پس ز تو تا آن چه می خواهی، ره بسیار نیست...»
شاعری به نام عطار که شاید این روزها در دوردست ترین نقطه از ما و زندگی مدرن ایستاده و از عوالمی حرف می زند که حالا دیگر در عصر آهن و فلز و خطوط هوایی اینترنت، یا خریداری ندارد یا خریدارانش آن قدر غریب و ناآشنا هستند که اصل حرف، در حاشیه ها گم می شود.
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد؛ لحظه ای که نمی دانید از کجا آمده اید، در این جهان درندشت چه می کنید. کجای قصه زندگی خود ایستاده اید و قبل از آن چه شده و بعد از آن چه می شود. لحظه هایی که همه چیز شبیه تصویرهای برفکی تلویزیون، گنگ و مبهم است و گاهی، فقط یک لحظه نیست، ساعت ها و روزها طول می کشد تا برفک ها کنار بروند و تصاویر کمی شفاف تر از قبل، دیده شوند. من به این لحظات می گویم لحظات «گم شدن توی غبار».
لحظاتی که ناگهان هیچ می شوم و حتی یک وقت هایی دلم می خواهد تا ابد طول بکشند. شبیه به من، هرکسی برای این لحظه های خودش، اسمی دارد. یک نفر را می شناسم که به این لحظه ها می گوید: «توی غار رفتن». یک نفر دیگر اسمش را «گم گشتی» می گذارد و بعضی ها هم هیچ اسمی برایش پیدا نمی کنند، فقط ناگهان محو می شوند و خودشان را گم می کنند تا وقتی که پیدا شوند.
ترانه علیدوستی، یک دیالوگی دارد توی فیلم «کنعان» که خیلی کلیشه شده. دیالوگی که می گوید: «من دلم می خواهد صبح که از خواب پا می شم، کسی با من حرف نزنه...» این دیالوگ، به لطف فضای مجازی و از هر دری سخنی، خیلی دست به دست شده و معمولا آن هایی که دلشان می خواهد در طبقه روشن فکران خاص پندار جامعه امروزی قرار بگیرند، حداقل یک بار برای توضیح احوالات خود، این دیالوگ را نوشته اند و زمزمه کرده اند.
دیالوگ از سرگشتگی زنی می گوید که در آستانه روزهای میان سالی، می خواهد از باقی مانده دوران جوانی اش استفاده کند. می خواهد طلاق بگیرد و برود یک جایی که حتی کسی برای دوست داشتنش هم نباشد و دقیقا نقطه اعجاب این دیالوگ همین است. همین که آن شخصیت و همه طرفدارانش سال هاست آن را تکرار می کنند، دنبال نقطه ای هستند که در آن هیچ کسی و هیچ چیزی نباشد و تنهایی، نقطه عطف زندگی آن ها شود.
تنهایی، بزرگ ترین سوال ذهنی همه ماست. ترس از تنها ماندن هم بزرگ ترین ترس ما. حتی آن هایی که شبیه استاد ادبیات فیلم «شب های روشن»، عاشق تنهایی خود می شوند و تجرد را انتخاب می کنند هم یک جورهایی برای مقابله با همین ترس اصیل و نهادینه است که دست به همچین انتخابی می زنند. واقعیت این است که ما از همان لحظه ای که به دنیا می آییم، به دنبال راه های فرار از ترس تنهایی خودمان هستیم و حتی تا آخرین لحظه، امیدوار به پیدا کردن آن کسی که ما را شبیه خودمان بشناسد و با ما شبیه به خودمان اخت شود، زندگی می کنیم.
آن لحظه های غربت با خود و جهان، معمولا بعد از یک بحران بزرگ یا سال ها رخوت به سراغ آدم می آیند. وقتی یک بحران را از سر می گذرانی، یا وقتی که چشم باز می کنی و می بینی که سال هاست هر روز زندگی ات یک شکل بوده، ناگهان کم می آوری. ناگهان تمام می شوی و توی این تمام شدن، خودت را هدف می گیری و سوال های بنیادی علیت حضور است که همین طور روانه می شود؛ از چپ و راست. سوال های بنیادی که جواب دادن به آن ها، گاهی نفس بر و سخت است و گاهی هم می تواند تغییر بزرگ برای یک عمر زندگی بیاورد.
گم شدن توی غبار، گم گشتگی، رفتن توی غار و هر اسم دیگری، برای آن لحظات خاص زندگی بگذاری، مهم نیست، مهم این است که آن لحظات را بشناسی و برای خودت از آن ها تعریف خاصی داشته باشی. تعریفی که باعث می شود غربت آن لحظه ها آن قدر نفس بر نباشد و مسیر زندگی از آن چه که هست و باید، کج نشود. تعریف داشتن برای این لحظات، باعث می شود تا همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود و بعد اتفاقی به نام «بلوغ»، سراغت بیاید.
در لحظه ای که توی غبار زندگی گم می شوی، کافی است که خودت را بلد باشی. کافی است که آن قدر از خودت بدانی که راه را اشتباه نروی. توی لحظه های غبارگرفته، باید بلد باشی دست خودت را بگیری، گوشه ای بنشانی و آرامش کنی. اضطراب از گم شدن، حق هیچ کسی نیست و این حق را تنها خودت می توانی در دستت بگذاری. حقی که تنها سهم بزرگ ما از جهان هستی است و تنها رسالت مهم.
خودت را که بلد باشی، همان می شود که شاعر می گوید. همانی که هرچه می خواهی و به دنبالش هستی، در خودت است و به شکل ساده ای فاصله کوتاه است. غبارها که برود، اولین چیزی که می بینی و حس می کنی، خودت است، پس بهتر است که همان جا، دقیقا همان لحظه ای که فکر کردی گم شدی، دست خود را بگیری و در گوشش زمزمه کنی؛ کمی آرام باش دیوانه جان، ما دوباره جاده را پیدا می کنیم.
تاریخ انتشار: ۰۴ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۵:۵۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 109]