تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام جواد (ع):اعتماد به خدا بهاى هر چیز گرانبها است و نردبانى به سوى هر بلندایى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820628879




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وضوي بي نماز


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وضوی بی نمازعباس ریزه یك هو رفت طرف منبع آب و وضو گرفت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكری شد كه عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.به سوی چادر رفت.كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده.صدایش كرد: "هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟ "
رزمندگان
موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه كه چون ابر بهاری اشك می ریخت و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته كه قدم كوتاهه، اما برای خودم كسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: "نه! یكی باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعداً می برمت! " عباس ریزه گفت: "تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم! " وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید: " ای خدا تو یك كاری كن. بابا منم بنده ات هستم! " چند لحظه ای مناحات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب كردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكری شد كه عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند. وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیكه چند نفر دیگر هم همراهی اش می كردند به سوی چادر رفت. اما وقتی كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو. فرمانده صدایش كرد: "هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟ " عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: "خواستم حالش را بگیرم! " فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: "حال كی را؟ " عباس یك هو مثل اسپندی كه روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: "حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك! " فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: "تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم. " عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: "خیلی نوكرتم خدا. الان كه وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شكر می خوانم تا بدهكار نباشم! " بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی كه آماده حركت بودند و فریاد زد: "سلامتی خدای مهربان صلوات! "  منبع : خبرگزاری فارستنظیم : رها آرامی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن