تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):وقتى كه برادر دينى‏ات از تو جدا شد، سخنى پشت سر او نگو، مگر اين كه دوست دارى او د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820951963




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

اینجا کسی آب نمی‌خورد؛ حتی بچه‌ها


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۸



ایستاد. چشمانش به چیزی خیره شده بود. همسرش متعجب نگاهش می‌کرد. سعید، دست همسرش را رها کرد و گفت منتظرش بماند. اربعین بود. مردم، از مرد و زن، پیر و جوان، پسربچه و دختربچه پیاده به جاده زده بودند. هریک کوله کوچکی، بقچه‌ای، پتویی به دوش. سعید از میان جمعیت به سوی دیگر خیابان به راه افتاد. همچنان که خیره به آنچه دیده بود از میان عابران گذشت و از کنار دخترک و مرد پیری رد شد.



لب‌های دخترک از خشکی ترک خورده بود. صورتش پوست انداخته بود. چادر سیاه بلندی به سر کرده بود و گوشه چادرش روی زمین کشیده می‌شد. کنار پدر پیرش راه می‌رفت. مرد پیر، پیراهن سیاه بلندی به تن کرده بود و اورکت سبز زیتونی رنگی از روی آن پوشیده بود. بقچه کوچکی زیر بغل گرفته و دست در دست دخترک، پابرهنه قدم برمی‌داشت. سعید که همچنان خیره می‌نگریست، به سمت مغازه کوچک و محقری رفت. مرد میانسالی پشت میز داخل مغازه ایستاده بود. همسرش آن سوی خیابان نگاهش می‌کرد و هنوز از کار سعید سر درنیاورده بود. سعید چشم برگرداند که دخترک و مرد پیر را گم نکرده باشد. پول را داد و بطری آب را گرفت. با عجله برگشت. تنه‌اش به نوجوان موی سر تراشیده‌ای خورد، نگاهش در نگاه او جا ماند. چشم‌های ورآمده، پلک‌های افتاده، ابروهای خمیده و صورتی خاک گرفته. عذرخواهی کرد و نگاهش را پس گرفت. دوباره قدم‌های سریع برداشت تا دخترک و مرد پیر را بیابد. رسید. همسر سعید از کارش خبردار شد. آرام گرفت. سعید مقابل دخترک و پیرمرد ایستاد. سلام کرد و بطری آب را به دست دخترک داد و برگشت. سعید نزدیک همسرش که رسید روی برگرداند و دخترک را پایید. حس غریبی بی‌آنکه بداند چیست پشت احساس خوشایندی پنهان شده بود. دخترک دست پدرش را رها کرده بود و به سمت ماشینی کنار خیابان رفت و بطری در دستش را به راننده داد و به سمت پدرش برگشت. سعید که از آنچه میان دخترک و پدر پیرش و پسر نوجوان دیده بود، احساس غریبی داشت. بی‌هوا به سمت پیرمرد و دخترک قدم برداشت. از پیرمرد پرسید: چرا دخترت آب نخورد؟ پیرمرد با صدای خسته‌ای جواب داد: اهالی روستای ما این‌ روز را تا آنجا که بتوانند، تحمل می‌کنند، آب نمی‌خورند، بچه‌ها هم...



























انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن