واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۲
![محمد منافی فرتوت 1423375277804_56514.jpg](http://media.isna.ir/content/1423375277804_56514.jpg/2)
شهید «رضوانجو» که همیشه داغ جبهه را دردل داشت و میگفت چرا من تنها فرزند خانوادهام و نمیتوانم به جبهه بروم؟! جملات بالا بخشی از خاطرات یکی از دانشجویان بازمانده از فاجعه 27 دی ماه سال 1365 در دانشگاه فنی تبریز است. محمد منافی فرتوت در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه آذربایجانشرقی با اشاره به چگونگی حضورش در جبهه میگوید: دانشجوی نقشهبرداری بودم. یک روز به سمت دانشکده میرفتم که آگهی دعوت ستاد پشتیبانی جهاد دانشگاهی توجهم را به خود جلب کرد و من که به دلیل گرفتاریهایم، دستم ازجبهه و جنگ کوتاه بود، فرصت را غنیمت شمرده با اشتیاق تمام به خیل مشتاقان جبهه و جنگ پیوستم. جمعی که درکارگاه حضور داشتند از بهترین و دلسوزترین جوانان جای جای این مرز و بوم بودند، انسانهای والایی که به واژههایی چون صفا و ایثار و عشق به معبود و درد مردم داشتن، روحی تازه بخشیده بودند. آنها یا بیشترشان فرزند جبهه و جنگ بودند یا غم جبهه را دردلهای خود داشتند، همچون شهید «کریم وفایی» که تا مرز شهادت پیش رفته بود و در یکی از عملیاتها درمحاصره تانکهای دشمن، گلوله به پیشانی ایشان اصابت کرده و به طور معجزهآسایی نجات یافته بود تا در زمانی دیگر و در مکانی دیگر باشمع وجودش روشنگر راه حق و حقیقت باشد. یال شهید «رضاپور» که در عملیاتهای مختلف حضور داشته و حماسهها آفریده بود و شهید «اخترشمار» که بعد از بمباران دو روز در قید حیات بود و میدانست که شهید خواهند شد. یک نفر پرسیده بود درصورت بهبودی چه کار میکنی که ایشان گفته بود به جبهه میروم .یا شهید «رضوانجو» که همیشه داغ جبهه را دردل داشت و میگفت چرا من تنها فرزند خانوادهام و نمیتوانم به جبهه بروم؟! در کارگاه بودیم که بمب به سقف آن اصابت کرد، وقتی چشم باز کردم تعادل نداشتم، به زحمت بلندشدم و غافل از عمق فاجعه شروع به صدا زدن هم رزمانم کردم که بلندشوید، تمام شد، ولی تنها جوابی که میشنیدم زمزمه «یاحسین» عزیزانی بود که هنوز پرنکشیده بودند. دوباره دادزدم بلندشوید، ولی کسی جوابی نداد، چشمم به شهید رضوانخواه افتاد که دقیقاً به حالت سجده افتاده بود. موی سر و کتش آتش گرفته بود به سراغش رفتم و آتش را خاموش کردم و خودم نیز به دلیل ضعف روحی و جسمی همانجا دراز کشیدم که موهای خودم نیز آتش گرفت و من بدلیل آسیب دیدن دستهایم به زحمت آتش موهایم را خاموش کردم. درهمان حال چشمم به شهید رضاپور افتاد که به حالت درازکش افتاده بود و کفشهایش میسوخت، هرچقدر تلاش کردم که بلند شوم و کمکش کنم، به دلیل ضعف روحی و جسمی رمق بلند شدن نداشتم. انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]