-وضوی بی نمازعباس ریزه یك هو رفت طرف منبع آب و وضو گرفت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكری شد كه عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.به سوی چادر رفت.كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده.صدایش كرد: "هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟ "
موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه كه چون ابر بهاری اشك می ریخت و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و ف